• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

پارادوکس سکوت

  • شروع کننده موضوع
  • #1
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
:: 1 :: پیرمرد عاشق

در آیین من عشق بازی هایِ خلق نادیده را سنگ و می پرستی های خلوت محراب را حد میزنند ... و شرمِ عاشقانه

- بلند تر آقا ... خواهش میکنم اندکی بلند تر حرف هاتون رو ادامه بدید ...

- اوه پیرمرد بیچاره گوش هاش سنگین شده ... چه بهتر شنیدن خیلی حرف ها مثل دیدن مرگ عزیزان و به مشام رسیدن عطر الهه ی مرگ است ... اشکال نداره پیرمرد من کمی بلند تر میگویم انچه را که محتاج آّن هستم تا بشنوی

- امیدوارم که مرا مورد عفو قرار دهید آقا ... چشم، سعی میکنم اندکی بلند تر و رسا تر صحبت کنم ... خب کجا بودیم ؟ ... آها بحث، بحث پر طرفدارِ عشق های امروزی بود ...

- ببخشید حرف شما رو قطع میکنم در هر صورت پیری است و بی صبری چه میتوان کرد ... اما آیا بهتر نیست از هوس های امروزی سخن بگویید ؟ ... گوش های منِ پیرمرد از سنگینی دروغ های عاشقانه دوران خود ، سخت میشنوند ...


- چه می گویی پیر خرفت ؟ دروغ های عاشقانه کجا بود ؟ حرف ، حرف دل است ، حرف ، حرف روز هاییست که در پیش دارم و آرزوهایم در کنار او ... کدام تلخی عشق ، شیرینی زبانت را برده ؟ ... آه چه می گویی پیرِ پا به گور ؟


اوه خواهش میکنم آقا مشکلی نیست اما برایم جالب شده بدانم که از چه جهت و چگونه است که اینگونه منزجر از واژه آشنا و زیبای عشق ، سخن می رانید ؟


- اوه فرزندم بر من ببخش خاطرات سال های آتش را ... ماه های گریه و هفته های دلتنگی ... روز های اندیشه و ساعت های فریاد و در نهایت ثانیه ای هم آغوشی ... اوه دوست جوان من قصد فتنه در افکارت را ندارم اما بر این پیر خرفت خرده نخواهی گرفت اگر هم سایه لحظات زندگی اش پیش آیی

- آه پیر مرد یاد خزان کرده و زردی های خاطراتت بر من افکندی ... شرمت باد این لحظه های رسوایی ات ... سال ها بر این زمین ها قدم نهادی و اکنون خستگی ات را در بالین نرم من به باد میسپاری ؟ ... شرمت باد ...


- شادمان خواهم بود از گوش فرا دادن به حرف هایتان و شنیدن ثانیه های تجربه

- شرمم باد ندای آن روز های تنهایی و درد هایم مستانگی ... داستان من قصه پسرکی سفید پوش و سیاه روی است و دیدار ماه روی آرزو هایش

عشق سال ها و مستی دیدن لبخند های بی رونقش

رسوایی یار و کوری چشمان عاشقش ... نفرت های نگار رویا ها و هول هولک گدایی های داشتنش

فرزندم من یادگار روز هایی هستم که مجنون بر بام فریاد های درد و فرهاد تیشه به سنگ های سخت ولی رو به رویش میزد.

فرزندم عاشق شو و به داشتن معشوقه ات ، بباز ساعت ها و ثانیه ها .... دوست من آرزوی هم آغوشی آرزو هایت را دارم ...




... سال ها و سال ها گذشته و هنوز هم حرف های آن پیر خردمند که گوش های جوار شقیق اش سنگین اما شنوا به گوش های نهفته در دلش بود در سرم میپیچد ... آن روز ها از دروغ های عاشقانه میگفت امروز گرمای آتش آن دروغ ها تمام احساسم را سوزانده ... آن روز ها شرم لحظه هایش میگفتم و رسوایی روز های گذشته اش و اکنون شرم رسوا شدنم را در دل دارم ...



یاد آن پیر به خیر
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : زندگانی ، عاشقانه ها

:: 2 ::

گناه کبیره عاشقی

مرد خسته از روزگار سرش را در میان دست هایش گرفته بود و در انتظار حکم قاضی بود ...

- هی زندانی ، حکم صادر شد خودتو آماده کن

مرد چهره اش باز شد و لبخندی بر روی لبش پدیدار شد ... پیش خود گفت خوبست بالاخره تمام می شود ...

- می شود اندکی آب ؟ ... میخواهم سر به نشانه عبودیت بر زمین افکنم ...

- هر چه میکنی زود تر ... حکم تا ۱۰ دقیقه دیگه باید اجرا شه ... هی مرد با اون آب کمی هم صورتت رو تر کن ...

- چشم چشم ... زود تمام می شود ...

...

- آماده ای ؟

- آری آری برویم ...
- پس بدین وسیله حکم قاضی اعظم را اجرا خواهیم کرد :‌

تو ای مرد به گناه کبیره عشقِ یک سو ، گناه کار شناخته شده و اشد مجازات برای تو در نظر گرفته شده ...

مجازاتت حبس است ... حبس در زندگی تا زمان مرگت ...

بنابر حکم صادره زندانی آزاد و محکوم به زندگی خواهد بود ...

زندانی با نگاهی ملتمسانه به جلاد چشم دوخته بود ... قطره های اشکی در چشم جلاد سنگ دل می دید در حالی که به آزاد کردن او مشغول بود ...

- آه ... باز هم ؟
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : زندگانی ، عاشقانه ها

:: 3 ::
پیش گوی گذشته ها

- سلام آقا آیا اینجا همان ...

- سلام مرد جوان آری همان مخزنی است که به دنبالش میگردی ، درخواستت را بگو

- اوه عذز میخوام آقا به دنبال موجود یا وجودی هستم که پیشگویی کند برایم

- چه چیز را دوست من ؟

- گذشته را آقا . . . گذشته که هنگام خاموشی به آن خواهم اندیشید . . . گذشته را . . .

- برای چه وقت دوست من ؟ . . . فردا یا در زمان خاموشی ات ؟

- آقا از کجا میدانید فردایم ساعت خاموشی ام نباشد ؟ . . .

- پس کی ؟

- در ثانیه هایی که گذشت . . .

- پس بدان که لحظه خاموشی همان ثانیه ها بود . . . خدانگدارت دوست عزیزم

... تنها زمان مرگ میتوانیم قضاوت کنیم زندگیمان را ...​
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : زندگانی ، عاشقانه ها

یاد آن روز ها به خیر

مموری آف فِرندز

یاد آن روز ها که نانوشته میخواندیم ، که ناگفته میشنیدیم که نادیده میدیدم یک دیگر را ...

ما درد یک انگشتان دستِ چپ بودیم برای دست راستمان ، ما تاریکی چشمِ راست بودیم از دیدِ چشمِ چپمان

نفرین بر تو ای دیده که کور باد و شرم بر تو زبانِ راست گوی و ...

خلاصه بگویم در هم شکست آن میکده ی دوستان ، بر دیده اشک ها جاری ، در دل خونابه و دردِ دوری

بسمِ الله که رحمان است و رحیم ...

آدمک مرغوب نبود ، نه چوبین بود و نه از تار تار های زر ، بافته شده بود ، آدمک اما ، آدم بود.

آدمک می ترسید ، آدمک میگریید ، آدمک میخندید آن گاه که دیگر نمیگریست از ته دل میخندید ، ادمک پرواز را خوب می دانست ، با یک پای شکسته و اندکی امید تا کهکشان ها می پرید ...

از قضا حاکم وقت ، تشنش شد همه جا پر از آب بود ولی تشنش شد

داد میزد عربده میکشید گاهی اوقاتم صداشو نازک میکرد و التماس میکرد که منو سیراب کنین ، خلاصه طولی نکشید که حاکم دم به دم از تشنگی ، نفس برید

حاکم که تا اون موقع واسه خودش قد تارِ مو های صدراعظم نوکر و کلفت داشت ، ساده و در سایه به خاک شد ...

حاکم بعدی از اون لقمه به حروم ها بود که گویی سر به خمره میکرد و دست در فکر مردمِ شهر

حاکم بعدی که حاکم شد به حکم اولش قبرستونِ حاکم پشین رو آتش زد ، تو نونِ نونوا گرد آهک ریخت ، گلدسته مسجدا رو کوتاه کرد ، زبون قاضی رو هم از حلقش کشید ، از همه بدتر آدمک بیچاره بود

آدمک در شب بود ، حاکم نامرد ، شب رو سحر کرد ...


آدمک تنها شد ...

موسیقی متن اثر اردوان کامکار
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : زندگانی ، عاشقانه ها

:: 5 ::
کودکِ مست و ساقی ...

روانش در سکوت ، تاریکی در افکارش بود ، به او می خندید .

گوشه ی میکده در آتش بود ، یک طرف هم دم به دم آواز ، یک سرا در بر حوری عطشان ، دیگرش مملوء از مدهوشان

ساقیِ قصه ی ما می نالید ، از درد و خروش مِی می نالید ، از گردش ساعت و زمان می نالید ، از مستی و مستان به خلق می نالید ، خودمانیم او زیاد می نالید ...

یک نفس ، هول هولکی کودکی وارد شد ، کودکی خندان بود ، مستکان رو به سوی بی نوا ساقی ما ، درد از چهره آن ساقی می بارید

رو به حق کرده و از مستان داد ، هم چو شاکی که به سمت قاضی ، ساقیِ ما رو به حق کرده به داد خواهی از خدا هم می نالید

کِی خدای هر چه آمد آفرید ، این ستم چیست که بر من آفرید ؟ این همه مست و خرابان سوی من ، کودکِ خندان مستی سوی من ؟ من نه مستی دیده ام ، نه دمی خندیده ام

از صدای ناله اش عرش و فلک ، سخت لرزید و حق فریاد کرد ، ای دوان از سوی ما رو سوی ما ، ای که از ما گشته ای بر ما ندا ، ای نوای بی کسی از مهدِ من ، با تو خلق هر آنچه بداد پستی و دیوانگی ، ما را چه کار ؟

یک دمی در مُلک من آسوده باش ، تو خدایی کن ما را بنده باش ، آن چنان مستت کنم ، می ناخورده بی دردت کنم تا که جز ما و با ما و از ما نبیند دیده ات ، پادشاهی می کنی ، میکنم خلق را بنده ات

ساقیِ بر در بسته فرو افتاده، ناگهان گشت روان و دست برد بر خمره ، تا توانی دیدنش او مِی زنی از نفس افتاده باز هم مِی زنی ، کودکِ خندان به نالیدن سزا ، ساقی مست اما باز هم مِی زنی

نه دگر کس ، اشک ساقی را بدید ، نه دگر بار به ساقی کسی می خندید.

ساقی بر مستی خود می خندید ، ساقی در دیده به خود میخندید ، ساقی به نوای خویش میخندید ، خودمانیم ، ساقی ما چقدر می خندید ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : زندگانی ، عاشقانه ها

:: 6 ::
قبر معشوق

مست مست از خواب پرید و بی هوا جامه به تن کرد و رو سوی قبرستانِ تاریک خفته در گوشه شهر ، با وقار ولی اندکی دوان به پا خواست ...

هنوز نفسش بند نیامده بود که چهار چوب ورود به آرامگه معشوقه اش را جلوی خود می دید ، قدم به آن محفظه دلگیر گذاشت و بر سر مزار یارش زانو زد ...

خداوندا ، هستی ام در خاک و من در مستی ام ...

سایه ای از رو به رویش ، شبحی در پشت سر ، کم کم داشت می ترسید، ناگهان دخترکی پیدا شد ، دخترک تند و چابک به هر سویی می دوید ، خلوت مرد جوان در هم شکست ...

دخترک بالای یک قبری نشست ، لحظه ای در چشم او یک دمی در سنگ قبر و خنده ای آمد پدید ، پسرک آتشی در دل ز خاکسترِ یار ، رو به روی دخترک بنشست و سوزنده گریست ، دخترک ولی باز هم خندید ...

چون که افکند یک نظر در چشمان وی ، آه خدایم او نگار است ، زنده است ، می خندد به من

بوسه ای بر گونه معشوقه زد ، سردی آغوش را جهنم شد از اوی ، رو به حق کرد و می گفت حمد اوی

خنده ی معشوقه ناگه گشت نهان ، دست او اشارت بود سوی قبر ، سر بگرداند و شد سوی در

در این لحظه ، عاشق مست جوان به سمت قبری که معشوقه ی حق بازداده اش اشاره کرده بود ، نظر کرد ، آه ظاهرا ناکامی است هم نام من ، بگذار ببینم روی قبرش چیست

خفته اینجا عاشقی کز کوی دلبر رانده اند / سوی حق کرد و سرخوش ، که دلبر را بدو پس داده اند

پسرک ، مستی دو صد افزون شده ، سخت خندید کرد رو به سوی یار خویش ...

برگرفته از یک خواب پریشان و درد آور
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : زندگانی ، عاشقانه ها

:: 7 ::

دوست من ...

کوچک و قهوه ای و زیبا بود ، دوست کوچک و صمیمی من ، قوطی ای شیشه ای داشتم و در آن افکندم او را ، باشد که تنهایم نگذارد

بار اول جست و بیرون شد ، باز برگرداندمش ، خواهشی التماسی تا بار دیگر نرود از پیشم 8->

بار دوم نیز تنهایم گذاشت ، شاید که از حرف هایم خسته بود ، بار دیگر نیز بازگرداندمش ، دلشکسته اما باز هم خواستمش :)

بار سوم چون بر پا شد ، دست بر دریچه ی آزادیش نهادم

خواستم دیگر نرود اندکی آب و سردی و تنهایی ... یخ زد ... مُرد :| مُرد :| باز تنها شدم ، مرد و من باز تنها شدم ...

من به جهنم ، جیرجیرک زیبایی بود ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : زندگانی ، عاشقانه ها

:: 8 ::

پرواز به سمت خورشید


میدانستی چگونه می توان ؟ یاریَش کن ، خودش را ، تنهاییش را ، آسودگیش را ...

با من قدم بزن ، همراهی ام کن رو به سوی خورشید ، باورت می شود روزگاری میرسد که دخترکی تنها و عریان از رو به رو می آید با چشمانی خمار که دمی نگاهی به ما ، اما نه فرار میکند و نه می ترسد ، من و من راه خودمان را می رویم و او از کنارمان می گذرد ، ناگهان رویم را بر میگردانم و به سمتش میروم ، دستم را میگیری ، در چشمانم هوس را میخوانی ، غضب میکنم و می روم ، من مرا نگاه میکنی و در چشمانم میخوانم نگرانیم را ، این یکی پیراهن نازکم را ب دخترک میدهم ، با عبایم تنش را میپوم و به سمتم قدم بر میدارم در حالی که آرامش را در چشمانم می خوانم ، پس من و من ، از ما من میشویم ...

حالا دیگر تنها شدم ، من شده ام ، قدم بر میدارم ، دیگر "من و من" ای وجود ندارد ، "من" ام ، آسیب می پذیرم چون تنهایم ، ... ای کاش امیدش را ناامید میکردم ، دخترک را عریان وا میگذاشتم یا اصلن گلگونش میکردم ... ، آنگاه منِ من ، مرا تنها نمیگذاشت ، من ، من نمیشد ...

در همین افکار بودم ، تا آن که دستان نرم دخترک را بر گونه های خیسم احساس کردم ، عجیب است چرا آمده دنبال ، آه اصلن مهم نیست ، همین که تنهایم نمیگذارد کافیست ، او هم قدمم شده ، امید دارم به بودنش ، حرف میزنم در بداهه می سراییم ، ناگهان چشم باز میکنم و میبینم ، میشنوم ،می اندیشم که عاشقش شده ام ... ، "دوستت دارم" ، سرم را می اندازم و با بغض تکرار میکنم ، "عاشقت شده ام ، عاشقم باش" ...

سرم را بالا می آورم ، تنهایم گذاشته ، آری رسالتش عشق بود و عاشقم کرد و یادم داد هوس بد بود و هوسم را کشت ... ، بار دیگر تنها شده ام ، با خودم میگویم ای کاش عاشقش نمی شدم ، با همان چشم هوس همراهش قدم بر میداشتم و دیگر بار حداقل تنها نبودم ...

...یک نفر دیگر هم آمد و کنارم بود ، هست اما نیست ... پس باز هم تنهایم و تنهایم ...

در همان حال پریشان همچو زلف معشوقه در ذاتم ... که ناگه لبخند تلخی بر صورت پر چین از تنهاییم افتاده ، تنهایی ام ... خلاصه بگویم به سوی من می آمد ، این بار دیگر تنها نخواهم بود ، یک دوست ... اما از کنارم رد شد ...

دیگر قدم بر نمیدارم ، درهمان نقطه ، همان سکوت مطلق ایستاده ام و دیگر نه لبخند میزنم و نه عاشق میشوم و نه می پوشانم و نه وفا میکنم و رفاقت میفهمم و نه و نه و نه ، اما میدانی خوبیش به این است که دیگر به عقب بر نمیگردمم ، خوب میدانیم در مکتب من میتوانستیم قدم به پشت سر برداریم و عقب عقب راه برویم ... تنها می ایستم و سکوت میکنم ...

انتهای بد یومنی و بی شانسی ، انتهای ایتادن و نشستن است ، درحالی که نمایشی مسخره را میبینی و بی هوا اشک میریزی ....

آخ ... میدانی ، میبینم جسدم را که پهلویم دراز کشیده است و در قعر آتش لبخند میزند ...

آری با من قدم بزن ، خودت را در آغوش من رها کن و با من سازش کن ، در حالی که به سمت ملکوت به سوی نواده ی یک سلطنت در خورشید قدم بر میداریم ... باید سازش کرد برای زندگی ، در حالی که آتش مفدس این کره آتیش سوخته های تنت را می سوزاند ... اما یادت باشد که با من هم قدم بودی ، با من سازش کرده ای پس نگران جسمامان نباش و ما اکنونو در میانه راه در آتشیم ... قدم بر میداریم در حالی که پرواز را قربانی کردیم ، مرحبا به دل هایمان ...

بگذار برایت بگویم از روحانیتی که پس از دمی گذشتن مرگت فارغ شده ، همان روانت که در عوض ننگین قفس جسمِ جانت ، تنها سیاهی مطلق میبیند و بس ، تنهایی در عالم معنا ، سکوت در عالم معنا ، مرگ در عالم معنا و تاریکی محض ، آری مرگ در آتش خورشید ، یک مرگ مقدس است که در آن روانت جسمت را می گذارد و در آغوش معشوق سازشی مقدس میکند ...
 
  • لایک
امتیازات: FNA
  • شروع کننده موضوع
  • #9
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : نوشته های ساکت ...

:: 9 ::

زمین را سپیدی ها پوشیده

زمین را سپیدی ها پوشانده بی آنکه بداند ننگین دل من خاطرا سیاهی را می پوید و می شنود و می بیند ...

دیوانگی آن جا معلوم میشود که رخت از تن برون می کنی و عریان و غم آلود پا در میان برف ها و سرما و سوز می گذاری و آبستن تمام یاد ها و اشک ها میشوی

من نباید بهش فکر کنم نه حتی به زبان بیارم ولی دگر صفایی دارد یک نخ آیس بلست رهایی آور و لذت نوازندگی پایور و سرما و سرما و سرما ... 8->

من داداشمو میخوام :| بی برو برگرد امشب بهش نیاز دارم ولی باید خفه خون بگیرم چون که چون

در این شب ها ، خدا عجب وجود دست و پا گیریست ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : نوشته های ساکت ...

:: 10 ::

رهسپار آزادی


بدرقه اش میکنم سوی چهارچوبیی که درب آهنینش را چوبین کردم و درب چوبین را شکاندم ، حال چه فرقی دارد ، بدرقه اش میکنم در حالی که اشک هایم می گریند و درد هایم میخندد ، حال چه فرقی دارد بدرقه اش میکنم

مینشیند بر چهار پای چموش احساسات من ، با غرور به من خیره می شود و من با غرور به او نگاه می کنم .

لنگ لنگان می رود ، پشت میکنم و پای کوبان می روم ، رفتن هر دویمان تنها بهانه ای بود برای خلوت کردن ، خلوت کردن با تنهایی هایمان
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : نوشته های ساکت ...

:: 11 ::

مرگ شاپرک ها


شاپرک ها با یک دیگر اما خسته از احساس تنهایی ، روزگاری بود که با یکدیگر تنهای میشدند ، جور دیگر اگر بخواهم بگویم ، تنهاییشان هم تنهایشان گذاشته بود ...

دیگر فنای راه عاشقی معنا نداشت ، شاپرک میسوخت تا عارفانه ، تا شاعرانه و تا مشروع سوخته باشد ، اما راستش را بخواهی ، دیگر همه فهمیده بودند در میان شعله ها سوختن تنها یک راه فرار بود و عرفان می سوخت و شعر ها خاکستر میشدند و شرع توده های تیره بختی بود که ثانیه ای دیگر در هوا گم میشد ...

نمیدانم چرا ، اما زندگی باز هم جریان داشت ، در چایان هر طلوع ، طلوعی دیگر و پایان هر جویبار رودخانه ای پهناور ، راستی چرا هیچکس اعتراض نمی کرد ؟ آخر بی شاپرک های عاشق زندگی چه معنا دارد ؟ نور میخواهیم چه کار که خورشید طلوع کرده ؟ جنب و جوش دیگر معنا ندارد پس چرا جویبار ها در حرکتند ؟ آخر چرا همه ، چرا هر کس زبان به لب دوخته تا رسوا نشود سکوتش ؟

آه ... یادم نبود یک نفر مانده ، شمع هنوز هم می سوزد بی آنکه سخنی کند ، اشک می ریزد ، عاشقی می کند و می سوزاند هوس بازان راه عاشقی را

راستی معشوقه ات کو ای دلیل هستی ؟ ... راستی دلیل بودنت چیست که دلیل بودنم شده ای ؟ ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : نوشته های ساکت ...

:: 12 ::

مرگ ستاره ها

ثانیه به ثانیه ، ای کاش ها ...

طلوع هر روز صبح کوتوله ها ، غروب یک مرد سرو قامت است ، اما تو چه میدانی کیست که هیچگاه طلوعی ندارد ؟

ثانیه به ثانیه به روزگاری نزدیک شده ایم که در آن ، زمان باز هم به سمت و سوی فردا می رود ، فردایی روشن ، فردایی تاریک تر از روشنایی

پروانه کوچک ، هر روز صبح چشمانش را باز میکند به امید شکافته شدن پیله بزرگتر اما تاریک تر :| ، پروانه ی کوچک قصه ما نمی داند در این زمانه برای شکافته شدن پیله ها ، باید چشم ها را بست ...

امشب ، شبِ مرگ ستاره هاست ، هر شب ، شبِ مرگ ستاره هاست ، هر آن زمان که چشم هایت را میبندی به امید فردایی روشن

خسته از نیرنگ زمانه ، پیله ام تنگ شده ...
 

دختر باران

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
173
امتیاز
643
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 اهواز
شهر
اهواز
مدال المپیاد
ادبی-زیست
پاسخ : نوشته های ساکت ...

تو نوشته هات خیلی خوب حس وجود داره.یعنی احساسات همه قابل حس ـَن.خیییییلی قشنگن x:
 
  • شروع کننده موضوع
  • #14
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : نوشته های ساکت ...

:: 13 ::

به یاد مادر


qzqoag6orjxm01vfw3c.jpg
یک سال را در عذاب فقدان مادربزرگ عزیز تز از جانم ، گذراندیم

یک سال که در عوض دیدن رویش ، بوسه بر گونه ها و نواز دست هایش ، تنها ظهر پنجشنبه ای رو به روی مزارش گریستیم ...

یک سال که هر از گاهی به یاد زمزمه های دعاگونه و از روی مهر مادری اش ، فاتحه ای خواندیم و گذشتیم

مادربزرگ ، هرچند فرزندانی بی عاطفه ایم که تنها میعادگاه لحظه هایمان با تو ، لحظه ای رو به روی سنگ مرمرینی بود که نشانه اش از تو تنها نام ات بود ، اما باورم کن که هنوز هم با عطر بهشتِ قدم هایت آرام می گیریم ، به یادت هستیم و در غم نبودت می سوزیم ...

قدر آئینه بدانیم چو هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #15
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : نوشته های ساکت ...

:: 14 ::

نقطه اوجِ سقوط

تـاب تـاب عبـاسی ، خـدا منو ... خـدا .. ــ

نقـطه اوج سقـوطِ من بود ، آن لحظه که خدا را خواستم کـه خـدا را دیـدم

نقـطه اوج سقوطم ژرفا بـود ، من به اوج سیاهی ها سقوط می کردم

من به تـه تنهایی ، ساعتی چند خفتن ، روزگاری تلخ و دیدگانی گریان می رفتم

آزردن یاران به آهـی تلخ ، نـه چـندان کوتاه ، افکندن آنـان به پس دایره ای خونـین رنگ

نقـطه اوج ولی آن جا بود ، که او را دیدم ، بوی تن آمد به لبانم ، ولیکـــن ، بوی زلفش مستم کرد ، تا بلـندا پـَستم کرد ...

دلِ من سازی بود که هر از گاهی چند خطی ، بو عطایش دل دیوانه به سخن می آورد ، دل من لرزیـد و کوک زیبایش ولی ناپخته و سـست ، خالی شد ، آه چه زیـبا می خواند دلِ بد کوک و شکسته ی من

عــشق ، آتـشـِی بود بر نهـان خانـه دل
مـن نفـهمیدم و آتـش بـه دل خـویش زدم
 
  • شروع کننده موضوع
  • #16
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : پارادوکس سکوت

:: 15 ::

سکـوت


آرام آرام در گوشـم زَمــزمه کن ، فریادی بیگناهـی را ... بی گناهی ات ، نادانی ام را

پروردگارا نمی خواهم آزادی را

و سوگند به سکوت مجرم پریشان و آزاد ... ناله هایش ، گریه هایش ، پروردگارا نمیخواهم آزادی را ف در بند کنید گنه کار را

پارادوکس سکوت ... سکوت مجرم پریشان ، سکوت کودک زیر باران ، ناله ها افکار ، درد هایی در قلب ، پارادوکس سکوت

سکوت کن سکوتت را آن لحظه که بی خانمان عاشق در بند ، رهاست و فریاد بزن فریاد دل تنگی اش را

فرزند بی مادر چه سود ، نرگسی ها نمی گریند ، مرگ خاموش من و تو چه سود ، زندگی ها باقیست

من ولی می خواهم ، فرزند بی مادر که می گرید که میخندد ، مرگ خاموشم را ، آشنا با شعله ها ، پروازم را ...

خدانگهدار مادر ، خدا نگهدار پدر ، خدانگهدار تمام آن رویای پر پر شده در طوفان ظلم حاکم ، خدا آیینه چشمان تو بود ، خفته در خاک در آغوش فلک :| دست پدرم را پیشانی مادرم را اشک های خواهرم را خاطرات دوستانم را می بوسم و راهی عرفان در ظلمت خواهم شد

رها و آسوده ، تنها و تندرست ، نه افسرده نه خندان ، نه دلمرده نه شادمان ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #17
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : پارادوکس سکوت

:: 16 ::

تحـفه


تحفه تحفه ... آسمان و زمین ، تحفه بارانشان گرفته ، بی اغراق

سردی و سردرگمی ، سادگی بی خود باوری ، لعنت شیطان رحیم بر خدای تحفه آور ، پر ز کین ، ناله های آغشته به هوا ، زندگی در زیر خاک ، مردگی در زیر خاک ... برزخی داریم ما ، دلمان خوش که با ناله هایمان نفس میکشیم ...

- هی ، پــسر ، صـدامو نمیشنوی ، با تـوام ، بـیا نـزدیک تر
- بلـه ارباب ؟ نقش روی کمرم ؟ خـشن باشم یا ترسـو ؟با ناله یا فریاد ؟ یا که ناف کوچکم ؟
- الــآن نه پـسره احمـق ، جعبه عینک هام رو بیار ، بی غـر و غـر و صدای پا ، خواهــرتو صـدا بزن ، خودتـم برو حمام دهکده کنـاری
- امـا اربـاب تا دهـکده کناری فقط نصـف وعـده فرصـت هست ، رفـت و برگشـتم روی هـم ف خواهـرکم پر شـور اسـت ، مـی خواهید دو دهـکده را بگـذرانم ؟؟

- ... احـمق جـعبه عینک هام رو بیـار ، نوبـت خودت که شـد نـظر بده ...

...

تحـفه باران و انکـار حـقایق ، خـفت و درد نشـستن ، خسـته ی راه ...

{- هـی دخـتر ، برادرت رو فـرستادم بره دهـکده کناری تا حمامی بکنه ، برو عـینک نجابتم رو بردار از تو جعبه (روبـرو جـلوی مرد ... )
...
- آفرین ، نشـان دادی بـدون اون تا شیشـه هم ، هـنوز چشـام خوب کار میـکنه ، حالا نقـاشی کـن و من تماشـا میکنم ... }

پـسرک خسته از وسـوسه فریاد ، نیـمه راهـش بود ، تصـوراتش را از بـین برد ...

- هـی دخـتر ، برادرت رو فـرستادم بره دهـکده کناری تا حمامی بکنه ، برو عـینک نجابتم رو بردار از تو جعبه (روبـرو جـلوی مرد ... )
...
- آفرین ، نشـان دادی بـدون اون تا شیشـه هم ، هـنوز چشـام خوب کار میـکنه ، اوه نمـیخواد بـرگردی هـمونجا روی جـعبه عینک بمـان ...
- اربـاب در هـمین حال برایـتان نـقش کنم ؟ یـا اگـر حوصـله اش نیـست ، میـخواهید زانـو بزنم و بـرایتان قـصه بگویـم ؟ بـرادرم باقی کـار ها را خواهـد کرد ...
- خـفه شو دخـتره خیره سر گستاخ ، دخـالت های بیـجا میـکنی ...
- امـا اربـاب وقـت تـنگ اسـت و برادرم در راه ، جـدای از آن کمرم درد گرفت بس که در ایـ حال عـینک ها را تمـاشا کردم

...

تـحفه بـازار و سکوتی آهنگین ، رقـص رقاصـه شهر ، مـردمانی به دنـبال حقـایق با چـشم های بسـته ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #18
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : پارادوکس سکوت

:: 17 ::

دیـوانه و دیـوانه


- هـر جـمله ای رو میـشه باور کرد ، همـه چیز عین حقیـقتِ
-- مـزخرفه ، مزخـرف ، آخه کی باور میـکنه ، دو دو تا بشـه 5 تا ؟
- کافِیه چشماتو وا کنی و 4 تا رو 5 تا ببیـنی :|
-- مزخـرف روی مزخـرف ، همـش بازی با کلمـاته ...
- نه نه ، بحث کلـمه نیست ، بحث بـحثه ماهیـته ، اصـن چه مـعنی میده دروغـی رو که وجـود داره باور نکنیم ؟
-- کـجای کاری عزیـز من ، مشـکل اینجاس که اصن دو دو تا 5 تا نمیـشه که هیـچ 4 تام نشـده هنو :|
- :| ...


- تو دیـوانه ای ، دیـوانه
-- تو ملاقاتـ یک دیوانه اومدی ، تازه میـگی تو دیوانه ای ؟ شایـد تویی که دیـوانه ای
 

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
پاسخ : پارادوکس سکوت

چه خوبن.واقعا خوب!
همه رو نخوندم البته.میام بازم :-"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #20
ارسال‌ها
1,097
امتیاز
6,250
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه شیراز
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : پارادوکس سکوت

:: 18 ::

دل نوشته هایش

- نقطه سر خط ! برایم بنویس ، گاه آنقدر محو زیباییش میشوم که دیده هایم ، بیش از پیش روشن ، و تنها جمال او را میبند ، میدانی گاهاً به فکر فرو میروم که شاید ، دیدن عشق بازی نوازنده و سازش رو ترجیح میدم به ناله های ساز در آغوش نوازنده .

- احترام و عشق و علاقه ای فرد زمانی که سازش رو در دستش گرفته یا مضرب رو گرفته و پی ا پی با عشق زخمه میزنه ، بی نهایت برابر برایم زیباست ...

- با خودم میگم ، شاید اصن اون که آرشه گرفته دستش ، چشاشو بسته و با یه دقت خاص خودش ، میکشه روی ساز ، شاید اصن نشونه صدا رو ، چه سریه که نشنیده اینقدر به دل میشینه این نغمه و آهنگ

- یک خط برایم سفید بگزار ، خط بعدی را خط بزن ...

سری دل نوشته های ، فردی که از ابتدا نابینا نبوده !!!!
 
بالا