• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

کارگاه نویسندگی

در کارگاه نویسندگی به کدام مورد بپردازیم؟


  • رای‌دهندگان
    56
به نظرم اینکه همیشه درمورد مسائل سیاسی بنویسیم باعث میشه خیلیا شرکت نکنن میتونه هر ماه فرق کنه گاهی اجتماعی گاهی تاریخی و گاهیم ادبی باشه
 
آره منم موافقم میشه اول با احساسی شروع کنیم جای گسترش بیشتری هم داره
 
من با اجتماعی _ سیاسی موافقم ولی اینم قبول دارم که افراد زیادی هستند که به داستان نویسی علاقه دارن ولی به این ژانر نه. من پیرو جمع ام یه نظرسنجی گذاشته بشه همه چی معلوم شه.
 
من با اجتماعی _ سیاسی موافقم ولی اینم قبول دارم که افراد زیادی هستند که به داستان نویسی علاقه دارن ولی به این ژانر نه. من پیرو جمع ام یه نظرسنجی گذاشته بشه همه چی معلوم شه.
آره موافقم
مسئولین بی زحمت یه نظر سنجی بذارید
با تشکر
راستی کسی اینجا داستان مینویسه ؟
 
من با اجتماعی _ سیاسی موافقم ولی اینم قبول دارم که افراد زیادی هستند که به داستان نویسی علاقه دارن ولی به این ژانر نه. من پیرو جمع ام یه نظرسنجی گذاشته بشه همه چی معلوم شه.
منم موافقم
 
دوستان مایل هستید بر پایه موضوع و سبک اثر نظرسنجی قرار داده بشه (اجتماعی، ادبی، سیاسی / رئال، فانتزی و ....) یا بر پایه نوع اثر(مینیمال، داستان کوتاه، داستان بلند، رمان و ....) ؟
 
آخرین ویرایش:
منم هستم و خب فک میکنم بر پایه موضوع میتونه بهتر باشه
 
منم با سبک بیشتر موافقم
 
موضوع بهتره فکر کنم
 
منم با موضوع موافقم
آخه مگه باید در حد داستانی بنویسیم که سبکا نظر سنجی کنیم ؟
من غک کردم در حد یه انشا و متن باشه
 
دوستان مایل هستید بر پایه سبک اثر نظرسنجی قرار داده بشه (اجتماعی، ادبی، سیاسی و ....) یا بر پایه نوع اثر(مینیمال، داستان کوتاه، داستان بلند، رمان و ....) ؟
کمتر کسی اینجا واسه این موضوعات (داستان بلند) وقت میذاره
به نظرم در حد یه متن کوتاه تا یه انشای بلند کاربران رو به فعالیت ترغیب کنه
 
کمتر کسی اینجا واسه این موضوعات (داستان بلند) وقت میذاره
به نظرم در حد یه متن کوتاه تا یه انشای بلند کاربران رو به فعالیت ترغیب کنه
دقیقا منم موافقم
 
دوستان مایل هستید بر پایه سبک اثر نظرسنجی قرار داده بشه (اجتماعی، ادبی، سیاسی و ....) یا بر پایه نوع اثر(مینیمال، داستان کوتاه، داستان بلند، رمان و ....) ؟
سبک باشه بهتره
 
خب میشه نظر سنجی را زود تر بذارید ؟
من دلم میخواد امروز و فردا که تعطیلیم یه چیزی بنویسم !!![-o<[-o<
 
تصمیم گرفتیم نظرسنجی ترکیبی باشه که سلیقه های مختلف رو پوشش بده!
اگه مورد دیگه ای رو مایل هستید بفرمایید تا در نظرسنجی مطرح بشه.
 
خب چی شدالان کدوم موضوع انتخاب شد ؟
در باره ی چی بنویسیم ؟؟؟
 
تا سه شنبه هفته آینده فرصت دارید داستان ها و متن های ادبی خودتون رو به من و پیمان در اینجا @shnava
@maleck :)
یا تلگرام
@shnava7
@P_maleckpour
بفرستید
در هر هفته به دو موضوع در دو سبک نوشتاری متفاوت پرداخته می شود.
این هفته:
  • یک روز متفاوت در همین حوالی _داستان کوتاه
  • چشم هایش _بدون محدودیت سبک

پ.ن:
در صورتی که یک متن دارای معیار هایی مثل خلاقیت زیاد، روان بودن، جذابیت و ... باشه و خلاصه متن خفنی باشه :Dهدیه ای به نویسنده اهدا میشه.
 
آخرین ویرایش:
  • متن یکم
تلخ ترین حس دنیا استیصال است و ترحم برانگیز ترین چشم ها,
چشم های مستاصل!
چادرش را به دهنش گرفته بود، برگه را به دست! بچه هایش این ور و آن ور می پریدند. اشک درون چشمانش حلقه زده بود؛ چند تار موی حنا کرده اش بیرون افتاده بود؛ با دست های سبزه و زمختش که چند تایی النگو داشت بچه هایش را نشانم داد و پرسید: اینا رو چیکار کنم؟ و نگاهم کرد! چشم های قهوه ای داشت و زیر چشمانش سیاه و گود بود اما میان آن چهره چکش خورده و هیکل بزرگ غیر زنانه اش همان چشم ها شاید پدر بچه ها را مجذوب کرده بود و یا شاید اعتیاد شوهر و سختی روزگار
آن چهره را نامطلوب!
زد زیر گریه. بچه ها همانطور بازی میکردند؛ انگار صحنه ای عادی تر از گریه مادر نبود و حسی مرسوم تر از غم!
با چشم های قهوه ای اش نگاهم کرد. کمک میطلبید. از آن مدد جویی هایی که میدانی نتیجه ندارد؛ از نگاه هایی که آخرین تیر امیدند و پر از ناامیدی و یاس؛ از آن نگاه هایی که میدانی کار تمام است و نمیخواهی باور کنی؛ از آن نگاه های پر استیصال، پر از درماندگی محض، نگاه هایی با چاشنی جاخوردگی!
درست زمانی که گمان میکنی از این بدتر نمیشود؛ افتضاح فرا میرسد و تو ترحم برانگیز با نگاه هایت به هرسو چنگ می انداری و چشم هایت فریاد میزنند ... کمک ...کمک.....
چشم هایم ....چشم هایت ..... چشم هایش
برگه آزمایش را کنار گذاشت HIV+بود و علایم ایدز به زودی آشکار می شد!
شاید میخواست عشق را دوباره به همسرش دهد! شاید یک شب میخواست باور کند خوشبخت است! انکار کند اعتیاد شوهرش را بدبختی خود را بی رحمی دوران را! فقط میخواست یک شب خوشبخت باشد! "ز غوغای جهان فارغ"! فقط یک شب فقط یک بار!
بچه ها با لباس سیاه از این سو به آن سوی مطب میدویدند پدرشان همین ماه پیش از ایدز مرد!
و چشم های مادرشان از من زندگی استمداد می‌کرد چیزی که خود نیز نداشتم !
 
  • متن دوم
۱. حال‍ا که به گذشته نگاه می‌کنم؛ فکر می‌کنم اتفاقاتی بوده‌اند که از رخ دادنشان خوشحالم. یکی‌شان همان‌وقتی که برای اولین‌بار دیدم‌اش. هیچ چیز در او شگفت‌آور، متفاوت و یا مبهوت‌کننده نبود. ل‍اغراندام بود. شاید خودش را برای موقعیت رسمی‌تری آماده کرده بود و کمی هم برای این موقعیت محافظه‌کار به‌نظر می‌آمد. این را می‌شد از مانتو و مقنعه‌ی ساده، سرمه‌ای و اتوکشیده‌اش فهمید. موهایش نامرتب بود و به سختی به یک طرف شانه‌شان کرده بود. میان آدم‌ها محو بود و در نگاه اول همین‌ها را دیدم. بعدتر، چندبار دیگر دیدم‌اش. سرد لب‌خند می‌زد، با قدیمی‌ترهای آن‌جا نمی‌جوشید و خال کوچکی زیر چشم‌ راست‌اش داشت. دانستن این آخری، باعث شد متوجه شوم که بیشتر از یک‌بار وقتی مشغول انجام کارهایش بود نگاهش کرده بودم.

۲. در زندگی‌ام کارهایی بوده‌اند که هیچ‌وقت انجامشان نداده‌ام. مثل‍اً آن‌که بروم و با کسی که کامل‍اً برایم غریبه است صحبت کنم، بگویم که آدم جالبی به‌نظر می‌رسد و دوست دارم که بیشتر، از او بدانم. احتمال‍اً به همین دلیل بود که از آن‌جا به بعد همه‌چیز کندتر پیش رفت. به اقتضای بودن هرروزه‌مان در یک ساختمان نه‌چندان بزرگ، هر از گاهی می‌دیدم‌اش. در واقع، بعضی روزها در ساعت مشخصی باید از ساختمان بیرون می‌زدم و او هم درهمان حوالی به آن‌جا می‌آمد و به سراغ کارش می‌رفت. چندماهی گذشت تا برای بار اول به او سل‍ام دهم، و چندماه دیگر وقت ل‍ازم بود تا نظرش را راجع به این‌که نوشیدنی گرم می‌خواهد یا سرد بپرسم.

۳. کارهایی بوده‌اند که فکرشان را هم نمی‌کردم که روزی انجامشان بدهم. مثل‍اً، در خل‍ال مکالمه درلحظه حرف نزنم، پیام‌هایم را چندبار بال‍ا و پایین کنم و مکالمه‌ای را برای بار دوم بخوانم که نکند شوخی‌هایم به‌جا نبوده باشند یا جایی را تند رفته باشم. هرچه که باشد، او از آن دسته آدم‌های بکری بود که هیچ‌چیز ازشان نمی‌دانستم و ل‍ابد قرار بود به‌مرور کشف‌شان کنم. همان لحظاتی که سعی می‌کردم برایش بهترین موسیقی‌هایم را بفرستم و از دغدغه‌های مشترکمان حرف بکشانم، به این فکر می‌کردم که این دیگر چه‌جور نیازی است که دلمان بخواهد یک غریبه پیدا کنیم، آن‌قدر بشناسیم‌اش که دیگر برایمان غیرقابل پیش‌بینی نباشد و بعد هم احتمال‍اً برایمان تمام شود. این را بعدها به او هم گفتم.

۴. فکر می‌کنم کارهایی بوده‌اند که انرژی تل‍اش برای انجامشان را نداشته‌ام و برای همین هم هیچ‌وقت سراغشان را نگرفته‌ام. فکر می‌کردم از اواخر نوجوانی به بعد، دیگر سخت است که آدم بتواند از ابتدا همه‌ی عقاید، عل‍ایق و سل‍ایقش را به فرد جدیدی بشناساند و همین‌ فرآیند را در مورد او نیز تجربه کند. برای محتاط‌ترها، ماجرا سخت‌تر هم می‌شود و برهه‌هایی در زندگی پیش می‌آید که از تجربه‌کردن چیزهایی که برای بیانشان کلمات و جمل‍ات درست پیدا نشود فرار می‌کنند. برای همین بود که تل‍اش نکردم پا پیش‌تر بگذارم و به او بگویم که شاید کمی بیشتر از سعی برای گسترش دایره‌ی دوستی‌هایم، از او خوشم می‌آمد. ل‍ابد چون خودم هم نمی‌دانستم چرا، و اگر او هم می‌پرسید دیگر توضیحی برایش نداشتم. همین بود که از آن به بعد، سعی کردم کم‌تر با او کلنجار بروم و تصویر ذهنی‌ام از او را به عنوان آن‌چه که هست بپذیرم. در تصورم او پیانو می‌زد، همیشه‌ی خدا سردش بود و موهایش را هیچ‌وقت نمی‌بافت.

۵. کارهایی هم بوده‌اند که خودم را بابت انجام ندادنشان سرزنش می‌کنم. مثل آن شب، که بی‌تفاوت، در چندمتری یک‌دیگر، میان دوستانمان و روبروی ساختمان نشسته بودیم و از او نخواستم که حال‍ا که تا همین‌جایش هم دیر شده، کمی دیرتر به اتاقش برگردد و بیاید که کمی راه برویم و بیشتر حرف بزنیم. به جایش ترجیح دادم کاری را انجام دهم که آسان‌تر است. چندوقت بعد، پیامی برایش گذاشتم که آیا حالش خوب بوده یا نه. چیزی نگفت. چیزی نداشت که بگوید، یا شاید هم چیزی نخواست که بگوید. بعدتر، حرف‌زدن‌هایمان کم‌تر هم شد. دیگر اتفاقی از روبه‌روی هم در نمی‌آمدیم و دوستان مشترکمان هم آخر شب‌ها جلوی ساختمان جمع نمی‌شدند. در تصورم اما، او هنوز پیانو می‌زند، همیشه‌ی خدا سردش است و موهایش را هیچ‌وقت نمی‌بافد.
 
آخرین ویرایش:
دوستان دقت داشته باشید که مهلت ارسال آثار تمدید نمیشه. چون میخوایم تاپیک ادامه داشته باشه و هر هفته موضوع جدیدی طرح می کنیم.
 
Back
بالا