• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

افسون شدگان-نوشته هایم

  • شروع کننده موضوع
  • #21

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
انتخاب!

بعد از مدت های طولانی ساحره تقدیم میکند ;;) :D

زن آهسته گفت: (( صدرا عاقل باش.10 ساله که زنته))
مرد دستی بر سر بی موی خود کشید و گفت: ((دارم میگم نه!)) عصبانی بود.پلکش میپرید. کلاه آفتابی رنگ و رو رفته اش را بر سرگذاشت و از لبه ی جوی آب برخاست.برگشت زل زد به چشم های زن و با صدای بلند گفت :
((لعنتی برو گمشو. همتون برین گمشین.از همتون متنفرم.می دونی چندساله آرزو شو دارم؟ میدونی چقد دوا درمون کردیم؟ حالا بعد این همه وقت داری میگی بذارم بمیره؟! پاره ی تنم بمیره؟ عزیزم بمیره؟ بچه مِ ! بدن دستم روز تولدش چالش کنم تو خاک؟! دنیامم از دست بدم نمیذارم بگیرینش ازم...))
زن فقط کناره ی چادرش را که در دستانش مچاله کرده بود فشار میداد و لب میگزید. به هیچیز فکر نمیکرد. نگاهش را از مرد بر نمیداشت. مرد که ساکت شد زن با صدایی کم جان گفت :
((لعنت به من! لعنت به من که گذاشتم دخترم پاشو بذاره تو زندگیت.که یه مرد باشه تو زندگسش... تف به روت میاد مرد! ))
در دل مرد غوغایی بود.زن به طرف در بیمارستان که در صد قدمی اش بود رفت نای رفتن نداشت...
مرد آب دهانش را توی جوی آب انداخت! زیر لب به فحش میداد...
به سمت شیرآبی در همان نزدیکی رفت و سرش را زیر شیر گرفت پیرهن تنش خیس شد.دوباره روی سرش دست کشید آب با شتاب از روی موهای تازه درآمده اش میپرید...
مرد به داخل بیمارستان رفت مستقیم رفت طرف پرستار پشت میز:
((خانوم میشه اون فرم رو بدید؟))
پرستار فرمی پیش روی مرد گذاشت. مرد رضایت نامه را امضا کرد.زیر لب فاتحه میخواند...


یه ذره روش فکر کنید به نتیجه خواهید رسید :-"
البته امیدوارم :D
منتظر نقدهای شما :)
 

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

داستان رو دوست دارم.
این جدل درونی که تو مرد به پا میشه رو دوست دارم.
اما این داستان رو با عجله ننوشتی آیا؟
جا داشت خیلی بیشتر پردازش بشه.
یه جوری که عوض شدن نظر مرده ملموس تر بشه.

مرد رضایت نامه را امضا کرد.زیر لب فاتحه میخواند...
اینُ لایک!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #23

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

فک کنم منظورمو خ بد رسوندم
اصن نظرش عوض نمیشه مرده
چرا با عجله بود بعدا کلی تصحیح کردم :D
تازه شده این:-"



داستان رو که خودم خوندم بعد این همه وقت به نتیجه ی پرنیان رسیدم :-"
 

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

به نقل از sahere :
فک کنم منظورمو خ بد رسوندم
اصن نظرش عوض نمیشه مرده
چرا با عجله بود بعدا کلی تصحیح کردم :D
تازه شده این:-"
اوه یعنی مرده راضی نشد بچه شُ از دست بده؟

آخه ببین تو نوشته گفتی "داری میگی بذارم بمیره؟"
این یعنی دارن سعی میکنن مرده واسه یه چیزی راضی بشه.
امضا هم معمولاً نشونه ی راضی شدنه :D و از اونجا که تو از راضی شدن در باره ی چیز دیگه ای حرف نزدی، ذهن خواننده میره طرف همون بچه.

پس یه ویرایشی انجام بده به نظرم.
خوب از آب در میاد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #25

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
سفر ِ آخر

مثل همیشه مرتب و به وقت با همان ساک کوچک مشکی توی صف استاده بودم .جلوام پیرزنی بود خمیده .پیرزن آرام جلو رفت و از در عبور کرد.ساکم را زمین گذاشتم ،نگاهم به پیرزن افتاد که جلوی در ایستاده بود.کمی گیج شده بود.بلیط را نشان دادم و وارد ایستگاه شدم.پیرزن که با دست های لرزان شناسنامه اش را توی کیفش میگذاشت رو به من گفت: ((دخترم...))،بی توجه به راه خودم ادامه دادم. حتی صدای پاشنه ی کفشم روی کفپوش قطار کلافه ام میکرد.با آسانسور بالا رفتم و تا انتهای قطار پیش رفتم، مهم نبود که باز هم مثل همیشه باید کمی جلو میرفتم تا به کوپه ویژه بانوان برسم.از پله ها بالا رفتم نگاهی به بلیط انداختم: (( کوپه شماره 8 )). سرم را بالا گرفتم و باز هم مثل همیشه صاف و یکنواخت شروع به حرکت کردم.انگار سایه ای بودم از زیبایی مشوش...


نگاهی به زن روبه رویم انداختم، زن که به نظر رنگش پریده و حامله هم بود با دخترک کنارش حرف میزد.
با اینکه دخترک روی صندلی من نشسته بود و من هم پس از ورود به کوپه بدون کوچکترین اعتراضی روبه روی دخترک کنار پنجره نشسته بودم ، از صورت سفید و سرخ دختر خوشم آمده بود.برای اولین بار از صبح لبخند کمرنگی به روی دخترک زدم و سرم را به طرف پنجره برگرداندم. کمی چهره ی خودم را برانداز کردم.دیدن لباس های مشکی و چشم های پف کرده ی مقابلم کلافه ترم کرد.سایه زنی به همراه مردی با اونیفرم آبی پشت در ظاهر شد.آهسته حرف میزدند.مرد در را باز کرد و پیرزن با لبخند وارد شد.همان پیرزن چند دقیقه قبل بود.بلند سلام کرد و کنار من نشست.با دیدن دوباره صورت سفید و چروکیده پیرزن انگار غم دنیا را روی سرم فرو ریختند...
زن حامله و پیرزن شروع کردند به حرف زدن تا برای ساعات احتمالا بی خوابی هم صحبتی داشته باشند.پیرزن گفت عازم مشهد است.هندزفری هایم را در گوشم گذاشتم و چشم هایم را بستم.


چشم هایم را باز کردم ،نگاهی به ساعت انداختم...حوالی 10 بود.دختر بچه روی صندلی دراز کشیده بود . آرام نفس میکشید و از سرخی صورتش کاسته شده بود.وسایلم را برداشتم و بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفتم .تخت را خواباندم،مانتوام را در آوردم و خوابیدم.


با صدایی بیدار شدم .قطار متوقف شده بود و زن حامله و دخترک ساک به دست بیرون رفتند.
لعنتی دیر میگذشت! تکان های گهواره ی بزرگ دوباره مرا خواباند...

دوباره که چشم باز کردم گرگ و میش بود.پیرزن وسط کوپه داشت نماز میخواند.چند لاخ از موهای سفیدش از زیر چادر نمازش پیدا بود.چقدر شبیه مادر بزرگم بود...
سرم را روی بالش گذاشتم ، پیرزن با صدای الله اکبر نمازش را پایان داد.صدای زمزمه های پیرزن نوای خوشی داشت.صدایش کمی آرامم کرد.
چشم هایم را بستم... مادر بزرگ بود که روسری سفیدش را روی سرش جا به جا میکرد.دوباره میگفت: ((زهرا مادر چقدر دیر اومدی.عجل که منتظرِ منِ پیرزن نمیمونه.پاشو بریم یه زیارت دلم تنگه مادر...))... با صدای آرام و مهربان پیرزن به خود آمدم:
((دخترم انگار دیگه تا مشهد جایی وا نمیستن .نمیخوای بری بیرون یه هوایی عوض کنی؟ به نظر حال خوشی نداری ...))
آخ که چقدر شبیه مادر بزرگ حرف میزد.چرخیدم .اشک در چشمانم حلقه زده بود: (( نه مادر اینجا اروم ترم...))


زیاد خوب نیست فک میکنم.منتظر انتقاداتون هستم :)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #26

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
فانوس


و خانه ای داشته باشیم با پنجره های بزرگ،با پنجره هایی که از پشتش شاهد تمام شهر باشیم، و خانه ای که نشود از صدای جیغ و بوقِ بیرونش آرام گرفت.
و خانه ای داشته باشیم با یک گرامافونِ بزرگ.
هوا که تاریک میشود تمام ِ چراغ ها را خاموش کنیم .هرجا ی خانه یمان شمعی بیافروزیم، و فرهاد بلند بگوید" یه شب مهتاب...ماه میاد تو خواب..." و ما منتظر خواب ماه بمانیم تا همیشه ، و پرده ها را کشیده باشیم ماه هم نباشد و در سیاهی ِ شب ِ خانه دوباره فرهاد فریاد بزند" عمو یادگار...مرد چینه دار...مستی یا هشیار... خوابی یا بیدار...؟ " و تو را دیوانه کند با فریاد هایش، و تا بالش را از زیر سر بکشی و بگذاری رو گوشهایت و فرهاد آرام مژده دهد که بزودی شبی ماه می آید و تو... آرام شوی...
و خانه ای داشته باشیم که در آن بشود صدای سوختن شمع را شنید و بشود از غصه ی شاپرکِ پشتِ پنجره مُرد و بشود توی رخت خوابش گُم شد.
و خانه ای باشد که بتوان در آن آرام گرفت و بشود در سیاهیش آرام گرفت.
و خانه یمان گرامافون داشته باشد تا آخرِ شب ها که دل میگیرد و هوس هوای تازه میکند پرده ها را بکشیم و شمع بیافروزیم و دور از تمام ِ صدای بوق و جیغ ها کسی برایمان از ماه بگوید و ما چشم در چشم هم بنشینیم و به هم خیره شویم.
و خانه ای که در آن زندگی هم جریان داشته باشد... خانه ای که در آن تمام ِ شهر را و تمامِ دنیا را و تمام ِ شبِ بی ماه را بشود دید...
 

F@temeh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,877
امتیاز
15,502
نام مرکز سمپاد
فرزانگـــان
شهر
کاشـــان
مدال المپیاد
مرحله اول ریاضی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

یکم خونه ی تاریک با شمع و با صدای آواز ِ سنتی دلگیره.
ینی من وقتی میخونم دلم میگیره!
کلا این که نوشتی یه سکوت و تنهایی رو تصویر میکنه.
پردا های کشیده، دور از سر و صدا...
شایدم من اینجوری حس میکنم :D
ولی قلمت رو دوست دارم :D
 

novanda

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
425
امتیاز
1,887
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 6 - فرزانگان امام رضا
شهر
تهران-لاهیجان
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

عاشششششششششق داستاناتم
يني عاللللين
بخصوص اين آخري رو خيلي دوس داشتم
موفق باشي
 

vahidd

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,163
امتیاز
1,749
نام مرکز سمپاد
شهید هاشمی نژاد
شهر
مشهد
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

توصیف اون داستان قطارت فوق العاده عالی بود. یعنی اخراش قشنگ خودمو توی کوپه میدیدم.

داستان اخریت یاد اون اهنگ Take it easy hospital میوفتم که توش میگه
I want home with you,,, down the foggy street,,, in the land of ever green
 
  • شروع کننده موضوع
  • #30

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
هذیان

خیلی وقت ها نمیشود داستان نوشت نمیشود شعر گفت، فقط میتوان به دیوار خیره شد و فیلم های ذهن را تماشا کرد . هر چه بیشتر در خیال فرو میروی بیشتر همه چیز رنگ میگیرد... ناگهان دیوار سیاه میشود.شب میشود. و تو میشوی دو چشم که به سقف خیره شده اند و صدای نفس های مرد را در آن سکوت میشنوی و می فهمی که روی صورتش عرق نشسته است.و تو تنها میدان ِ دید ِ چشم مرد را می بینی... همین.
صدای آونگ ساعت را میشنوی ولی مرد سرش را بر نمیگرداند او بلند میشود و تو دیوار رو به رو را هم می بینی .هر چند که تاریک است... و تو با سکوت تا انتهای قصه را دنبال میکنی تا آن جایی که مرد دست هایش را میگذارد توی جیبش و در آن تاریکی تا انتهای خیابان میرود. حالا تو از میدان دید مرد آزاد شده ای و می بینی که او میرود..این است سکانس آخر ِ فیلم ِ اول...
خب گاهی نمیشود چیز نوشت ولی میتوان خیال را تا دور دست ها برد... باز؛ دیوار سیاه میشود زنی را میبینی که کنار گهواره خالی نشسته است و آرام و با بغض لالایی میخواند و گهواره را تکان میدهد.حالا شاید مردی هم گوشه ی اتاق به گریه این صحنه را به تماشا نشسته است...تو همه ی داستان را میفهمی پس کات میدهی...دیوار سفید میشود.
نور چشم هایت را میزند . صدای گردش باد را لابه لا ی ساقه های گندم میشنوی...نفس عمیق...نفس عمیق... باز هم در چشمان ِ کسی هستی – خوبی ِ فیلم ِ ذهن این است که تو هر کجا را که بخواهی؛هر وقت که بخواهی ؛ میبینی – خلاصه که دخترک چشم هایش را باز میکند. بچه "ربه ای را هم همان نزدیکی احساس میکنی ، حتی اگر از حیوان ها بیزار باشی این بار نمیتوانی مقاومت کنی و لبخند میزنی...دخترک لبخند میزند...دخترک میرود لا به لای گندم ها و تو از دور به همه چیز نگاه میکنی... نمیدانی قرار است چه پیش آید.در فکر فرو میروی؛در فکر فرو میروی و در فکر فرو میروی...دیوار سفید میشود و تو در خیال ِ خود غرق میشوی...!



فاطمه سادات قوامی​
 

Radikal

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,576
امتیاز
31,280
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
94
مدال المپیاد
داغ دیده ام بعله!
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
سیاستگذاری علم و فناوری
اینستاگرام
پاسخ : افسون شدگان-نوشته هایم

چه خوب بود....

داستان هات مثل داستان کوتاه های صادق هدایت بود

یعنی همون حس رو داشت...

قشنگ بودن ...

:)

چرا دیگه نمینویسید ؟
 
  • شروع کننده موضوع
  • #32

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
پیغام

وسوسه شدم پست بذارم اینجا.بعد از این همه وقت :-"


نگاهی به آسمان و ابرهای سیاه آن انداخت.نزدیک غروب بود.باد خنکی را روی صورتش حس می کرد.نگاهی به کلاغ های روی درخت رو به رو انداخت.پنج شش تایی میشدند.چند ساعتی بود که رو همان درخت نشسته و قارقار میکردند.رفت پشت میز تحریر گوشه ی اتاق نشست.سایه اش روی میز افتاده بود.چراغ مطالعه قدیمی روی میز را روشن کرد.دفترچه کوچش را باز کرد،خودنویسی از قلم دان برداشت و دستش را وارد حوزه ی نور چراغ کرد.نوشت:
(( امروز چهارشنبه 30 ام اردیبهشت ...))
با صدای غرش آسمان سرش را بلند کرد.ناگهان اضطرابی در صورتش دوید.به نوشتن ادامه داد:
((و از صبح هوا ابریست.چند ساعتی ست چند کلاغ دیوانه رو ی درخت سپیدار آن طرف خیابان نشسته اند و دائم قارقار می کنند.عجیب است سروصدای این ها در این موقع سال.اوووه امیداورم زودتر کسی را بفرستند..این هوا و اتاق گرفته دارد خفه ام می کند.کلاغ های دیوانه کلاغ های دیوانه ی پرسر صدا...))
صدای پر زدن پرنده ای را در اتاق شنید.درست پشت سرش فرود آمد.چند قطره عرق سرد روی صورت زن نشست.گر گرفته بود.صدای تک قار کوتاه و آهسته ای را شنید.حالا احساس می کرد صدای قلب آن را هم می شنود.با چشم نگاهی به اطراف انداخت.هیچ چیز در اتاق به نظرش به درد بخور نیامد.نفس هایش می لرزید.زیر لب گفت:
((به من نزدیک نشو.تو میدونی که نباید به من نزدیک شی... ))
چند لحظ در سکوت فکر کرد.خودش را جمع و جور کرد و باقی مانده ی توانش را جمع کرد و نفس عمقی کشید و بعد با صدای بلندی شروع به داد زدن کرد:
((آ...آ...آ...))
آرام گرفت.فکر کرد احتمالا ترسده و رفته.هنوز می ترسید سر برگرداند.
((تو رو به هرکی می پرستی رفته باش...))
آهسته آهسته برگشت.کلاغ نسبتا بزرگی پشت به او روی چارچوب پنجره نشسسته بود.آهسته سر برگرداند و توی چشم های زن زل زد.کلاغ از درون گلویش صدایی مثل قار درآورد.از چشم های زن التماس می بارید.کلاغ پرکشید و دوباره برگشت روی درخت . زن به سرعت پنجره را بست .به پنجره تکیه زد و نفس راحتی کشید:
((کلاغ دیوانه.کلاغ عوضی سیاه (زیر لب گفت) لعنتی آخرش این فوبیا منو می کُشه... ))
کسی در اتاق را آهسته کوبید.
- بله؟
- عقاب منتظر شماست.
زن با عجله به سمت در رفت.کمی از سرخی صورتش کاسته شده بود.در را به سرعت باز کرد.پشت در مردی چشم دوخته بود به چشم هایش.مرد کمی برافروخته بود.زن از جلوی در رفت کنار.مرد گفت:
((زود جمع کن باید بریم))
زن در سکوت به طرف تخت رفت و ساک دستی کوچکی را که روی آن بود برداشت.ناگهان حس کرد نفس های مرد بیش از حد نزدیک هستند. چند قطره عرق سرد روی پیشانی زن نشست.حالا صدای قلب مرد را هم میشنید... تیری بی صدا از اسلحه کوچک مرد شلیک شد و همه ی کلاغ ها از روی درخت سپیدار آن طرف خیابان پرواز کردند.
 
بالا