حکایت ما آدم ها … حکایت کفشاییه که … اگه جفت نباشند … هر کدومشون … هر چقدر شیک باشند … هر چقدر هم نو باشند تا همیشه … لنگه به لنگه اند … کاش … خدا وقتی آدم ها رو می آفرید … جفت هر کس رو باهاش می آفرید … تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها … به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند…
دیگر اصراری ندارم همه ی حروف را گرد بنویسم!
میدانی حالا که جلوی آینه می ایستم ، نقشی نیست؛ همه ی آن چه که هست منم ، منی که پیش از این آن را از دست داده ام!
اگر نظر من را بخواهید فقط خودم هستم که وجود دارم ، بقیه یا مرده اند یا وجودشان حتمی نیست! پس میتوان گفت که وجود ندارند ؛ چون وجود برای چیزی تعریف میشود که در زمان نگنجد و برای من فقط خودم هستم که تا آخرین لحظه ی زمان وجود دارم و بعد از آن دیگر من نیستم اما این تعریف هم دیگر نیست ، پس من تنها موجود روی زمین هستم!