زغال خونی

  • شروع کننده موضوع
  • #1

armin2557

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
119
امتیاز
174
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
ارومیه
مدال المپیاد
مرحله اول 14مین المپیاد زیست
دانشگاه
دانشگاه علوم پزشکی اصفهان
رشته دانشگاه
داروسازی
سلام
آخرین داستان کوتاهیه که نوشتم
دوست دارم مثل رژ لب صورتی افتخار بدید بخونید و نقدش کنید تا تو نوشته های بعدیم بتونم بهتر بشم...
مرسی
زغال خونی
زینب خاتون گوشه ای از اتاق نشسته بود و مدام کبریت روشن میکرد.....بعد از یک سکوت طولانی بالاخره سرش را بالا آورد و گفت:زغالای مش رحیم به درد نمیخورن،زغال باید تا ته سوخته باشه،عین موم شده باشه،چیزی که سوخته میتونه سوختگی آدمو بکشه تو خودش،میتونه روح آدمو آزاد کنه.
دوباره یک کبریت دیگر روشن کرد و نزدیک صورت دختر آورد
- میبینی؟میبینی چطور میسوزه؟
سرش را تا نیمه چرخاند و ادامه داد:
گوش کن....هیچی....هیچ صدایی نمیاد.
خود را به دختر نزدیکتر کرد و به چشمهایش زل زد
- میسوزه،ولی صداش در نمیاد


زن مش رحیم جلوی در خشکش زده بود...دستهای نیمه مشت کرده اش را روی لبهایش فشار میداد و میلرزید....صورتش سرخ شده بود و صدادی خر خر مانندی از گلویش خارج می شد...با اولین قدم به زمین خورد و درحالی که چهاردستوپا خودش را به سمت دخترش میکشید اشک میریخت...چراغ نفتی همیشه روشن،گوشه ای از اتاق خاموش مانده بود،حتی کتری بزرگی که همیشه پر از آب جوش،سوت میکشید،خالی و ساکت،کنار یک بسته ی پارچه ای کوچک،روی پتوی خون آلود افتاده بود....آن روز از تنها اتاق ایوان دار خانه مش رحیم،فقط صدای جیغ زنش به گوش رسید...


کبریت پشت کبریت...زینب خاتون،با آن ابروهای کمانی و صورت سفیدو چروکیده،که رگهای سبز خون از آن پیدا بود،زانو در بغل،نشسته بود و مدام کبریت میسوزاند....آخرین کبریت....با حسرت به آخرین کبریت داخل قوطی نگاه کرد،آهی کشید و آن را کنار گذاشت....قسمت سوخته کبریت ها را با دقت جدا کرد و در پارچه ای که همرنگ لباس کثیف و پاره اش بود گذاشت،نمکدان را از سینی غذای جلوی دختر برداشت،کمی در دستش ریخت و مزه کرد،سپس درنمکدان را باز کرد و کل نمک را روی کبریت های سوخته ریخت،کمی نان از همان سینی برداشت
- شامت سرد شده دختر جون نمیخوای بخوریش؟
دختر سکوتش را نشکست و همچنان به صورت زینب خاتون خیره ماند....زینب خاتون نان را تکه تکه کرد و بر روی نمک و کبریت سوخته ریخت،گوشه های مخالف پارچه را بلند کرد و محکم بست،چهار دستو پا جلو رفت و بسته ی پارچه ای را در دست دختر گذاشت
- نون و نمک و زغال،ترس آدمو کم میکنه،درد آدمو میکشه تو خودش،کمکت میکنه بسوزی و صدات در نیاد،اینو مادرم یه شب تو خواب از گلنارای خونی رنگ برده رش(اسم کوه)یاد گرفته بود.....بهار که میشه بارون برده رش رو سیاه سیاه میکنه....از ده که نگاش میکنی انگار یه تیکه زغال بزرگه،ولی گلنارای خونی زود سر وا میکنن،کل کوه خونی میشه.....یه تیکه زغال خونی بزرگ....


زن مش رحیم پتوی خونی را زیر بغلش گرفته بود و درحالی کهزیر لب زینب زینب میگفت کوچه های ده را میگشت و زار میزد....صدای جیغ بچه ها را شنید....میدانست که اگر از کوچه ای صدای جیغ بچه ها به گوش برسد یا چند کودک از جایی فرار کنند یعنی زینب خاتون به آنجا وارد شده است...سراسیمه اطرافش را نگاه کرد....زینب خاتون را دید که گوشه دیواری،روی زمین نشسته.
زینب گوشه ی دیوار زانو در بغل نشسته بود و زیر لب نوحه میخواند و اصلا متوجه حضور زن مش رحیم نشد...زن مش رحیم پتو را جلوی زینب انداخت و با همان حالت گریان گفت:
نوحه میخونی؟نوحه گلنارمو میخونی؟چیکار کردی با دختر من؟
زینب به آرامی سرش را بالا آورد و نگاهی به زن مش رحیم انداخت....
- من یا اون بابای نامردش؟از اولشم میدونستم رحیم مرد نیست....هنوزم مرد نشده،اگه شده بود الان میرفت حق اون سرباز کشیک پشت برده رش رو کف دستش میذاشت....
زن مش رحیم روی زمین نشست،سرش را بین دستانش گرفت و با صدای بلندتری به گریه ادامه داد....
- گریه کن....تازه شدی مثل هرشب من تو این 20 سال...منو یاد وقتی میندازی که با دستای خودم جونمو گذاشتم کف دست تو و اون شوهر نامردت تا مثل من بدبخت نشه،وقتی که اون رحیم نامرد زد زیر همه قولاش،وقتی مرد نبود پای غلطی که باهام کرده وایسه،وقتی اونقد مرد نبود تو روی آقاش وایسه و تورو نگیره،ناراحتی ازینکه گلنار عروس نمیشه؟چون تنش سوخته؟عین دل من که سوخت و زغال شد؟خون شد؟


گلنار خاتون،کسی که کل بچه های ده از او میترسیدند،آرام در کوچه های ده قدم بر میداشت و زیر لب نوحه میخواند،به هرکسی که میرسید سرش را پایین می انداخت و ساکت میشد تا نه کسی صورتش را ببیند و نه صدایش شنیده شود...سال ها از آخرین باری که مردم ده صدای اورا شنیده بودند میگذشت...آن روزکه تنها به تماشای گلنار های خونی برده رش رفته بود.....


زینب خاتون از پشت پنجره مش رحیم را دید که دست گلنار را به گردنش انداخته و اورا به سمت خانه میبرد،دستش را روی شیشه گذاشت،روی صورت سوخته گلنار،زیر لب او را صدا زد.
برگشت،تلو تلو خوران به سمت دیگر اتاق کوچکش رفت و شروع به حرف زدن کرد....
- تو چه میدونی چی تو دل من میگذره.مردم این ده چه میدونن من چیا کشیدم؟کسی چه میدونه سکوت چقد سخته
سرد بود....آن روز بهاری برایش از تمام زمستان های 20 سال گذشته سردتر بود....بسته پارچه ای کوچکی که در دستش بود نگاه کرد و آن را فشار داد....پتوی خونی گلنار را خیس نفت کرد و محکم به دور خود پیچید....به اشکهایی که صورتش را به خارش انداخته بودند توجهی نکرد...قوطی کبریت را باز کرد....به آخرین کبریتی که در آن بود خیره شد.....زیر لب گلنار را صدا زد و آخرین کبریت را کشید....آن روز از اتاق کوچک زینب خاتون هیچ صدایی به گوش نرسید....
 

دختر باران

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
173
امتیاز
643
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 اهواز
شهر
اهواز
مدال المپیاد
ادبی-زیست
پاسخ : زغال خونی

نوشته هات عین سادگی اند عین قشنگی اند همشون فوق العادن :لایک
موفق باشی
 

angry girl

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
2,490
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کرمان
پاسخ:

خیلی قشنگ بود، واقعا خوب مینویسی; رژلب صورتی رو هم خوندم اونم خیلی خوب بود.
‏ :لایک
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

armin2557

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
119
امتیاز
174
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
ارومیه
مدال المپیاد
مرحله اول 14مین المپیاد زیست
دانشگاه
دانشگاه علوم پزشکی اصفهان
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : زغال خونی

خیلی ممنونم....
خیلی مرسی که وقت گذاشتین و داستانم رو خوندین
 

sadra_s

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
86
امتیاز
314
نام مرکز سمپاد
بهشتی
شهر
لاهیجان
سال فارغ التحصیلی
96
پاسخ : زغال خونی

عالی بود ادامه بده موفق میشی مثل رژلب صورتی اینم عالی بود من لایکش کردم :لایک به افتخارت
<D= <D= <D= <D= <D= <D= <D= <D= <D= <D= <D= <D= <D= <D= <D= <D= <D= <D= P:> P:> P:>
 
بالا