نشانه ها همه جا هستند
نشانه ها همیشه هستند ، حتی روزهای بد …
با کسلی و اعصاب خوردی از ۲ روز مزخرف پشت سره هم و با یقین به وارد شدن به آخر هفته ی چرند تر، نهار رو از غذاخوری گرفتم. گرمی نهار و لامپ های گرم کن بشقاب ها، حس تهوع زندگی رو جلوی چشمات می آورد… سالن اول رو که تک و توک دانشجوها توش نشسته بودن رو رد کردم و رفتم برای خودم یه گوشه ی سالن همیشگی نشستم… کسی تقریبا نبود، از ۶ تا خط غذاخوری دانشگاه ، ۲ تاش تعطیل بود و بیشتر دانشجوها الان داشتن کنار دریاچه ها بقول خودشون “چیل” می کردند.
ماهی “منزا” رو به زور سس دادم پایین ، چند دقیقه مثل دیوانه ها زل زده بودم به حیاط، برای اولین بار بدون اینکه به چیزی فکر کنم… یعنی نه… دقیقا جوری که به “هیچی” فکر کنم! مگه “هیچی” بده؟
سینی غذارو ورداشتمو خودمو کشون کشون به قسمت تحویل سینی ها رسوندم، بدون اینکه رسم معمول آلمانی رو رعایت کنم و دستمال های کاغذی رو از ظرف جدا کنم و بندازم تو سطل مخصوص، شلخته گذاشتمشون همونجا. چی میشه مگه یه روز “همه چی” فرق کنه؟
داشتم به کارام فکر میکردم، همه ی این سال ها، به حرفایی که امیر امروز صبح زد، “یادته نیما؟ خداییش خیلی خوش بودیم، غم و غصه نداشتیم، کیش، شمالا، شیراز اصفهان، همدان، …” همش یادم بود ، همشون جلوی در نهار خوری جمع شده بودن، جمع شدن بودن تو مغزم و چشام جایی رو نمیدید. یهو همه چی پرید، اصلا حواسم نبود و یکی از بچه ها درست جلوی روم بود. گیج و ویج سلام کردم و معذرت خواهی که ندیدمش… آره. چند سالی میشه نمیبینم… اونجوری که قبلا میدیدم نمیبینم… عینک جدید سفارش دادم ولی خودمو نمی تونم گول زنم… از “چشم” نیست.
پیکان یخچالی ، تو آلمان؟ نه… دوچرخمو میگم، با اون لاستیکای سفید یخچالیش… پیکانو ور میدارم و میرم مارکت تا یه نوشیدنی بخورم. اعصاب خورد و هوای گرم تابستون و غذای خشک رو فقط یه نوشیدنیه خنکه که یکمی مرحمه.
دستمو میکنم ته یخچال مغازه و قدیمیترین نوشیدنیشو برمیدارم. خوب خنکه… میرم صندوق و یه پنج یورویی چهار تاخورده رو میدم به صندوقدار. یه نیگاهی به قیافم میکنه و چون تشخیص میده آلمانی ه سفید مفید و چشم آبی با موهای بور نیستم، پولو صاف میکنه و از دستگاه تست اسکناس رد میکنه. فقط تو چشاش بدون “هیچ حسی” نگاه میکنم . دستشو با یه مشت پول خورد میاره جلو و لبخند ملیحه مشتری پسندشو روانه ی چشای قفل من میکنه و میگه ” schönes Wochenende” ، بدون جواب پول رو میگیرم تو مشتم و میرم، چه عیبی داره؟ یک بار “بدون” جواب؟
با دربازکنی که توی جاسویچیمه ، در شیشه خنک رو باز میکنم و کنار چهارراه
لم میدم به دیوار و قلپ قلپ نوشیدنی رو میریزم رو ماهی ها، رو غصه ها و روی فکر ها.
هیزی چشمامو میندازم تو ماشینا، فکر میکنم اونا زیر باد کولر از کدوم مشکلشون دارن میگن؟ اصلا مشکلی دارن که بخوان فکر کنن چجوری بگنش؟ به فکر درد ادمای تو ماشین بودم که یه ادم یکمی نامرتب حواسمو جمع خودش کرد. با یه بطری آب جو به دست، یه کوله بار عجیب و حالتی مث خودم مستاصل و عجول، بدون اینکه حرفی به ادما بزنه، بطری رو نشون میداد و با چشم می خواست که براش بازش کنن. سفیدپوستای چشم آبی ه مو بولوند شهر قشنگ ما، که چشماشون عینک نداشت، انگار مرد خسته ی لال قصه ی ما رو نمیدیدن… سومی، چهارمی، حتی جوونی که دستش یه ابجوی باز شده بود…
با سر اشاره ای به دربازکن کردم و دسته کلید رو تو هوا چرخوندم… کلید آزادیشو نشونش دادم. اومد سمتم و وسایلشو گذاشت زمین، کوله باری از همه چیز… شیشه ی آبجورو گرفت بالا سمتم و هیچ حرفی نزد… واسش شیشه رو باز کردم.
“Danke Mann,vielen Dank… Du kommst aus dem Iran”
مرد خسته ی قصه ی ما به زبون اومد، تشکر کرد و بصورت خبری گفت: تو از ایران اومدی. اولش جا خوردم، این چرا حرف زد؟ گفتم : ” چیزی نبود، تو از کجا میدونی؟ ”
” معلومه،من همه چی رو میدونم، من همه ی دنیا رو میشناسم، من ایران رو میشناسم، من همه جارو میشناسم،ایران جای خوبیه، خوشحالم که تو اینجایی، تو مرد خیلی بزرگی هستی. ” با اخرین جمله اش میزنه روی شونه ام، بی توجه به سراپای خشک شده و لب های بی زبان شده ی من لبخندی میزنه، وسایلشو جمع میکنه و میره… پسر جوونی که کنار من وایساده هم رفتن مرد رو با چشماش تعقیب میکنه و بعد به من نگاه میکنه. انگار تو چشای اونم سواله…نمی فهمه چی شد. اما من می دونم… آره. من “می دونم” چی شد.
مثل همیشه ، سر موقع ، نشونه اومد، خودش با پای خودش ، مثل همیشه سروقت اومد و عمل کرد و رفت، قفل پیکان رو باز میکنم، پامو محکم تر از قبل میزارم روی پدال، و میرم، محکم تر و مصممتر از همیشه. از “همیشه”
نیما , 26.8.16
پینوشت :
صادق هدایت میگه :
چه خوب بود اگر همه چیز رو میشد نوشت. اگر میتوانستم افکار خودم را بدیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم. نه یک احساساتی هست، یک چیزاهایی هست که نه میشود بدیگری فهماند، نه میشود گفت، آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می کند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
واقعا کاش میشد…حس و نوشت