افسردگی های تابستانی
دلم برای افسردگی های تابستانی تنگ شده.
یه سری آهنگ رو از توی فولدرهای تو در تویی که ساختم پیدا میکنم. خیلی رک و مسقیم من رو میبرن یه جاهایی..
ما همه میدونیم هیچوقت برنمیگردن. واسه من یکی نه تنها برنمیگردن بلکه حتی یه کمی تکرار هم نمیشن. حتی تکرار. حتی یه کمی.
روزایی که منتظر تموم شدن هر چه زودترشون بودم الان شدن خاطره.
خیلی دردناک و تلخ اما شیرین و خیلی شیرین. به اندازه وصف نشدنی ای.
و منم که دارم با حس خوب یاد دوران شاید زجرآور گذشته میکنم.
چی شد؟؟ چرا؟
همچنان گوش میدم. همه این سالها الان تو کله منه و نه در مقابلم.
انگار صرفا تابستونی نیست. عقب و عقبتر. آره.
افسردگی های بچه تری هایم..
دیگه الان به جایی رسیدم که با خودم فکر میکنم بیچاره من چی کشیده.
نگرانم. هنوز به اندازه n<12) 17-n>یک- ) سالگیهام سخت هستم؟ اونقدر که نشکنم؟ یا حداقل اجازه ندم کسی بفهمه من حتی یه کم یه چیزیشه؟؟
.
.
افسردگی های تابستانی دلم برایتان تنگ شده.
خوش به حالت فائزه!
لابد باید حالت خیلی خوب باشه که دلت واسه افسردگی تنگ شده!
شایدم از اون لحظات نهایت استفاده رو نکردی!
من یکی اینقدر تو زمان فرو میرم که بعد از گذشتش دوست ندارم حتی یک لحظه هم برگردم عقب….اینقدرا پیش رو دارم که وقت سفر به گذشته رو نداشته باشم!
نه پریا.
وقتی از حال حاضر خسته میشی دلت میخواد برگردی عقب. هرچند اگه خیلی تلخ باشه.
یه عالمه حس های اون موقع که یادآوری اونها بسته به اینکه چقدر حس الانت رو بتونی به اون موقع نزدیک کنی، واست میتونه جالب باشه. مخصوصا اون قدیمی ترهاش.
هرکدوم با اون یکی کلی فرق داره.. و همه اونا با الان هم.
دو تا مشکل دارم…
1)مگه تو ساکنی؟!یعنی دچار روزمرگی شدی؟!
2)چرا به آنده سفر نمیکنی؟!خیلی بهتره…چیزایی که ندیدی رو تو ذهنت بساز لزومی هم نداره که همشون رو خوب و مطلوب بسازی….واقعی باشن بهتره!
به هر حال پیشنهاد من اینه که خودت رو درگیر گذشته نکن چرا که جز یه سری داده ی مغزی هیچی نیست!
اوهوم.. برای اولین بار(!) با پریا موافقم!!
من باید بیشتر رو این پستت فکر کنم! فکر اساسی! همین جوری نمی تونم حرفی بزنم..
نه. نه. نه.
میدونین، چرا همیشه سختیها باید زشت باشن؟؟
داده مغزی ازرش کمیه که براش قائل شدین.
اونا روزهای ما هستن. لحظه هامون..
چرا درگیر؟؟
میتونی یه کم از زمانت رو اون جا توی اون زمانی که گذشته سیر کنی.
چرا که نه.
فائزه بات تقریبا موافقم.منم مثه تو خیلی وقتا خاطراتم رو مرور می کنم اما می دونی این کار از نظر من یه سری بدی ها و یه سری نکات اموزنده و خوب داره.ما می تونیم از بداش درس بگیریم یا از مرور خوباش لذت ببریم.
اما من یه مشکل با این کار(مرور گذشته)دارم,وقتی بهش فکر می کنم دیگه زمان و مکان و از یاد می برم و یه جور ترس برم می داره که اگه این حالم هم بره چی؟مثلا جدیدا دارم فکر می کنم چیزی به فارغ تحصیل شدنم نمونده بعدش چی؟آیا بازم دوستامو می بینم؟….
این جور مواقع حالم و که از دست می دم هیچ از آیندمم وحشت می کنم واسه همینم دارم سعی می کنم کمتر برم تو فکر گذشته!
راستی به نظر شما کارم درسته؟
آره.
اما در نهایت این تویی که میسازی. الانت رو.
وحشت یهویی پیش میاد. زود هم میره همه جا. سریعا به آدم نفوذ میکنه نامرد.
من هنوز راهی برای جلو گیری از این ورود به قول تو ناجوانمردانه پیدا نکردم!