تلنگر
بسياري از وقت هايي كه تو خونه م رو پشت ميزم مي گذرونم. خيلي وقته. شايد يه عادته. واسه همين خيلي وقت ها خيلي تلنگر ها رو پشت ميزم (فعل درست ش نمي دونم چي بود، فكر كنم:) مي خورم. اكثر اوقات واسه خوندن، واسه نوشتن، واسه هر كاري جز تلويزيون ديدن و غذا خوردن و وقتايي كه جمع خونواده مون جمعه ، پشت ميزم مي شينم. اين بار پشت ميزم نبودم…
رفته بودم شهر كتاب و كتاب دوست بازيافته رو به يكي از دوستان نزديكم پيشنهاد مي كردم. رد مي شدم كه كتابي از اردشير رستمي ديدم. از اونجا كه مختصر و مفيد مي نويسه و مي تونه چيزي كه تو فكرش هست رو راحت به زبون بياره، نوشته هاش رو مي خونم.
“تلنگر” رو خريدم.
با خواهرم و دوستم نشستيم جلوي تلويزيون و “وال-ايي” رو كه ديده بودم براشون گذاشتم تا ببينن.
كتاب رو باز كردم و تو همون شلوغ پلوغي شروع كردم به خوندن.
صفحه ي 75 بودم كه احساس كردم يك چيزي توي دلم ريخت پايين…
صفحه را نگه داشتم و خواندم. تا 157 خواندم.
بعد برگشتم و صفحه ي 75 را دوباره خواندم.
نوشته بود:
چه بخواهيم بپذيريم و چه نه، زندگي بدست آوردن است. به عبارتي ديگر زندگي به چنگ آوردن يا باز هم به عبارتي ديگر شكار است. اگر ماشه انديشه مان را زودتر يا ديرتر از لحظه ي موعود بكشيم خطا كرده ايم. بايد بدانيم چه حرفي را چه وقت بزنيم و چه كاري را چه موقع انجام بدهيم يا ندهيم. بيشتر مشكلات ما از آنجا شروع مي شود كه ما زمان حرف ها و اعمال مان را نمي دانيم. آيا ما بيشتر از آن چه كه بايد روي خودمان كار بكنيم روي جهان كار نكرده ايم؟!
احساس مي كردم تب دارم. يك هو سرما خورده بودم. اين جور وقتا نا خودآگاه ذهنم مي ره طرف اين پرسش “آيا هم سن هاي من دليل اين طوري اي براي خودكشي داشتن يا صرفا بچه بودن؟ يا شايد خيلي بزرگ شده بودن و تو قالب خودشون جا نمي شدن؟! بدنم لرزش خفيفي داشت و داشتم فكر مي كردم كه چي تو دستام دارم، چي تو دستام خواهم داشت و چي از دست دادم. فكر مي كردم به اين همه خطا، اين همه اشتباه، اين همه گناه، اين همه… اين همه همه چيز! حتي نمي دونم تا كي وقت دارم!
كي ياد مي گيريم كه “وقت ش” كيه؟!
برگشتم و اسم كتاب رو نگاه كردم.
ميدوني،دارم كتاب سه شنبه ها با موري تو رو مي خونم، و اين در مورد مر گه بيشترش.
خلاصه كه، گفته اگه فك كني هر روز روز مرگ توئه و فرصت نداري، كاري رو كه بايد بكني مي كني.
به عبارت ديگر (!) : كار امروز را به فردا نينداختن….!
البته منظورم اين نبود كه همش غصه بخوري، منظورم اين بود كه سعي كني غصه نخوري.
( و كسي ياد نمي گيره كه وقتش تا كيه، ولي من مي دونم وقتش كيه: الان.)
خواهرم،
من هر روز كه بيدار مي شم و هر شب كه مي خوابم، بعد از “شكر” از خودم مي پرسم “فردايي هم هست؟”
من هر شب كه مي خوابم، با خودم مي گم: من الان آماده ي مردنم!
نه واسه اينكه همه چي خوبه،
واسه اينكه مي خوام همه چي بد تر نشه.
خيلي بده، نه؟
چقد جالبه که خود طرف موقع نوشتن این به چی فک می کرده ..
یه چیزی وقتی این جور چیزارو می خونیم بین گردن تا شکممون به وجود می آد که سنگینه و نفس نفس می ندازونه آدمو .. چیه ؟!؟!؟
و چقدر همه در برابر چنین رفتاری ( خودکشی ) مسئولند .. و چقدر نیستند !!
ام .. خیلی بده که من موقع خواب فقط به خودش فکر می کنم ؟!!؟
گناه … نميدونم با اين همه گناه با چه رويي ادعاي نترسيدن از مرگ ميكنيم … شبا رو براي عقبگرد انتخاب ميكنم … عقبگرد به روز … چه كاري كردم و چه كاري نبايد ميكردم … خيلي سخته ! عذاب وجدان گاهي هم خوشحالي و رضايت … صبحها هم شكر به خاطر گرفتن يك روز ديگه از خدا … ولي باز اين نعمت بزرگ به فراموشي ميره ! تا شب … كاش فراموشي هيچ وقت نبود … !
ولي يه چيزو چند وقته ميدونم ، ميدونم كه هر لحظه به اين فكر ميكنم كه يه دقيقه ي ديگه رو نميدونم قراره چي بشه ، پس سعي كنم كمتر خطا كنم … . به همه چيز و همه وقت فكر كنم و بعد تصميم بگيرم … به موقع حرف بزنم … راحت ببخشم تا بخشيده بشم …
رسم روزگاره …
این تولستوی ( Leo , Lev ,Leon این سه تا اسم رو شنیدم در بارش ! ) یه داستان داره که توی کتاب تمشکش هست و توی ادبیات سه هم اومده ، 3 پرسش . یاد اون افتادم . فقط یه ایراد کوچولو داره که آدم نمی تونه همواره ادعا کنه که می دونه خوب چیه !!
hmm… شبا فک نمی کنم ، بیشترش رو به تخیل و تصورات پوچ می گذرونم که بقیه اش رو به خوابم و قدرت تصور روحم بسپارم . نمی دونم بقیه ( شما 13 تا !! P: ) واقعا این فکر ها رو می کنین یا نه . اما همیشه فک کردم یه زمانی می رسه که اونقدر از خودم راضی و به قولی وارسته شدم که چشمهامو ببندم و اعلام آمادگی برای مرگ کنم.
این پنجره با شیشه هاش خیلی آدمو وسوسه می کنن که بدوه با یه حرکت از شیشه بره بیرون ، خیلی عطش شدیدیه ، اما به تازگی فک کردم منی که اینجا می خوام همه چیز رو ببندم و بپرم یه یه سال رو امتحان کنم که با وجود همه فراغت ها ( به دلیل اینکه دیگه آینده ای و نگرانی ای براش نیست ) شاید بشه گفت به خودم و خواسته هام بپردازم. باشد که بعد یک سال نباشیم !!!
می دونی حاضرم سر یکی از رگ های کوچیک دستم ( از اونهایی که در اثر شکافتنشون فقط در حد بی حال شدن خون میاد – چون شرط یه سال رو با خودم بستم ! ) شرط ببندم که خود نویسنده این حرف رو وقتی گفته که در اوج سردرگمی یه نتیجه ی کوچیک شاید ” امید بخش برای زمان کوتاهی ” رو گرفته و الان که بخونه نوشته اش رو تنها واکنشش این میشه که با رد شدن از جلو آینه قیافشو واسه خودش منقبض می کنه !!!!
1- خودکشی بو بد می ده ! :دی
2- شما اولین خواهرایی هستید که موقع خواب دعوا نمی کنید ! :دی
3 – من موقع خواب تا میام فکر کنم که به چی فکر کنم خوابم میبره ! :دی
4 – من شهر کتاب رو دوست دارم , ولی نمیرم توش! چون میدونم پولم تموم میشه! :دی
5 – من تو زندگی م خیلی اشتباه ماشه دهنمو کشیدم… اعتراف می کنم! شاید … شاید که نه ! حتما بهتر بود خیلیا خیلی حرفارو از من نشنون ! چه راست … چه دروغ!
6 – زیاد زمین خوردیم …
من نمی دونم تو پوست کسی که نمی دونه واسه کسی که نمی دونه واسه من چطور کامنت بزاره چه طور کامنت بزارم :پی
شاید من خنگم ولی هر چقدر متن کتابو می خونم ربطشو به خود کشی نمی فهمم!
خوب به هم ربطشون ندادي
خيلي برداشت هاي قابل قبول تري مي شد ازش داشت!
سحر، نه خيلي بد نيست. اما… خوب… من واسه تو دوست دارم كه، اگه يه روزي فكر كردي كه آماده اي، بتوني فكر كني كه “انقدر سعادتمند و خوشحال بودم تو زندگي م كه بتونم برم…
ديووونه، به خودش فكر مي كني يا سرت به بالش نرسيده خوابي :دي؟!
Leo، من هم گاهي اين كارو مي كنم، و از اين فكرا هم زياد مي كنم! اما سر رگ دستت شرط نبند! اين همه چيز تو اين دنيا هست!!!
نيما، مگه خواهرا موقع خواب دعوا مي كنن؟
عسل بانو، نگو “كاش فراموشي هيچ وقت نبود”. يعضي چيزها اگر فراموش نشن…
اون كاري كه رستمي تو يه كتاب كرد تو توي يه پست كردي ! قشنگ بود.