319 تا
از گوشه ای برون آی … ای کوکب هدایت!
**
می خواهم ازین تخت دل بکنم … ساعت داره به 10 نزدیک میشه … اما …!
پتو رو یه کم می کشم کنار ، یه خنکی کوچولویی وارد گرمای زیر پتو می شه
… نه نه … حس بلند شدن نیست ! پتو رو بالاتر می کشم و چشمامو می بندم
صدای کتری آرومه ! اما آدمو دعوت به چای می کنه. بساط صبحونه رو میچینم رو میز و چایی میریزم و می شینم…
کنار همه چیز صبحونه ام حتما باید کره و پنیر باشه! هرچی هم سر سفره بیاد سفره ی بدون کره پنیر صبحونه نیست … لقمه رو تو دهنم می زارم و با خودم فکر می کنم : چند ساله صبحونه دارم کره و پنیر می خورم ؟ حس روزمرگی بهم دست میده!
پای کامپیوتر می شینم … شاید فقط اینترنت که روزمرگیش کمتره … همون فولدرای همیشگی ، اینترنت اکسپلورر ، جت آئدیو ، ورد ، فوتوشاپ ، …
چرا اینها انقدر امروز تکراری شده اند ؟
به کتابخونه ام پناه می برم … ردیف کتاب های نخوانده! بازمانده ی روز ، سفر به خانه ی آزاد شده … نه ! حتی دیگر کتاب ها هم کمک من نمی کنند! وای ؟ ممکن است روزی دیگر کتاب ها هم جواب ندهند ؟
به باکس مجلات پناه می برم ! دانشمند ، چلچراغ ، همشهری جوان ، معماری و شهرسازی ، … ! نه …
جواب دعوت دوستان را می دهم ؛ باغ کرج ، آبعلی ، چیتگر ، نوشهر ، کویر ، کیش … نه! این سفر ها هم فقط کمی آرامم می کند ، نه مثل گذشته خیلی !
به صف جشنواره فیلم فجر پناه می آورم … به شلوغی ، به هو کشیدن ها و خندیدن ها ، به دیدن دوستان قدیمی در صف بی حرکت! نه … نه ! این هم آرامم نمی کند .
به آهنگ پناه می برم ! به هزاران سبک مختلف ! دیگر آهنگ هم نه …
همه چیز بی حس شده اند … همه چیز …
شاید چشمان تو باید …
**
مرد جان به لب رسیده را چه نامند
خوش به حالت کاش منم می تونستم بیام فجر!تو مگه دانشجو نیستی؟تازه امتحانات تموم شده هنوز هیچی نشده چجوری دچار روزمرگی شدی؟
روزمرگی متنوعی داری نیما!
جالبه اینهمه کار گوناگون برای انجام داری و دچارش شدی؟!یعنی همیشه اینکارها رو انجام میدی؟!
میخوای یه سر به پست پایینی بزن تا متوجه شی روزمرگی یعنی چی!؟:دی
جدا شدن از بعضی چیزها فرصت آشنایی با چیزای جدید رو میده.
اما همین دل کندن میتونه خودش کلی سخت باشه.
انقدر که بیخیال شی..
وروجک : دانشجویی و صد درد! :دی روزمرگی از بی روزمرگی
پریا : آدم از همینش می سوزه ! این همه کار کنی بعد آخر شب آقای مغزت بگه نه ! اون کاریو که باید می کردی نکردی … اون کاره مهمه!
فائزه : جدا شدن! میشه ؟ نچ!
نه…!!! فعلاً خيلي زود است كه چشمانش …!!! همين كارايي كه نوشتي رو بكن!!!
فکر کنم دردیه که گاهآ منم دچارش میشم! کلی کار میکنم ولی بازم یکاریو نکردم… یه حس تکراری بودن! نوعی کسالت…
نیما، من وقتی دچار روزمرگی می شم، بی حال و حوصله می شم یه هو!!
تو باز این کارا رو انجام می دی و مغزت می گه نه!
من به مردم می گم نه!
خونه ی فلانی نمی رم، تولد فلانی نمی رم، با فلان کس بیرون نمی رم، …
:دی
هممم.. اما روزمرگی همه جوره ش بده!
روزمره گی رو بنویسیم روز مرده گی بهتر نیست !؟
آره منم زياد دچار اين حس ميشم اززززززززززز بسسسسسسسسسس كه كم حوصله ام! همه چيز خيلي سريع برام تكراري ميشه!
ميشه از تركين وصفي مغلوب استفاده كرد: جان به لب رسيده مرد :دي
تركيب! *
چشمانش….؟