2009-01-31
تاراج زمان(!)
چه بگویم از این دزد بی شرافتی که ارزش های وجودی هر موجودی را غارت میکند….این حاکم ستم پیشه ی کیهان….این قاتل ذهن آدمی که ضحاک گونه بشریت را به نابودی میکشد و حضور خود را فربه تر میکند….این زن جادوگری که لیلی وار در دل هر زنده ای رسوخ میکند….زمان….این عنصر لعنتی روزگار!
پ.ن1:ابهام آینده هیچ ارزشی برام باقی نگذاشته!
پ.ن2:تنها مهارت من در جوانی پیر شدن است!
16 نظر
آینده؟!؟ زیاد بهش فکر میکنم. ولی پیرم نمیکنه! بهم انرژی میده! این زمان… عجب چیزیه!!!!
پ.ن 2: مهارت… به این باید بیشتر فکر کنم!
شراره:
فکر به آینده پیر نمیکنه….در اصل هیچ چیز جز زمان پیر نمیکنه!
راستی “پ.ن 2” رو یادت میاد اولین بار کجا شنیدی؟!
تعریفت از پیر شدن چیه؟
واااای! نكته همين جاس!!!!! هرچی فکر میکنم به نتیجه ای نمیرسم و یادم نمیاد!!!
زمان یکی از ویژگیای عالم ماده ست و این که خدا خواسته این توری باشه این من و توییم که تصمیم بگیریم چه بلایی سر اون بیاریم با غر زدنم کاری پیش نمی ره این عقربه ها با هم مسابقه می دن و از نفسم نمی افتن!!!!!!!!!!!!
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
درین پلید دخمه ها
سیاهها ، کبودها
بخارها و دودها ؟
ببین چه تیشه میزنی
به ریشه ی جوانیت
به عمر و زندگانیت
به هستیت ، جوانیت
تبه شدی و مردنی
به گورکن سپردنی
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
چه می کنم ؟ بیا ببین
که چون یلان تهمتن
چه سان نبرد می کنم
اجاق این شراره را
که سوزد و گدازدم
چو آتش وجود خود
خموش و سرد می کنم
که بود و کیست دشمنم ؟
یگانه دشمن جهان
هم آشکار ، هم نهان
همان روان بی امان
زمان ، زمان ، زمان ، زمان
سپاه بیکران او
دقیقه ها و لحظه ها
غروب و بامدادها
گذشته ها و یادها
رفیقها و خویشها
خراشها و ریشها
سراب نوش و نیشها
فریب شاید و اگر
چو کاشهای کیشها
بسا خسا به جای گل
بسا پسا چو پیشها
دروغهای دستها
چو لافهای مستها
به چشمها ، غبارها
به کارها ، شکستها
نویدها ، درودها
نبودها و بودها
سپاه پهلوان من
به دخمه ها و دامها
پیاله ها و جامها
نگاهها ، سکوتها
جویدن برو تها
شرابها و دودها
سیاهها ، کبودها
بیا ببین ، بیا ببین
چه سان نبرد می کنم
شکفته های سبز را
چگونه زرد می کنم
شراره:
تعریف تو از یه آدم پیر چیه؟!پیر شدن به معنی عام کلمه….من امروز از دیروز پیرترم اگه بخوایم نسبی در نظر بگیریم!
هه….یه آدمی بود که روانی بود….یه دفتری بود…. سبز بود!یادت نیومد؟!:دی
f.s.d :
در چند مورد باهات مخالفم:
1)زمان یکی از ویژگی های مکان ماست….قطعیت اشتباهه!
2)”طوری” نه “توری”
3)دوست ندارم راجع به اینکه خدا چی خواسته و اینکه اصلا خدا چی هست یا اینکه سر تعظیم برای کیه صحبت کنم….من راجع به عرفان نمی نویسم….یه وصف بود صرفا!
4) این غر چیه جدیدا همه بهش گیر دادن؟! غر نزدم که؟!جدا برام جالبه بدونم از این 4 تا خط چه برداشتی کردی که میگی غر نزن؟!
5)هه…ببین تو دیدگاهت از زمان به یک وسیله ی دست ساز محدود شده…عقربه…ساعت….نه عزیزم زمان چیز دیگه ایه که خودشو بهمون نشون نمیده….زمان….متنفرم از این واژه!
پ.ن:خوش اومدی;-)
امیر پویا:
این شعر خیلی قشنگ بود….اما حقیقت این شعر از هیچ موجودی بر نمیاد….یه جور مصداق مبارزه با دیواره….با سر میری توش و احساس خرسندی میکنی ولی حقیقت اینه که سر تو زودتر از دیوار نابود میشه….این که حس میکنی داری با زندگی به بهترین شکل بر زمان غلبه میکنی در اصل خرسندی حاصل از حل مازیه که زمان انداختدت توش! ولی حقیقت اینه که میتونستی اصلا توی اون ماز نباشی!
این زمان لعنتی همین الانم داره منو مجبور میکنه که این “چرندیات” رو بنویسم و حواسم نباشه که چه طور داره نابودم میکنه!خیلی پسته!
وه!امیر پویا چه دید گاه خلاصه و کوتاهی!
× تیک
× تاک
نیما مضروب قشنگ اومد. تیک تاک… در واقع دو واژه ای که عمق زیادی دارند.
———
یه نظریه هست:
آفرینش ما طوریه که در هر لحظه نابود میشیم و در لحظه ی بعدش بوجود میایم! واسه همینه که میگن خدا وقتی جهان رو خلق کرده اونو رها نکرده. در حقیقت ما پیوسته در حال نو شدن و بوجود آمدنیم.
و این ماییم که با کارها و رفتار های و پندارهای خودمون به خدا میگیم که ما را در لحظه بعد در کجا بساز. اینکه مقیاس -لحظه- برای خدا چیست، یک امر غیر قابل درک برای انسان است! زمان برای انسان انتها ندارد، همان طور که ابتدایش معلوم نیست، که اصلا ابتدا دارد یا نه؟! انسان ابدیت است. به همین دلیل در چند مطلب قبل گفتم ما خودمون یه خداییم. یه خدای کوچیک، خدا ابدیست. ما نیز چون از جنس اوییم ابدی هستیم. پس به فکر این نباشید که زمان، ما را تلف میکند. زمان برای ما مفهوم ندارد. کسی که جادوگر است و هر زمان که اراده کند هر چه قدر که پول بخواهد برایش آماده شود، این دیگر ثروتمند نیست! چون پول برایش تمامی ندارد. ثروت برایش بی معناست. زمان هم برای انسان همین طور است. بی معناست. چون برایمان تمامی ندارد. چون ابدی هستیم.
تنها کاری که باید بکنیم اینه که از این دم و دستگاه دنیا برای رشد خودمون استفاده کنیم و باور داشته باشیم که هیچ وقت نمیمیریم و هیچ گاه زمان برایمان تمام نمیشود. فقط شکل ارائه زمان به ما در لحظه رفتن به آن دنیا عوض می شود.
این ها افکار و نظریات پیچ در پیچ من است. باور نکنید. 😉
آره بابا:دی فهمیدم!
منظورم اینه چیزای زیادی رو پیر شدن تأثیر گذارن جز زمان!
این شعر اخوان رو گذاشتم چون که از خوندن پست شما و این شعر احساس مشترکی بهم دست میده…
AmiNimA :
من نمیخوام بحث رو عرفانی یا فلسفی کنم….هرچند تئوری جریان شما رو رد نمیکنم در اصل هراکلیتوس هم با شما هم عقیده بود اما زمانی که من تعریف میکنم یه چیزیه که هیچ اثری ازش جز خرابی نمیبینم….نه صدا داره نه شکل داره نه واحد داره نه…..هیچی نداره فقط ویرانی داره….کا غرقه در رود زمانیم!
نمیخوام بگم این زمانی که من میگم در اصل زمان دنیویه و ….فقط میخوام یه لحظه خودتون رو توی این زمان تصور کنید….این موجودی که داره منو وادار میکنه این جمله هارو بنویسم تا متوجه نشم که “الان” دیگه اون پریا ی “الان” نیستم(همون تئوری شما!) و در اصل گذر من رو به گذر زمان نسبت بدم و….
اوپس دچار یک لوپ شدم که توش هر جمله رو حداقل دو بار باید تکرار کنم:دی
شراره:
منظورت غم و غصه است؟!اگر زمان نبود غم تعریف نمیشد….همه چیز زیر سر این لعنتیه!
امیر پویا:
جالبه! آخه شاعر این شعر بر زمان پیروز میشه و من همچنان مغلوبشم!
من فكر ميكنم اگه هدفمونو پيدا كنيم ديگه گذر زمان و پير شدن ترسي نداشته باشه.
هدف از چی؟!وقتی زمان زمام تو رو به دستش گرفته هدفمند یا بی هدف بودن تو چه تاثیری روی روند حرکتت داره؟! البته شاید مسکن روانی باشه ولی….
هیچ دانی روزگار حیله گر با من چه کرد سالها عمر عبث داد و جوانی را گرفت
چه تلخ بود این یکی
):
امیدوارم حرفم شعاری نباشه، ولی لطفا یک کم بی خیلی طی کنید
من هم تو همین شرایط بودم
واسه کنکور فوق هم
واسه این PhD لعنتی هم
و راستش هر چی میریم جلوتر سخت تر میشه
تنها تفاوتم اینه که الان میدونم نباید زیاد سخت گرفت
100 مرتبه دور از جون، یک کتابی چاپ شده تحت عنوان:
لطفا گوسفند نباشید، ولی . . .