ما اینجا
این نوشته رو برای شماره 1 نشریه سمپادیا نوشته ام … اما گفتم اینجا هم بزارمش تا رفع ایراد احتمالی بشه و شما هم بخونید.
همگی ناگهان در جایی افتادیم ، با اینکه از یکجا نیامده بودیم. به ما گفتند اینجا تیزهوشان است و شما سمپادی و هر کس که راه یافته تیزهوش و حسابش از دیگران جدا است! ما هم که از خدا خواسته به به و چه چه ای گفتیم و شروع کردیم به متفاوت بودن و انتشار تفاوت ؛ و این تفاوت چه داستان پیچیده ای بود که خودمان هم سری از آن در نیاوردیم. با این وجود هیچ وقت کم نگذاشتیم و همیشه تلاشمان را کردیم…
بعضی تا جایی که جا داشت کلاسی را نپیچانده نگذاشتند، به هر بهانه ای! عده ای دیگر دو صفحه از کتابی خواندند و هوار که «های و هوی که ما المپیادی شدیم و طلای جهانی هم کفافمان نمی کند». گرچه نفهمیدیم چه شد که از مرحله اول هم عبور نکردند؛ بی شک البته در سوالات ایرادی بوده. عده ای دیگر هم دست به اکتشافات و اختراعات بزرگی زدند که ما هیچ سعادت دیدنشان را پیدا نکردیم، در واقع بیشتر فک به آن زدند تا دست. برخی هم که کلاً پرت از هر دنیا درگیر بازی هایی بی انتها شدند و نفهمیدند کی به کی است. اما دسته ای دیگر که تعدادشان کم نبود آن هایی بودند که گیج زدند در این دوران، یا شایدم راه را پیدا نکردند. هر روز از شاخه ای به دیگری زدند. یک روز ادیب شدند و روز بعد بی ادب. روزی در این مسابقه رفتند و فردایش در دیگری و روزهای بعد در بعدی ها و درست نفهمیدند فرق این ها با هم چه بود، بماند که حاشیه این مسابقه ها گاهی از خودش هم وسوسه انگیزتر بود. گاهی این درس را پسندیدند و گاهی آن یکی را به فحش کشیدند؛ از داستان به سینما و سینما به تئاتر و تئاتر به موسیقی و موسیقی به نقاشی و نقاشی به داستان و همه این ها با هم چرخیدند و هر جا که دستی در چیزی می شد برد دریغ نکردند. در هر راهی هم شاخه ها را رها نکردند ، در موسیقی شاخه ها را یکی یکی و حتی دوتا دوتا پریدند ، متال به کلاسیک ، رپ به پاپ ، گیتار الکتریک میزدند و بعد چندی 3تار و کمانچه را علاقه می ورزیدند. دوستی و دشمنی های زیادی به راه انداختند و هیچ اغراق نیست اگر بگوییم دشمنی ها در مقابل دوستی ها هیچ بود. و اصل این دوستی از نوعی کم نظیر است. شبکه ای از دوستی با تعداد یال ها و راس های زیاد. شاید خیلی زیاد، گرافی پیچیده تر از سطح دبیرستان و دیپلم!
کم کم که بزرگتر شدند با پدیده های جدید و توقعات بالا و احساسات خاص، جدی تر روبرو شدند. پدیده های دوست داشتنی و گل گلی اما گاهی بسیار تاثیر گذار و خطرناک؛ که در سمینارها و کارگاهها فراوان ترین چیز بود. و این سمینار/کارگاه ها که خودشان اتفاقاتی بودند شگفت، از آن تفاوت های اساسی ذکر شده. آن قدر پر شور که هر چه بیشتر می گذرد بیشتر حس می کنیم که چقدر دلمان تنگش شده، خیلی ، این را مایی که اسممان فارغ التحصیل است بیشتر می فهمیم ، شاید از علائم پیری است! نه برای پدیده ها یا تعریف و تمجیدها و صدا در کردن هایش؛ که برای بی خوابی ها و خستگی ها و مسئولیت ها و شب و روز دویدن ها و فریادها و دعواها و یکی شدن هایش.
این همه ها بودند و شدند اما تفاوت این نبود انگار… درس خواندن و نمره آوردن و افتادن و کلاس های جبرانی فقط خاص ما نبود. معلم های دوست داشتنی و بی حال و فهمیده و نفهمیده هم هر جایی هست، حتی در مدرسه ی 2تا کوچه آنورتر! پدیده های بی رنگ و چهره های ساختگی در خیابان ریخته … و ادعا چیزی نیست که سخت پیدا شود، راحت تر است.
سال کنکور اما احوالش از سال های دیگر جدا است. سالی که کند و تند می گذرد، و وقت هایش با افکاری که ناخودآگاه به ذهن سرازیر می شوند پر می شود، که «اگر کنکور رو بدم چنین می کنم و چنان!» ، « اگر کنکور نبود من الان کارهایی می کردم که میترکوند». سوال هایی چنین که این سه سال چه شد و چه کردیم. ( و این قسمت مهمی از عذاب وجدانمان است که چرا طی دبیرستان چنین و چنان نکردیم ) . از حلی کاپ ها و ایران اپن ها و روبوکاپ ها و حلی نت ها و کارگاه ها و انجمن ها و باشگاه ها و سمینارها و المپیادهای ورزشی و غیر ورزشی و کارسوق ها برایمان جز خاطره چه ماند؟ چه ماند ؟ و این جا است که دوستی می گوید : «لذتت رو یک جا بالا نکش؛ جرعه ای هم برای فردا بذار» . و این از سختی های سال کنکور است که گذشته و آینده ات را روزی چند بار جلوی چشمت می آورد.
“هر جمعی بر مبنای خصوصیت مشترکی گرد می آید.” گفتند شما که اینجا هستید تیزهوشید و دلیل گرد آمدنتان این است، داشتن مازاد هوش نسبت به استاندارد خدا! ما هم به به گویان این جمله را تکرار کردیم، اما بعد از هفت سال و شایدم هم کمتر دیگر مبهم و احمقانه است. اشتراک ما در چیست؟ ریاضی مان خوب است؟ رتبه های کنکورمان بالا می شود؟ پژوهش کردن بلدیم؟ روبات های حسابی می سازیم؟ درک فیزیکی بالایی داریم ؟ در حال حاضر می دانیم که هیچ کدام این ها نیست.
ما انگار دور هم جمع شده ایم چون هر کدام روزی و جایی از چیزی لذت بردیم که دیگران کم تر آن را حس کرده اند، شاید اصلا حس نکرده اند! از رشد کردن یک درخت، حل شدن یک مسئله پیچ در پیچ، از طرح یک انفجار، پرواز هواپیماها، از راه رفتن و فکر کردن و جان گرفتن و بازی کردن یک شی آهنی بی جان، قصه شنیدن ها و قصه گفتن ها، از دوست داشتن سختی ها و سخت ترها و … درست است انگار ؛ این چیزی است که ما در آن مشترکیم. لذت بردن از لذت هایی که در تلویزیون ها و آهنگ ها و شبکه ها تبلیغ نمی شود. برچسب مارک های رنگارنگ بر آن نخورده است. بو ندارد و حتی خطرناک هم نیست. اعتیادآور است و مست کننده اما ضرر ندارد که سود هم دارد! آن چه باعث می شود فراموش کنیم از کجا آمده ایم تا به اینجا برسیم. لذت هایی که هر کسی نچشیده.
شاید این تفاوت کذایی همین است. ما یاد گرفته ایم و می توانیم لذت هایی را تجربه کنیم که دلیل انتخابشان، انتخاب دیگران نیست، و بعضی هامان چیزهای دیگری هم در طول این سال ها آموخته و بسی جرعه ها برای فرداهای سخت ذخیره کرده ایم؛ فرداهایی که حتما می سازیمشان ، زیباتر و آرمانی تر.
پس این آغاز یک دوران است. با دانسته های جدید. جایی جدید که دیگر کسی برچسب تیزهوش بر پیشانی اش ندارد و توهمی ویرانگر از این جنس در کار نیست. ما هستیم و اگر بدانیم و بخواهیم دنیایی از لذت های قدیمی و جدید.
اِنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجــــــــــــوی لایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــف!
پ ن : این پست بوسیله ی ورد 2007 و بدون تماس مستقیم با سمپادیا منتشر شده. بزودی آموزش انتشار پست بوسیله ی ورد 2007 که از لایو رایتر آسونتره رو میزاریم.
این حرفا همشون حقیقته و کسی نمی تونه منکرش بشه اما این سوال همیشه ذهنمو مشغول میکنه که چرا همیشه حقایق یا اون چیزایی که ما رو به فکر کردن وادار میکنه بعد از تموم شدن یه لذته یا یه دوران پر مخاطره ست؟!نمیدونم شاید این لحظه ها واسه اینه که تو این دنیای پر سرعت لحظه ای توقف کنیم و راجع به همه چی “فکر”کنیم واسه رسیدن به شادی های الکی “جون”ندیم ودر نهایت اینو میدونم که همه ی ادما بنده های خدا اند و تفاوتاشون به خاطر این چیزا نیست اونایی از زندگیشون راضی اند که همیشه واسه کارایی جون میدن “که خدا بیشتر دوست داره”نه “خودمون”چون تهش همین سردرگمی سراغمون میاد .ایا وقت اون نرسیده که………..!!!!
f.s.dبات موافقم.نیما حرفات عین حقیقتی بود که هم لذت بخش هم درد آور.الان زمانیه که اگه کنکور قبول نشیم تقریبا کلامون پس معرکه است!انصافا ما اونقدر که یه آدم توی روستای x این واقعیت رو درک کرده درک نمی کنیم و از اون فهم … استفاده نمی کنیم!همه ی فکرمون شده لذت و…
آخرش چی می شه ما قبول می شیم اراکرفیقمون که فقط درس خونده تهران قبول می شه!اون وقت دلمونو به این خوش می کنیم که ما از لحظه هامون استفاده کردیم و ازش لذت بردیم حالا به چه قیمتی خدا می دونه!
حرفای خودم بودن! با تمام وجود حس میکردمشون…
خدای من!
می دونی… یه موقع هایی آدم یه حرفایی می شنوه، یه چیزایی می خونه که مثل ضربه ی پتک عمل می کنن…اینکه حسای خوب و بد م و هم دوره ای هامو آوردی جلوی چشام، می دونی که کار آسونی نیست؟یه تبریک بهت بدهکارم بابت بررسی دقیقت!
“همه این ها با هم چرخیدند و هر جا که دستی در چیزی می شد برد دریغ نکردند.”
این در عین قشنگیشو لذت بخشیش افتضاحه! مرض لا علاجیه که من شدیدا بهش مبتلام! و خیلیا البته…
.
.
“گرچه نفهمیدیم چه شد که از مرحله اول هم عبور نکردند؛ بی شک البته در سوالات ایرادی بوده. ” این خیلی باحال بود!=)) ( البته حقیقت داره متاسفانه.”حرف” بین بچه های سمپاد از “عمل” شایع تره)
.
.
“ما انگار دور هم جمع شده ایم چون هر کدام روزی و جایی از چیزی لذت بردیم که دیگران کم تر آن را حس کرده اند، شاید اصلا حس نکرده اند!”
واقعا همینه!”دیگران آن را حس نکرده اند!” این چیزیه که شاید ما رو متمایز می کنه از هم!
شایدمو به قطعا تغییر می دم البته…!
.
.
فکر کردم می خوای غر بزنی، گله کنی ، اما آخرش فوق العاده بود؛ همه مون بعد از تجربه کردن این لذتایی که گفتی باید بریم دنبال اینکه به یه سری بعد از خودمون یاد بدیم که چه جوری باید زندگی کنن، یاد بدیم که چه طور میشه از فکر کردن تو این سن لذت برد، چه طور میشه از انگشتها استفاده کرد برای ساختن چیزی، نوازش یه درخت حتی!و اینکه خدا به یه بچه ی 14و15 ساله پا داده تا از دیوار مدرسه ش بالا بره!
.
.
…و نه.بابت این لذتایی که ما داریم تو این سن تجربه شون می کنیم خسارت گزافی نخواهیم داد! به شرطی که به موقش بذاریمشون کنار…حداقل یه دوره ی یک ساله! لازمه! و بعدش می تونیم به برگشتن فکر کنیم در عوض!به نگه داشتن چیزایی که دارن محو می شن… و این کار ماس. ما باید حفظشون کنیم و اگه نابود بشن هم تقصیر ماس.
.
.
یه متن نسبتا خشن اعتراضی(نسبت به خودمون!!) نوشته بودم که اتفاقا واسه نشریه هم بود!اما گفتم نه… می ذارمش رو بلاگ، تا اینکه کلا پشیمون شدم از گذاشتنش!حالا که اینو خوندم، می رم نوشته رو پیدا می کنم و شاید گذاشتمش دیگه!البته نیازه که لحنش عوض بشه حتما!!
كاملا همينيم…چه خوب معرفي شديم!!:)
” این تفاوت چه داستان پیچیده ای بود که خودمان هم سری از آن در نیاوردیم.”
// این تفاوت چه داستان پیچیده ای است که خودمان هم سری از آن در نیاورده ایم هنوز!//
“گاهی این درس را پسندیدند و گاهی آن یکی را به فحش کشیدند؛”
/این (آن) را پسندیدند(به فحش کشیدند) یه جوری شبیه جملات سوتی داده شده است! ولی من خوشم میاد :دیل/
می گم توقع نداری که همه ی بچه ها این رو درست یا اصلا بفهمند که؟!
بد نبود که شرحی بر این هم نوشته می شد!
جا داره این بیت استاد رو یادآور شیم:دی
به سر داشتیم فکر شاهندگی
خدا را همی عار بود بندگـــــی
سمپاد با ورودم یک هدیه به من داد که با خروجم داره ازم میگیره….به من دوستامو داد و تقریبا همه رو ازم گرفت….
هوش مازاد؟!به چه دردی میخوره وقتی سرکوبش کردن؟!وقتی یکی از بزرگترین استعدادهای هنری آینده ی ایران توی مدرسه ی ما زیر تلی از فرمول دفن شد؟!ولی با همه ی این اوصاف یه عده مثل من هستن که در عین نفرت از ظلم هایی که بهشون شده به این اسم عشق میورزن….نه برای اینکه اسمش تیزهوشانه بلکه برای اینکه یه جمع بسته ست….به نظر شما اگر سمپاد مخفف “سازمان محافظت از پخمگان آزار دهنده” بود این عرق وجود نداشت؟!اعتراف میکنم که برای من داشت:دی
متنت خیلی قشنگ بود نیما مضروب….از بالا گفته بودی….شاید چون فارغ التحصیلی….یا شایدم چون قلمت خوبه….یا شاید هردو….شایدم اصلا خوب نبوده و من توهم زدم:دی
× اف اس دی : وقتش نسبیه!
× وروجک : اراک زیاد بد نیستا ! :دی … تازه شعبه ای از علم و صنعته!
× شراره : نه حرفای من بود :دی
× یاسمین : خیلی خوشحالم دقیق بررسی کردی ! به بررسی دقیق احتیاج داشتم
× ملیکا : چه خوب :دی
× پریا : اون سمپاد نیست که استعداد هنری کسیو میگیره … این پدر مادرش و جامعس که اونو مجبور می کنه سمپادی بمونه تا هنرستانی. شاید وقت اون رسیده که سمپاد هنر هم تشکیل بشه!! منم به اسم سمپاد عشق می ورزم !
اقای مضروب :به تو میگن یه سمپادیه “متعصب”:دی
نیما مضروب منم نگفتم سمپاد استعداد کسی رو میگیره….گفتم اسم استعداد برتری که روی ما گذاشتن حتی اگه واقعا به حق بوده باشه عملا بی فایده بود برامون چون که این تک بعدی بودن جمع باعث شده که همه ی استعداد ها در هر زمینه ای یه جا جمع بشن و این درست نیست….خیلی کار درستیه که سمپاد های دیگه ای هم تاسیس بشه!
نه دیگه! اشتباهت همینجاس:دی من هنوزم بر این عقیدم که اینا حرفای منن!!!!:دی
× من :دی
من خوندم. نظر نمی دم!
چرا ؟
با ذهني فوق العاده زيبا نوشته بوديد، تبريك ميگم.
واو نیما ملت چه تحویلت می گیرن!ذهنی خلاق:ی
منم نگفتم بده اما این که دوست و همکلاسی آدم تهران باشه و اون اراک یکم به نظر ناراحت کننده می آد.تو که خنگ تر از اونا نیستی!احتمالا کم کارتر بودی یا بد شانسی اوردی.درضمن یه سمپادیه متعصب مثل تو(!)نباید به شعبه ی چیزی رضایت بده!:ی
دیدن دنیای جدید و پیدا کردن دوستای جدید ، اتفاقاتی که واسه یه نفر تو شهری دیگه میوفته … خیلی هیجان انگیزن!
جالبه!من تسلیمم!قبول دارم چون منم این چیزی که می گی رو تجربه کردم!البته به عنوانه دانشجو نه!اما این جورشم باید جالب باشه!اونم مثل تو خوابگاه رو احتمالا نمی تونم تجربه کنم!