قبل از خواب

فاصله ي بين نوشتن 1 و 2 حدودا 16 دقيقه بود.

1:

جاي شما خالي،آ خرين قسمت ترانه ي مادري بود. من و مادر گرام هم كه بين فك و فاميل و در و همسايه و دوست و آشنامعروفيت داريم به زر زر كردن براي اقسام فيلم وكتاب! به طوري كه يك هزارم برابر آنها براي خودمان گريه مي كنيم. پدر گرام هم كلن و از پايه مخالف ترانه ي مادري بود و از وقتي اين سريال شرع به پخش كرد ( كه متاسفانه يا خوشبختانه من به علت عزيمت خواهر گرام از جنگل ابر به تهران و تنها ماندن در خانه در ساعت11 شب و علافي ، از قسمت اول ديدم، وچون در آن ساعت كاري نداشتم و خواب هم كه اختيار داريد سر شبي خواب چيه، و تا آخر را هم ديدم) عمدن يا سهون سر ساعت 11 به سمت رختخواب مي رفت و سر راه هم غري مي زد مبني بر اينكه ” بگيريد بخوابيد، اين چرت و پرتا براتون نون و آب نمي شه” و گاهي هم گرد و خاكي و دادي و … ( كه كار ساز هم نبود!) خواهر گرام هم از وقتي با تمام شدن كلاس زبان ساعت 8 صبح روزهاي زوج، طعم تابستان را مي چشيد، به من و مامان پيوسته اما تبحري دارد عجيب در سوتي يابي و مسخره كردن تمام الهيكل فيلم، كنار ما نشسته بود .

خلا صه اينكه من و مامان و خواهر گرام بوديم و صداي كم تلويزيون بعلت خواب پدر بزرگوار!

همين طور بين خنده به قسمت هاي هندي ++ فيلم و و گريه به خاطر … (دليل؟ اول مطلب را خوب نخوانده ايد!!) رفته بودم دستمال بياورم مر واريد ها را پاك كنيم كه سوسكي عيشمان را منقص كرد!

فلذا به خنده گفتم :‌سوسك!”‌خواهر گرام 3 متر پريد و مادر گرام دمپايي وي را برداشت، به دنباي “سوسكي خانوم” *دويد. خواهر گرام فرياد زنان التماس كرد كه “‌با دمپايي من نكشش!” و چنان پريد كه نشان مي داد قصد داشت آلت قطاله(؟) را سريع السير دور كند و بگريزد!

خلاصه هي ما بدو سوسكي بدو، اين مبل رو بكش كنار،پيانو رو هل بده اونور،ميز نهار خوري رو سر بده اونور، از اون طرف هم هي بهرام گريه كن، هي فرخ زر بزن، هي سميرا ناله كن، اينا … سر انجام، مادر گرام “‌سوسكي خانوم” را با 2 ضربه شهيد كرد. طي اظهارات وي، اولين ضربه زير ميز پذيرايي بر سر وي وارد گشته وكه او را نيمه مدهوش(!) كرده ، و دومين ضربه و ضربه ي نهايي پشت پيانو ( كه كوك اندكش نيز با اين سرهايي كه خورد پريد) بر او وارد كرده، او را كـٌـشانيد.

همزمان با شروع تيتراژ پدر گرام غافلگير كننده مابانه، از در اتاق خواب گفت:‌” سلام!”

* سوسكي خانوم،  لفظ اديبانه ي پسر خاله ي عزيزم است!

2:

دور تا دورم پر شده از آدم هايي كه دارن فكر مي كنن چطوري از اين مملكت برن. خيلي از كسايي كه دوستشون دارم، خيلي از كسايي كه… بيشتر عمر 16 ساله م رو باهاشون گذروندم!
تعداد دفعاتي كه مامانم بهم خبر مي ده فلاني داره ميره فلان جا، هزار برابر شده انگار! اول جوون ها، بعد نوجوون ها، و بعد هم خانواده هايي رو مي بينم كه دارن دمشون رو مي ذارن رو كولشون و در ميرن!
مالزي، كانادا، استراليا، آلمان، فرانسه، آمريكا، هر جايي كه بگين!
مي رن كه برن. از اين جا دور مي شن، همه چيزشون رو مي دارن پشت سرشون، همه ي زندگي شون رو مي فروشن و هر كدوم مي رن يه گوشه ي دنيا…
مي رن يه گوشه واسه خودشون يه زندگي ديگه شروع كنن. يه زندگي جديد شايد حتي. يه زندگي اي كه توش مطمئن باشن اونقدري كه حق دارن مي تونن دريافت كنن!
مردم دارن فرار مي كنن. از محدوديت ها، از حرص خوردن ها، از غر زدن ها، از هر روز و هر روز بدبختي هاي بيشتر ديدن.. از هر روز بيشتر از روز قبل همه چيز رو خراب ديدن…
مردم دارن فرار مي كنن! مردمي كه خيلي مردم ويژه اي نيستن. صرفا پولدار نيستن. خيلي هاشون رو مي شناسم كه تا حالا تا مرز ايران هم نرفتن. اما هر جور شده مي خوان برن.. هر جور كه شده!
اينا همه شون من رو به اين فكر مي ندازه كه خدايا، تا كي ما، خانواده ي من رفتنش رو عقب مي ندازه؟ تا كي 4 تايي به همديگه بگيم اينجا كشورمونه، هيچ جا بيشتر از كشورمون نمي تونيم خوش حال باشيم؟ تا كي مي خوايم سرمون رو بندازيم پايين و نشون نديم كه تو چشاي هممون يه سوال مشتركه : آيا ما هم بايد بريم؟

داريم مي ريم سفر. نه پارسال و نه سال هاي قبلش اين طوري فكر نمي كردم. امسال اما، هنوز چمدون نبستم. همه ش تو ذهنم يه سواله :‌ يعني ممكنه يه روز ما هم مجبور شيم دل بكنيم و بريم يه جايي كه وطن مون نيست؟! يعني يه روز بايد چمدوني ببندم كه با هم بريم و … بر – نَ – گَر – ديم؟!

پي نوشت :
ممنون از سحر، بخاطر تايپ!

ضميمه:
باز نيما رفت مسافرت، 2 روز اين جا مشكل داشت؟!

9 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *