انحصار به فردیّت
وقتي كه پنج ساله بودم، حرف هاي ممنوعه در جمع مي گفتم تا عكس العمل بقيه را ببينم. كلاس پنجم كه بودم، به خيال خودم تشخيص دادم همكلاسيم *Kleptomania دارد. وارد راهنمايي كه شدم، هر بار كه كتاب روانشناسي مي خواندم، رفتارهاي خودم و تك تك افراد دور و برم را بر اساس آن بررسي مي كردم. از وقتي به دبيرستان آمدم، رفتار دوستان نزديكم و آدم هايي كه به نظرم شخصيت جالبي دارند را آناليز مي كنم. سعي مي كنم در مورد گذشته شان تحقيق كنم و بفهمم چه رفتاري را با آنها كرده اند كه اينطور رفتار مي كنند، چه كمبود هايي دارند، چه چيزهايي برايشان نوستالژيك است، يا اينكه در شرايط خاص، چه عكس العملي نشان مي دهند. واقعا از اين كار لذت مي برم. فكر كنم از همان پنج سالگي باشد كه به روان شناسي علاقه مند شده ام ! شايد در آينده بر خلاف ميل پدر و مادرم، روان پزشكي را دنبال كنم و به راه فرويد رو بياورم…!
هِنري و فيونا شش ماه بود كه با هم نامزد شده بودند كه فيونا يك روز بدون مقدمه، نامزدي را به هم زد. هنري با تعجب مي گفت:”من هرگز با كسي به اندازه ي او صميمي نبوده ام، موضوعي نبود كه ما نتوانيم در مورد آن صحبت كنيم. درست است كه زياد جر و بحث مي كرديم، اما با اين حال بسيار صميمي بوديم و به نظر مي رسيد كه ازدواج ما پايه ي محكمي خواهد داشت.” اما فيونا مسئله را طور ديگري مي ديد:”ما هميشه در حال جر و بحث بوديم و من بالاخره يك روز به اين نتيجه رسيدم كه ما هيچوقت نمي توانيم با هم به توافق برسيم.”
لوئيز خانم زيبايي بود كه رفتار و منشي تند داشت. ظاهر زيبايش اطرافيان را به دوستي با او تشويق مي كرد، اما رفتار تند او در آخر، موجب به هم خوردن دوستي هايش مي شد. او تا به حال نتوانسته بود دوستي كسي را به درستي جلب كند. لوئيز اميدوار بود كه اين رفتار آسيبي به دوستي او با نيك نرساند، چون به او علاقه مند شده بود. نيك معمولا هفته اي يك بار به لوئيز تلفن مي كرد تا حال او را بپرسد. يك روز آخر هفته، وقتي ساعت ها گذشت و نيك تلفن نكرد، لوئيز شماره ي او را گرفت و ظرف دو ساعت سه بار ديگر هم تماس گرفت و هر بار پيغام جديدي گذاشت. ديروقت شد و از نيك خبري نشد. لوئيز كه بسيار خشمگين بود، تلفن نكردن نيك را نوعي توهين آشكار به خود تلقي مي كرد. در دل مي گفت: “فهميدم كه نيك با اين رفتار مي خواست به من بگويد ديگر علاقه اي به ديدنم ندارد. او با اين كار به من گفت برو گم شو!”
مشكلات به خودي خود ناراحت كننده نيستند، بلكه طرز برداشت ماست كه رويمان اثر خوب يا بدي مي گذارد. اين يعني مفهومي كه ما براي هر پيشامد در نظر مي گيريم، روي نوع تعبير ما مؤثر است. يكي از دلايل عمده ي برداشت هاي متفاوت “ارزيابي فردي” است كه براي هر شخص منحصر به فرد است. ارزيابي هاي هر فرد، در شرايط خاصي مثل زمينه هاي خانوادگي، استعداد هاي طبيعي، ظاهر جسماني و سلامتي، اعتقادات و ترس ها و اميد هاي او ريشه دارد. مجموعه ي اين ها، شرايط به خصوصي براي ما به وجود مي آورند كه بر اساس آن رويدادهاي زندگي خود را تفسير مي كنيم.
هنري و فيونا هر دو مي دانستند كه زياد بحث مي كنند. از نظر هنري، اين گفتگو ها با ارزش بود در حالي كه از نظر فيونا، دليل عدم توافقشان به حساب مي آمد. در واقع چون ادراك و سنجش فردي ما منحصر به خودمان و شخصي است، ارزيابي دو نفر از يك موضوع هيچوقت نمي تواند يكسان باشد.
ارزيابي ما از يك واقعه، نه تنها احساسي كه نسبت به آن داريم، بلكه واكنشي كه در قبال آن بايد بروز بدهيم را هم به ما ديكته مي كند. لوئيز نامطمئن و نگران از اينكه نيك ممكن است نيك مثل تمام دوستان قبلي اش او را ترك كند، دچار افسردگي شده بود و سكوت او را نوعي انتقاد تلقي كرده، نتيجه گرفته بود كه نيك ديگر تمايلي به ديدنش ندارد. اگر ارزيابي لوئيز به نحو ديگري مي بود، مثلا اينكه او امروز آنقدر سرش شلوغ بوده كه نتوانسته تلفن كند، چه واكنشي پيش مي آمد؟ اگر او فكر مي كرد كه دليل تلفن نكردن نيك به خاطر بيماري يا تصادف بوده، چطور مي شد؟
هر روز هزار و يك پيشامد مثل اين براي ما پيش مي آيد. اين يعني ما از اول عمر، هيچ كدام از رفتار هاي دوستان و آشنايانمان را آنطور كه آنها مي ديده اند، ارزيابي نكرده ايم. هيچ وقت احساسمان به طور مطلق از يك اتفاق يكسان نبوده. يعني من نمي توانم حسي كه انسان ديگري دارد را كاملا درك كنم و هيچكس هم هيچ وقت نخواهد توانست دقيقا فكر و احساس من را تجربه كند. اين به نوعي هم قشنگ است و هم ناراحت كننده… چقدر خدا زندگي را پيچانده است !
با الهام از كتاب هيچكس كامل نيست، دكتر هنري وايزنگر
پ.ن: Kleptomania يا جنون دزدي، يك نوع بيماري رواني است كه در آن شخص بدون اينكه لزوما احتياج مالي داشته باشد، در خود نياز شديدي به دزديدن اشيا ديگران احساس مي كند.
چه پست سنگینی ، من هم روانشناسی دوست داشتم :دی
منم تو دبستان فکر می کردم بغلدستیم همین مرضو داره ! آخه مدام تراشم گم می شد ! شاید هم می افتاد زمین!! :دی
پستت واقعا سنگين بود … !
از ارزيابي ادمها از طرف مقابلشون گفتي … من هميشه سعي ميكنم بهترين برداشت رو از طرف مقابلم بكنم و سعي كنم به خودم بقبولونم كه اون همون چيزيه كه من فكر ميكنم !!! هر چند در بسياري از مواقع اشتباه ميكردم … ! با اين حال باز هم سعي ميكردم به خودم بقبولونم كه نه اون كاري كه كرده منظوري نداشته !!!!
من اكثر مواقع در حال گول زدن خودم بودم !!!! و به خاطر همين ضربه ي زيادي خوردم اونم از كسايي كه بيشترين احساس صميميت رو باهاشون ميكردم ! …
نميدونم الان هنوز هم بايد همون اخلاقم رو داشته باشم يا نه //// !
چي بگم الان خب؟!
اميرپويا: سنگينه؟؟! من كلي ويرايش كردم كه اينطوري نباشه !
كيميا: توي بچه ها اكثرا اون بيماري رواني نيست. من به حساب خودم تشخيص داده بودم.!
پگاه: هان؟!
آخه من روانشناسي هيچي حاليم نمي شه!
1 – آدمای شلخته نسبت به بغل دستیاشون این احساسو دارن!
2 – خواهر و برادر من هم این احساس رو دارن!
3 – 1+2 = ؟
جالبه، فقط یه توصیه به خودت ، اگه واقعا علاقه داری یه روانپزشک خوب بشی خیلی زود تصمیم قطعیت رو باتوجه به شرایط جامعه و خانواده ات بگیری و یادت باشه تو باتوجه به سنی که داری باید سعیت رو بکنی که احساسی و صرف علاقه داشتن به چندتا کتاب که خوندی تصمیم نگیری و بدونی که روزارو چه جوری سپری کنی( امیدوارم منظورم رو متوجه شی مثلا کلاسای مدرسه رو پیچوندن واسه خوندن کتاب روانشناسی خوندی خیلی غیر منطقیه حتی اگه بیش از حد از اون کلاس بدت بیاد و خیلی اون کار رو دوست داشته باشی.
یه چیز دیگه اینکه قبل از آنالیز رفتار هرکسی یا فوکوس روی دیگران به بررسی رفتار های خودت بیشتر بپرداز و بیشتر فکرت حول محور خودت باشه(چون کمی تجربه کردم این حس رو، میگم) به دلیل این که در اثر بیش از حد توجه کردن به آنالیز دیگران یه اعتماد به نفس شدیدا کاذب میگیری که یه جایی اذیتت میکنه.
امیدوارم حرفام به دردِ این پستت خورده باشه