2009-03-02
آدم و حوا
تقدير شومم بود شيدايي
وقتي منم آدم، تو حوايي
بي شك ترين شكي به دامانم
اين است، آري مرض رسوايي
گويي نمي فهمي حضورم را
تو در مني هر وقت هر جايي
مي ميرم و در گور مي دانم
درمان ندارد درد تنهايي
در غصه زندانم، نگهبانا!
تو پادشاه شهر غم هايي
رسنم بيا اي مرد دستانم
سيمرغ، پس كو آن شكيبايي
رفتي و من ماندم، نگاهم كن
من آن تو ام آن ماي بي مايي
اي عشق بي همتاي ديروزم
با من نگو، تنها ترين، هايي!
تا صبح من ماندم براي عشق
حالا روم چون تو نمي آيي!
5 نظر
از همه اونايي كه مطلبم بالاي مطلبشون قرار مي گيره عذر مي خوام D:
زیبا بود!
آدم و حوا….ترجیح میدم برای نشون دادن عمق عشق از این دو تا استفاده نکنم….نمیدونم چرا حس میکنم این دو تا اصلا عاشق هم نبودن:دی یعنی خوب وقتی فقط دو تا بودن هیچ انتخاب دیگه ای نداشتن….نمیدونم!
پ.ن:=))
× “درمان ندارد درد تنهایی”
xAli xub bud!
خیلی قشنگ بود.
“حالا روم چون تو نمی آیی!”
نه خب این چه کاریه.
میدونم ناامیدی هست شاید.
اما خب…
پس شوق چی؟؟