آدم و حوا


تقدير شومم بود شيدايي

وقتي منم آدم، تو حوايي

بي شك ترين شكي به دامانم

اين است، آري مرض رسوايي

گويي نمي فهمي حضورم را

تو در مني هر وقت هر جايي

مي ميرم و در گور مي دانم

درمان ندارد درد تنهايي

در غصه زندانم، نگهبانا!

تو پادشاه شهر غم هايي

رسنم بيا اي مرد دستانم

سيمرغ، پس كو آن شكيبايي

رفتي و من ماندم، نگاهم كن

من آن تو ام آن ماي بي مايي

اي عشق بي همتاي ديروزم

با من نگو، تنها ترين، هايي!

تا صبح من ماندم براي عشق

حالا روم چون تو نمي آيي!

5 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *