اسنوب ها در شهر
معلم كلاس تكامل ما مرد جالبي بود. مثلا اصرار عجيبي داشت كه حتما “شده كه زالو شما را بگزد” يا انتظار داشت كه زاييدن گاو را ديده باشيم و برايش عجيب بود كه كسي مار دستش نگرفته باشد اما يكبار كه خواست جملهاي را از نيچه نقل كند اينطور شروع كرد:” بچهها يك فيلسوفي هست به اسم نيچه”
صداي ابراز احساسات يكي دو نفر آمد و او كه شديد تعجب كرده بود ادامه داد:”حالا اگر احتمالا اسمش رو هم شنيديد با افكار و عقايدش آشنا نيستيد”
نميدانم فكر ميكرد اينجا پشت كدام كوه است كه بچههايش اسم نيچه را “احتمالا” شنيدهاند اما زاييدن گاو را “حتما” ديده اند.
اما به خاطر اين رفتارهايش نبود كه تا عنوان “اسنوب ها در شهر” را ديدم ياد او افتادم به خاطر آن خندهي مادر ناتني سيندرلايي ِ آن روزش بود:
بچه ها طبقهي سوم داشتند تمرين ويلون مي كردند. وكيلي هم تكيه داده بود به تخته و داشت قصهي به قول خودش تراژريك ورود اكسيژن به زمين را مي گفت…صداي زن خفه كني هم داشت نامرد…ديالوگهايش را طوري ادا مي كرد كه انتظار داشتي جملهي بعدي حتما ربطي به عشق نافرجام دوران جوانيش يا چيزي شبيه به اين داشته باشد…خلاصه صداي او به علاوه ي موسيقي متن صحبت هايش مرا سخت ياد فيلم هاي عاشقانه ميانداخت…نميدانم چه شد كه يكباره نگاهش را دوخت به كف زمين انگار چيز متاثر كنندهاي آنجا ديده باشد آه بلندي كشيد و ادامه داد:” بچه ها اين نصيحت رو به عنوان يه جامعه شناس از من بپذيريد…دعواي آدما همش سر اطلاعاته…ولي اطلاعات كه منبع پايان پذير نيست كه اينا سرش دعوا ميكنند اتفاقي نميافته اگر چيزي رو كه من ميدونم شما هم بدونيد…از من كه چيزي كم نميشه تازه وجهي اجتماعي هم پيدا مي كنم، نيس مگه؟”
بعد سرش را بالا آرود و گفت:” ميفهميد كه چي ميگم؟”
بعد يك دفعه كابوس بار زد زير خنده…”از قيافههاتون معلومه…”
نميدانم به نظرش جملهي خيلي پيچيدهاي گفته بود با ما خيلي “نفهم” بوديم اما هرچه بود خندهاش خندهي غرور بود…خندهي من ميدانم شما نه…من دكترا دارم شما نه…من بزرگم و شما كوچولوهاي بدبختي زير دست من هستيد…اصلا خندهاش مرا ياد اين-ارباب هاي بدجنس توي كارتونها كه با كمربند ميايستند بالاي سر كارگرهايشان و از آن ها به زور كار ميكشند و بعد براي اينكه بدجنسيشان را ثابت كنند قاه قاه ميخندند انداخت…مرا به شدت ياد واژهي اسنوب انداخت…چيزي كه اين روزها زياد در اطرافمان مي بينيم و گاها خودمان نيز دچارش مي شويم… در اين باره بيشتر خواهم نوشت…
پ.ن: آقاي وكيلي يك اسم است و هيچ ربطي به شروينكيلي بزرگوار ندارد.
گلاره درباره حرفایی که زدی مطمئنی؟ واقعا تو از حرفای آقای وکیلی اون برداشت ها رو داشتی؟ به نظر من آقای وکیلی جزء متواضع ترین افرادی بود که تا حالا دیدم مطمئن باش که اگه یه لحظه این فکرها از سرش میگذشت مثل خیلیای دیگه بلد بود چه طوری داشتن تحصیلات و علم بالاش رو به رخ نه تنها ما بلکه بقیه هم بکشه. البته به اینم توجه کن که هیچ کس از دهن خودش نشنید که چند تا دکترا داره و چه کارایی کرده خود بچه ها رفته بودن آمارش رو درآورده بودن (بعدا بیشتر با هم حرف میزنیم)
نه فائزه. اين پست در مورد آقاي وكيلي نبود. اصلا. اين پست در مورد اسنوبيسم بود. ايشون همين كه ميان به درس مي دن كاملا تواضع خودشونو نشون دادن. اين پست در مورد اسنوبيسم بود. پديده اي كه همه ي ما با به نوعي در گيرش هستيم. من فقط گفتم ايشون “مرد جالبي” هستندو كه واقعا هستند. بعدا متني در مورد خودشون قرار مي دم. اما اين يك متن در مورد اسنوبيسم بود همين.
اهان مرسی . فقر درک متن ادبی بیداد میکنه!!!!!
گلاره “گاها”غلطه! گاه يه كلمه ي فارسيه!تنوين نمي گيره!من رو اين موضوع شديدا حساسم! پست قشنگي بود:)
این خط جدیده هم که نوشتی توش شروین وکیلی سر همه
× اینا رو فقط مث که من نمی فهمم :دی
هـــــــِي!!
“خيلي” قشنگ مي نويسي!
توصيفات، تلميح هايي كه به كار مي بري، و مختصر نويسي ها تو دوست دارم.
هم راجع به اين پست، هم اون بالايي كه نوشتي!:دال
فکر کردم من خنگم که نمی فهمم!:ی….برای اولین بار بات موافقم نیما!
من ولي خيلي خنگم.
نمي فهمم چيه اين متن غير قابل فهم. ممنون ميشم بيشتر بگيد تا بيشتر اشكالاي متنمو بفهمم.
من فقط خواستم يه تعريف از اسنوب كرده باشم…
بازم ممنون كه نقدم كرديد
حس قابل درکی اه!
اکثر قریب به اتفاق معلمهای ما همین حالت رونسبت به ما دارن.
بعضی اوقات که معلم دیفرانسیلمون نکته میگه، من حقیقتن بهم بر میخوره.
(من در کامنت گذاشتن ضعف آشکاری دارم؛ شرمنده! :س)
غرور بي جاي بعضي از معلما كه دانش آموز رو داغون فرض ميكنن،ولي هميشه اين طور نيست.
معفق باشی گلی خانوم
خوب مینویسین
گلاره فکر کنم خیلی بد منظورت رو رسوندی نگاه کن اکثرا فکر کردن که اقای معلم واقعا اونجوری بوده که تو اینجا نوشتی
حالا اونجوري باشه يا نباشه!
چه فرقي داره! چه اهميتي داره!
بهتره دقت كنيم نويسنده منظورش از پست چي بوده!