رنگ بنز مير حسن
خانه بوي گند آش پيرمرد را گرفته. نمي دانم چه طور رقبت مي كند آن را بخورد. قبل ترها كه البته بعيد مي دانم كسي اين قبل تر ها را به خاطر داشته باشد قدش بلند تر از اين بود. در همان قبلترها هم بود كه ترياك مرغوب مي خريد كه بوي بهتري داشت.سخت است كه او را در حال بالا آمدن از پله ها تصور كنم پس از گوشه ي خانه شروع مي كنم. حالا او نشسته و دفتر شعرش را ورق مي زند. ساعت 12 ظهر است. همين طور شعرهايش را م يخواند و با خودش به زماني كه اين شعرها را گفته فكر مي كند. يك بار ديگر به ساعت نگاه مي كند. 1. نمي داند باز خوابش برده يا واقعا 1 ساعت است كه شعر مي خواند اما هرچه هست بلند مي شود. مي رود سمت آشپزخانه و ترياك را از روي اجاق بر مي دارد و با دقت تمام مي كندش توي شيشه. بعد عصايش را كه تكيه داده بودش به ميز بر مي دارد و ظرف كثيف را م ي اندازد توي ظرف شويي. ميرود مي نشيند همان گوشه ي خانه كه قبلا نشسته بود.
پدر مير حسن آدم آبرو داري توي رشت محسوب مي شود. مير حسن هم كه پسر ارشد خانواده بود روي همين حساب براي خودش برو بيايي راه انداخته بوهمه ي بچه ها از او حساب مي برند. البته اين را مديون آن سگ هاي سياه بزرگي است كه دنبال همه مي كردند اما وقتي او رفته ترفشان كاري به كارش نداشتند. درسش هم خوب است. بعد تر ها مي رود تهران و ليسانسه مي شود. ليسانسه ي حسابداري. تازه همه ي اين ها به كنار يك بنز مغز پسته اي خواهد داشت كه به تنهايي توانايي اين را دارد كه هر دختري را نرم كند. يك زماني هم كه معلوم نيست چند سالگي مير حسن مي شود شايعه مي كند دختر ميرزا رحيم از او خواستگاري كرده.
البته اين چيزها را ديگر هيچ كس به خاطر ندارد. هيچ راهي هم وجود ندارد كه كسي بتواند اين چيزها را به خاطر بياورد. اين ها قصه ي زندگي مير حسن بودند كه حالا سال هاست كسي به اين اسم صدايش نكرده. به جز باباجون و بابا كه هر مردي را ممكن است يك روزي صدا كنند اسمي كه براي شخص او باشدوجود ندارد. مگر اينكه همسرش بخواهد صدايش بزند كه آن هم بعد از ورشكستگي اش و گندي كه با دختر بازي هايش بالا آورد بعيد است. تازه اگر كاري داشته باشد هم “جناني” صدايش مي كند. ما اگر توانستيم تمام اين ها بفهميم احتمالا بايد سوار ماشين زمان يا يك چيزي شبيه به اين شده باشيم. يعني اينكه كسي اين چيزها را به خاطر بياورد همان قدر عجيب است كه انگار كسي سوار ماشين زمان شده باشد. خود پيرمرد هم ديگر ماجراي سگ ها را بياد نمي آورد. اگر هم روزي بخواهد راجع به بنزش حرف بزند قطعا ميگويد آبي است و اصلا هم شك نمي كند كه ممكن است سبز مغز پسته اي بوده باشد. ومتاستفانه هيچ راه وجود ندارد كه بتوانيم او را متوجه استباه بزرگش كنيم. در واقع هيچ كس به ما و ماشين زمانمان و آنچه اتفاق افتاده اهميت نمي دهد. آنقدر كه انگار هيچ وقت بنز مغز پسته اي وجود نداشته و اصلا از اولش هم آبي بوده. سخت است كه بنويسيم بنز مي ر حسن در اثر حواس پرتي اش آبي شد! پس بهتر است اين طور بگوييم كه بنز مير حسن از اولش هم آبي بوده
منظورت رو نفهمیدم.
البته شاید به این خاطر که ساعت 1 بعد از نصف شب اه و من هم در شرایط خوبی به سر نمیبرم.
اما به هر حال، آنقدری که متوجه اصول نگارشی رعایتنشده شدم، خود متن را نفهمیدم.
مي دانم كه احتمال غلط تايپي و املايي زياد است. احتمالا به خاطر اينكه اگر بخواهم يك ليست از كارهايي كه مي خواهم بكنم بنويسم، خواندن متن خودم حتي آخري آن ها هم نباشد. اما به چشم. ويرايشش م يكنم.
منظور اما خيلي خاص نيود. اين قصه ي يك پيرمرد است كه ثابت مي كند چندان تفاوتي ندارد كه واقعا بنزش چه رنگي بوده. مهم اين است كه او دوست دارد فكر كند كه آبي بوده. بزرگراه گمشده را ديديد؟ ديالوگ فوق العاده اي دارد كه آن وبلاگ كذايي من هم بر همان مبنا بزرگراه گمشده بود. يك جايي از فيلم مي گويد:”من خاطرات رو همون جور كه دوست داشته باشم به خاطر مي آرم”
بنز مير حسن خوشبختيش بود. اين متن منظور خاصي نداشت. فقط قرار بود نشان دهد كه آدم چقدر راحت مي تواند رنگ خوشبختي اش را فرموش كند.
ممنون از نظرت. تمام سعيم را كردم كه متن منظور خاص اش را گفته باشد. اما گمان مي كنم موفق نشدم. به نظرم همان بلاگ نويسي بهتر است. بچه هاي سمپاد فعلا موسوي_كه قرار است بقاياي خاتمي باشد كه همان يكي دو سال اول هشتاد تمام شد و اباي شكلاتي و حرف هاي قشنگش را داد به يك آدم مفت خور كه فقط لبخند مي زند و هيچ كاري نمي كند_ ترجيح مي دهند:)