یادش به خیر…
آن سالها که بچه تر بودیم و کلی امید و آرزو داشتیم ،از هرکداممان که میپرسیدی “بزرگ شدی میخواهی چه کار شوی؟!” شروع میکردیم به صحبت که میخواهم فلان شوم و فلان را تغییر دهم این چیزها را بدست آورم به این آدمها کمک کنم و خلاصه اینکه کلی صحبت میکردیم و آخر هم اگر کم میآوردیم و دلیل منطق پسندی پیدا نمیکردیم سرخ میشدیم و این ور آن ور را نگاه میکردیم شاید هم میگفتیم چون دوست داریم…
بالاخره بچه بودیم و هنوز خوب نمیفهمیدیم وقت لازم بود تأ تربیت شویم و برسیم به اینکه الان هستیم…درواقع اقتضای سن بود.
با همان ذهن تربیت نشده ازمان میخواستند که انشا بنویسیم… معلم پای تخته میآمد و با گچ،بزرگ مینوشت : موضوع انشا “فلان”.چه میدانم!علم بهتر است یا ثروت ،شغل آینده تان چیست؟!،نامهای به فرزندان خود بنویسید… البته این وسط خوش شانس هم بودیم که درست تربیتمان کردند و بهمان فهماندند که اینها اهمیت ندارد،آنچه مهم است این است که باید خوب تربیت شد و خوب درس خواند تأ دانشگاه خوبی راهمان دهند،تا در آنجا هم بتوانیم خوب درس بخوانیم و خوب تربیت شویم،بعد که دانشگاه تمام شد وارد بازار کار شویم و شروع کنیم به پول در آوردن،آن وقت که پولمان به اندازهٔ اجاره خانه رسید ازدواج کنیم و چند سال بعد از آند هم چندتا کوچولو به این دنیا بیاوریم(داریم به آخر سعادت نزدیک میشیم…)در آخر هم شروع کنیم به تربیت این کره خرها،تا آدمهایی شوند درست تربیت شده،مفید برای جامعه…
فکرش را بکن اگر بچه بودیم،آن موقع که تربیتمان کامل نشده بود را میگویم،ممکن بود ازمان بخواهند که انشا بنویسیم، با همان موضوعهای بدرد نخور: “اگر رئیس جمهور بودید چه میکردید”،”نامه ای به شهدا بنویسید”،”از خدا چه میخواهید” و…
هه ,واقعا شانس آوردیم…
× قشنگ بود ، شانس اوردیم :دی
من وقتی بزرگ شدم، دانشمند میشم؛ میخوام مغز غورباغه رو یا مغز پرنده پیوند بزنم، که هم غورباغه پرواز کنه؛ هم پرنده بره زیر آب و خوب بپره. دیدی چقدر باهوشم؟