مرگِ رنگِ جنگ !
بعد از اتمام نوسازي خانه، كتاب ها و دفترهاي قديمي را مرتّب مي كردم كه يك دوست گمشده را پيدا كردم… دفتر خاطرات قديمي ام ! وقتي مي خواندمش، احساسات عجيبي پيدا كردم… خنده و گريه ي توام، عصبانيت همراه با خوشحالي، توجّه مخلوط با بي تفاوتي، و چندين حس ديگر. بعضي خاطره ها در زمان خودشان جانسوز بودند، اما موقع خواندنشان خنده ام مي گرفت، و بعضي كه قرار بود شادكننده باشند، هيچ حسي در من ايجاد نمي كردند ! همه را خواندم. آخرين خاطره ي آن دفتر تا اين لحظه، فقط دو سال فاصله دارد، اما به وضوح ديدم كه بعضي از آرزوهاي گذشته ام كه بالاتر از خيلي چيزها قرار مي گرفتند، امروز نه تنها آرزو نيستند، بلكه ديگر هيچ جايي در زندگيم ندارند… بيش از نصف احساساتي كه چندين سال از عمرم را، با تمام قوا برايشان مي جنگيدم، امروز برايم سوژه ي خنده شده اند… آن هايي كه زماني حاضر بودم به درستي وجودشان قسم بخورم، خيلي وقت است كه در گورستان قلبم مفقودالاثرند… اكثر آن عقايدي كه با خونسردي تمام، گلوله اي در مغز مخالفانشان خالي مي كردم، حالا در انباري كهنه ي افكار اوراقي، تنها در گوشه اي، خاك مي خورند و محو مي شوند…
…آيا جنگ هاي امروزم نيز مايه ي خنده ي فردايم است؟!
به نظر من بهتره به خنده هاي فردا فكر نكنيد !!!
ولي خنده هاي امروز رو از دست نديد ! حتي اگه خنده ي جنگ باشه !!!
منظورم نفس خود خنديدن نبود، منظورم بيهوده و مسخره شدن بود. اگر قرار باشه اين اتفاق بيفته، پس الآن چرا بجنگم؟!
خاطره ها
آرزوها
بزودی …!