بدان مي خندم!

جديدا خيلي پيش مياد به خودم پوزخند بزنم.. يهو مياد تو ذهنم كه “كارم از گريه گذشته ست، بدان مي خندم”. رو ميزم رو پر مي كنم از نوشته هاي جور واجور.. “دل تنهامُ به صلّابه كشيد…”. اما اين روز لازم نيست جايي بنويسم… انقدر با پوزخندم رو در و ديوار مدرسه مي نويسمش كه حد نداره…
وابستگي، عادت، علاقه. مردم خيلي اينا رو قاطي مي كنن. من تو طول يك روز تو مدرسه با هزار و يك نفر سر و كله مي زنم. پيش هر كدوم اين آدما شايد يه تيكه از دل من باشه… بعضيا خيلي كوچيك، بعضيا بزرگتر، و چند نفر خيلي بزرگ…
گاهي عادت خالي. گاهي عادت و علاقه. گاهي عادت و وابستگي. گاهي علاقه و وابستگي. گاهي عادت و علاقه و وابستگي. اما نه عادت خالي دارم و نه علاقه ي خالي. (و اين ضعفه يا قوت؟!)
تو دنياي به اين بزرگي، كه من يه گوشه ي كوچيك شو دارم و توش زندگي مي كنم، كلي وابستگي هست… منم به كلي آدم وابسته م. اما يكي اين وسط هست كه كمتر از اون قدري كه من به اون وابسته م بهم وابسته ست. نمي دونم، آخر به نتيجه نرسيديم كه من مغرورم يا نه. از بين 15 نفري كه ازشون سوال كردم، 7 نفر گفتن خيلي و 7 نفر گفتن اصلا.. يك نفر هم گفت تا حالا نديده! اما خب… من داشتم فكر مي كردم كه وقتي يكي يه نفر رو داره كه جريان وابستگي هاش باهاش اين طوريه، چي كار بايد بكنه؟!
اولين چيزي كه به ذهنم رسيد، چيزي بود كه احساس كردم سال ها بهش فكر كرده بودم و ازش مطمئن بودم… خودخواهي و غرورم داشت منو مي سوزوند، و يه چيزي بهم مي گفت كه دلم مي خواد به خودم وابسته ش كنم.. حسابي حسابي… بعد از اون اما، نمي خوام داشته باشم ش. نمي خوام باهاش باشم.. حتي اگه اون بخواد…
نمي دونين چه حس مزخرفيه! مي دونين؟!!
اما عقل.. و دلم… اول مي ترسه ن و بعد مي گن پليد نباش… مي خواي بدستش بياري…
آيا بايد جنگيد براي بدست آوردن كسي با اين شرايط؟
ما در طول روز، چندين تا وظيفه رو هم زمان انجام مي ديم!؟
دانش آموز، شاگرد، فرزند، خواهر/برادر، همسايه، دوست، بقل/بغل دستي، سال بالايي، سال پاييني، مسئول هزار جور كوفت و زهر مار… آيا مي شه همه ي اين ها رو به نحو احسن انجام داد؟! آيا من دوست خوبي هستم؟ براي صبا كه صبح رنجوندمش و نتونستم ازش معذرت بخوام دوست خوبي ام ؟! يا براي شيدا كه هنوز سوغاتي ش رو بهش ندادم؟ يا براي سحر كه ديروز وقتي اومد حرف بزنه بهش گفتم درس دارم و بره بيرون؟! يا براي مامانم كه از دستم حرص مي خوره وقتي يادم مي ره تخت خوابم رو مرتب كنم؟! يا براي.. براي كسايي كه هزاران بار كمك م كردن و هيچ وقت هيچ كاري از دستم بر نيومده كه واسه شون انجام بدم!؟
آيا من دوست خوبي هستم براي شما؟ آيا من آشناي خوبي هستم براي شما؟! آيا من كمكي به شما كردم؟ چيزي به شما ياد دادم؟ چيزي به شما بخشيدم؟
آيا من براي شما خوب بودم…؟؟؟ براي تك تك شمايي كه نوشته هام رو مي خونيد و نظراتون رو بهم مي گيد؟!
و براي خودم… براي خودم كه تمام احساس و صداقتم رو به كار مي گيرم تا از چيزهايي بنويسم كه شايد هيچ وقت ديگه اي به ذهنم نيان و هيچ وقت ديگه اي به كسي نگم؟!
پورخند “كارم از گريه گذشته ست بدان مي خندم” دوباره روي صورتم نقش بسته…
من بايد گريه كنم، حرف بزنم، و دردم رو بگم تا بتونم بخندم… دلم براي اون پگاهي كه گاهي صداي قهقهه ي خنده ش راهروهاي مدرسه رو بر مي داشت، براي پگاهي كه از رو احساس ش مي خنديد و گريه مي كرد، تنگ شده…
كارم از گريه گذشته ست..

16 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *