ترازو!
انگار همین دیروز بود که دیدمش. حالا چه فرقی میکنه؟! اون که هر روز همون جاس. روی همون بلوک کنار پیاده روهای شلوغ فردوسی. فکر نمیکردم شیش هفت سال بیشتر سن داشته باشه. پوستش از بس زیر آفتاب تابستون نشسته بود سوخته بود. موهای بلند و نامرتبش همیشه رو پیشونیش میافتاد. انگار اونو با همون پیرهن چرک مردونه بزرگ و اون شلوار بلند که به تن استخونیش زار میزد خلق کرده بودن. کفش نداشت. دو تا لنگه دمپایی که یکیش آبی بود و یکیش سبز! هر روز که از مدرسه میومدم اون رو میدیدم. وقتایی بود که تک و تنها نشسته بود و به آدمایی که رد میشدن زل میزد. یا وقتی که داشت با ترازوی قدیمی و رنگ و رو رفتش وزن میکرد یا اینکه داشت درس میخوند… از کتابای دست دومش فهمیدم دوم دبستانه: ریاضی، فارسی، علوم، دینی….! همون جا بغل ترازو میشست و کتابش رو میذاشت رو پاهاش و دفتری رو که هر ماه همه صفحه هاش رو پاک میکرد رو بلوک میذاشت و مشق مینوشت… نمیدونستم شبا کجا میخوابه. اصلا پدر و مادری داره؟ خواهری، برادری، کسی… من که اصلا شبا از خونه بیرون نمیام. لم میدم پشت کامپیوتر (ببخشید: رایانه) و زیر باد کولر و با موسیقی آروم و کلاسیک دی-برگ مقاله و خبر میخونم که فلان روزنامه نگار چی گفته و فردا کدوم کشور میخواد تظاهرات بشه و مبارک الان کجاس و در به در دنبال بلیط شجریان (همایون) بگردم و پارازیتهایی رو که ندیدم ببینم و از این حرفا… یکی اون بیرون درس و مشقش که تموم میشه، کتاباش رو میذاره لب جوب آب و ترازو رو میذاره جلو دستش و باز مردم رو وزن میکنه…! یه روز که تنها بودم رفتم پیشش. زیاد از دیدن من تحت تاثیر قرار نگرفت. منم مثل همه اون آدمای دیگه که میان و میرن و بعضی وقتا خودشون رو وزن میکنن. حتی بهش حق میدادم که ازمن بدش بیاد. متنفر بشه! سلام کردم. مودبانه جوابم رو داد. – آقا میخواید خودتون رو وزن کنید؟ – اسمت چیه؟ – محمد. – کلاس چندمی؟ -دوم. -از کی داری اینکار رو میکنی؟ گفت که قبلا داداش بزرگش این کار رو میکرد. الان دیگه اون باید هرروز بیاد سر کار. از پدر و مادرش پرسیدم. گفت: بابام که وقتی من دو سالم بوده فوت کرده. مامانم هم میره خونه مردم پرستاری. همینطوری که داشت حرف میزد فهمیدم چقدر آرومه. مثل پیرمردا حرف میزد!! اصلا باورم نمیشد. گفتم حالا یا جوابم رو نمیده یا… اما اون خیلی فرق داشت. پرسیدم: درسات رو خوب میخونی؟ گفت: آره. دیروز دیکته (ببخشید: املا) رو بیست شده بود. معلمش هم بهش از این کارتای جایزه داده بود! بهش گفتم: آفرین! (هیچوقت به بچهها آفرین نمیگفتم، خودم هم خیلی بزرگ نبودم). پرسیدم: خونه داری؟ جوابم رو نداد. ترازوش رو کشید جلو. دوباره پرسید: آقا میخواید خودتونو وزن کنید؟! رفتم رو ترازو. عقربه چرخید و وزنی رو نشون داد که بالاتر از اونی بود که فکر میکردم! اما مطمئن بودم که ترازوی محمد بهم دروغ نمیگه… اما میدونستم که من اینقد سنگین نیستم. خیلی سبکم! سبکتر از امثال محمد. سبکتر از همه اونایی که تو همین شهر دنبال یه تکه نون گشتن… این همه حرف از اقتصاد و سیاست و روابط فی ما بین و صادرات و بهای طلا و نفت و خیزشهای مردمی منطقه و فریاد و داد و بیداد برای چی؟! برای اینکه محمد باور کنه که زندگیش همون چیزی نیست که خودش میخواد. اون چیزی نیست که تبلیغ بانکها نشون میدن یا حداقل امثال من در موردشون فکر میکنن! فکر نمیکردم که فقر تا این حد بتونه پیش بره… (قابل توجه آقای علی شریعتی که ظاهرا فقر اقتصادی رو فقر نمیدونستن!) من از اقتصاد چیزی نمیدونم اما میدونم که اون اقتصادی که محمد رو وادار به این کار میکنه، یا دست علیرضا رو تو سطلهای زباله سر کوچهها میبره یا فاطمه رو فال فروش صادقیه میکنه یا غیاث رو رو داربست چهل متری میبره یا سمیه رو هرشب عاشق یکی میکنه… نه اقتصاد نیست…! حالا اگه یه کم بزرگتر بود یه چیزی! اون فقط هشت سالشه. پیش خودم گفتم حالا به بابام میگم یه کم بهم پول بده که بهش کمک کنم یه لباس بخره، یا یه دفتر نو… از صبح میره سر کار تا شب واسه چندرغاز پول که اونم بده به من که موجبات احسان و خیرات رو فراهم کنم. فکر کردم واقعا کی میتونه درد اینا رو دوا کنه؟ من؟ مردم؟ دولت؟ خدا؟ کی…؟! همین جوری داشتم فکر میکردم که آروم صدام زد و گفت: آقا میشه بیاید پایین. یه چند نفر دیگه منتظرن. همین جوری که نگاهم به ترازو بود اومدم پایین و عقربهها صفر شد برای نفر بعدی…! مدرسهام داشت دیر میشد. باید میرفتم. داشتم باهاش دست میدادم. دستهای استخونی کوچیکش تو دستام بود. ازش خداحافظی کردم. حالا داشتم ازش دور میشدم: یه قدم، ده قدم، صد قدم، خیلی دور… با خودم فکر کردم که امروز با بقیه روزا فرق داشت. امروز من با محمد دست دادم. بچهای که کار میکنه، درس میخونه، برادر و مادرش رو دوست داره و حتما به آینده امیدواره. من امروز با محمد دست دادم. بچهای که برای من فقط یه بچه نیست. یه نماده از همه بچههای هم سن و سال خودش که تو خیابونا دارن سکههای پنجاه تومنی میشمارن… من امروز با محمد دست دادم، بچهای که هرچند هیشکی نمیدونه چقدر وزن داره، اما هرروز با همون ترازو، با همون ادب، با همون نمره بیست دیکتهاش، مردم شهرم رو وزن میکنه…
سرکوچه مدرسه ما یه دختر بچه با تمام معصومیتش روی زمین میشینه و سبزی میفروشه؛بعد سر آزادگان یه سری گدای پاکستانی ریختن،پول درمیارنا.ولی فکر نمیکنم اون دختره پول زیادی نصیبش بشه.
جیزی که منو آزار میده همین گداهان.
آدما ميگم آدما منظورم خودمم هستم . ميبينيم و رد ميشيم و دلمون ميسوزه نهايتش يه مطلب زيبا تو سمپاديا بذاريم . بعد دوباره مثل من مثل بقيه از كنار همون ميدون فردوسي ميگذريم و به خونه ومدرسه مون ميريم و دغدغه مون اينه كه نيم نمره از فلان درس كم داريم . البته اينكه دغدغه ي نسبتا بهتريه شايد بعضيا مثل من همون دغدغه ي نمره رو هم نداشته باشن
ميدونين اين مطلب اونقدر گسترده است كه نميشه با يهمطلبسر و تهشو هم آورد منمميتونم يه شعر يه متن رويايي و ادبي بنويسمو بذارم اينجا . ولي چه فايده
من حتي اين محمد بزرگ رو هم نديدم. شايد اونقدر سرم پايينه كه حتي لياقت ديدنشو هم نداشتم كه به فكر فرو برم