حیات پیروز میشود …
سه هزار سال پیش به خاطر مردی رسید که میتواند پرواز کند و بال هایی برای خود ساخت.پسر او به این بال ها اعتماد کرد و آن را بر خود بست و خواست پرواز کند.اما به دریا افتاد.اما حیات گستاخانه این رویا و آرزو را ادامه داد.پس از سی سال روح مجسمی به نام لئوناردو داوینچی آمد و در میان طرح ها و رسم های خود نقشه محاسبات یک مایشین پرواز کننده را کشید و بر آن تعلیقی نوشت که مثل زنگ در حافظه ی انسان صدا کرد(اینجا باید بال گذاشته شود)لئوناردو موفق نشد و مرد.ولی زندگی به این رویا ادامه داد.نسل ها گذشت و مردم بر این بودند که انسان نباید پرواز کند زیرا خدا نخواسته است.اما سرانجام مردم پرواز کردند.حیات آن چیزی است که سه هزار سال صبر میکند و سر فرود نمیآورد..فرد شکست میخورد ولی زندگی پیروز میشود.فرد میمیرد ولی زندگی بی آنکه خسته و نومید شود به راه خود ادامه میدهد.بالا میرود و به مقصد میرسد و دوباره به هوس و شوق دیگر می افتد. ما میمیریم و از میان میرویم تا حیات جوان و نیرومند بماند.اگر همیشه زنده میماندیم رشد متوقف میشد و جوانی دیگر جای خود را روی زمین نمییافت.مرگ مانند سبک نویسندگی ، حذف زواید و فضولات است .ما پیش از آنکه بمیریم نشاط و حیات خود را عاشقانه به موجود تازه تری میدهیم.مرگ فقط برای اجزا است و گرچه که ما اجزا هستیم میمیریم اما حیات کل را مرگی نیست. اینجا پیرمردی است که بر بستر مرگ دراز کشیده.دوستان او به دورش جمع شده اند و در کارش فرو مانده اند،خویشاوندانش گریه میکنند،چه منظره وحشتناکی،بنی است سست و از کار افتاده.دهانی بی دندان و چهره ای بی خون.زبانی بی حرکت و چشمانی بی نور.جوانی پس از آن همه سعی و تلاش به این بن بست رسیده است.مردی پس از این همه رنج و درد کارش به اینجا رسیده است.این بازویی که ضربات محکم میزد و در بازی های مردانه برای پیروزی میکوشید ،آن همه دانش و علم و حکمت،آخر به این وضع افتده است،این مرد هفتاد سال با رنج و زحمت به کسب علم و دانش و حکمت پرداخت.دلش از راه درد درس مهر آموخت و ذهنش فهم و کمال یاد گرفت،هفتاد سال گذشت تا از حیوانی به آدمیت رسید و توانست حقیقت را بجوید و زیبایی را بیفزاید.ولی اکنون مرگ بالای سر اوست و در کامش نفوذ کرده است.دلش را میفشارد ،مغزش را میترکاند،نفسش را بند میآورد، مرگ پیروز میشود … در بیرون،بر روی آلاچیق های سبز،مرغان چهچه میزنند و خروس سرود طلوع آفتاب را میخواند و روشنی مزارع را فرا میگیرد،جوانه باز میشود.شاخ ها سر بر می آورند،شیره ی نباتی در تنه ی درختان بالا میرود.این جا کودکانی دیده میشوند.با چه شادی جنون آمیزی بر چمن های نمناک از شبنم سحری راه میروند و میخندند و همدیگر را صدا میکنند و یکدیگر را دنبال میکنند و نفس نفس میزنند بی آنکه خسته شوند.چه نشاطی،چه روحی و چه وجدی!آن ها هیچ توجهی به مرگ دارند؟آنها رشد خواهند کرد و یاد خواهند گرفت و عشق خواهند ورزید و شاید پیش از مردن کیفیت حیات را کمی بالاتر خواهند برد.به هنگام مرگ فرزندانی خواهند داشت که با پرستاری و مراقبت ، آنها را بهتر از خود ساخته اند و بدین گونه مرگ را گول خواهند زد.در زیر سایه درختی دو دلداده راه میروند و خیال میکنند که کسی آنها را نمیبیند.سخنان نرم و آهسته ی آنها با صدای مرغان و حشراتی که جفت خود را میخوانند در میامیزد.آن عطش و گرسنگی از راه چشمان حریص و نیمه خوابیده سخن میگوید و شیفتگی والایی از راه دست های به هم فشرده جاری میگردد. زندگی پیروز میشود … از کتاب “لذات فلسفه” اثر ویل دورانت