ســـ{…}ــانســــ{…}ــــور

ماجرا از یه نشریه…از یه یادنامه برای جشن فارغ التحصیلی شروع میشه و از آدمایی که توش خودشون رو جر میدن و “زحمت” میکشن…و مصاحبه میکنن با “پدر”مان…با “من او”نویس…و با چند نفر دیگر که شاید دردی از دردهای سمپاد(نمپاد… دمپاد… امپاد… ـَـمپاد…)را مابین صحبت هایشان بگویند…و داستان با تایپ و ویرایش و صفحه بندی یادنامه ادامه پیدا میکند…و دغدغه ی ما که کدام خط را میگذارند باشد کدام را نه!…و داستان اینجا تمام میشود که میگویم… درست اینجا:
یک آسوده ی بی رگ که خود قبلا همین جا درس خوانده و بزرگ شده…دور هر حرفی دریاره ی ــَـمپاد…هر حرفی درباره ی “ما” (“ما”یی که هستیم + “ما”یی که بودیم) و دور هر ماهیت مذکوری در متن از سازمان سابق با آرامش خط میکشد و کاش…فقط کاش لبخند نمیزد…و به صندلی تکیه میدهد و چایی میخورد و من فکر میکنم که چندتا الف بچه ی تازه دانشجو چقدر مگر میتوانند تلاش مذبوحانه کنند برای یادآوری چیزی که بودیم…چیزی که نیستیم…

یک نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *