مزرعه
فکر میکرد همه را نمیداند، اما… دنیایش تنگ یک ماهی…برگ چناری گوشه ی حیاط بود…کسی چه میدانست، دلش قطره ای ناچیز بود…آن، ما را باخود برد. و کس چه میدانست خدا نوازشش میکرد، میپنداشتند مردم خار شهر، که جنون هرچه “بود”ش را بلعید اما…چشم نابینای ناچیزشان، طاقت آن همه نور را نداشت. جنونش را بهانه میکردند…بی مقداران خُرد اندیش. نگریستمش، بر عرش تکیه داده بود. زمزمه اش کردم که نمیدانند تو،هر هست، هستی و هستشان نیست ناقابلی ست…میگریست کودک به آسمان که “مگر انصاف هم پیر میشود که حالا…چشم تو…نه زنده میکند و نه…نکند نمینگریشان!”
قبرهاشان کابوسشان شد و همه خواهششان ملعبه ای و هرچه فریاد زدی…حتا نبوییدند لحظه ای نور صدایت را…هرچه…فریاد زدی…
زندگی…این لحظه ی ناچیز،چه خیال باطلی ست عمر!فقیر و حقیر،پی پیچیدن به پر و پای دنیا،نوش ذلت نوشیدند و مست نیستی گشتند. میدانم، نه علف شناختم و نه قطره ای چشیدم، به آنی همه بودم رفت و تو ماندی و حسرتِ…تو. حیران تر از ایشان نبود،که نه شدند و نه دیدند شدن را و نه…آه، بی حسرت و بی جان…خسته رفتند…دلهاشان زیر پا،راهشان قعر هبوطِ وجود،چشمها وهم آلود…
خواهم رفت، تو میدانی و من…کاش میبودی ام،تا ته این مزرعه ی رنگارنگ…بلکه،وداعش را خیره به چشمان تو ناله کنم…