آخرین مهر…
باز آمد بوی ماه مدرسه بوی بازیهای راه مدرسه…
بوی اولین ساعات آخرین مهر …
شاید غم انگیز است
برای من و امثال منی که دوست داریم مدرسه را…
که عاشق بوی ماه مدرسه ایم
که شیطنت های توی کلاس را با هیچ تفریحی عوض نمیکنیم…
که دوست داریم دلهره ی امتحان و تقلب و ترس از تنبیه فلان معاون را…
که قشنگترین انتظار برایمان انتظار غیبت معلم است …
که…
ناخود آگاه دلتنگ میشوی.از به یاد آوردن این که فاصله ی کمی داری با “آخرین اول مهر”…
“آخرین اول مهر” دوران مدرسه ات…
دلتنگ برای آن دوازده سالی که مدرسه دوستت بود و فکر و ذهنت را از خود کرده بود.
صف،قرآن،نیایش،نرمش صبحگاهی،صدای زنگ،چُرت زدن های توی کلاس که با زرنگی
از چشم معلم دور می ماندند،فکر برای لغو امتحانی که به قول معروف “حالش نبود”.
همه ی اینها برایم خاطره اند.
شاید مدرسه بیش از آن که محلی برای تعلیم و تعلُّم و درس باشد،کارخانه ای است.
کارخانه ای برای خاطره…
کارخانه ای که بوی دودش را با هیچ چیز نمیتوان عوض کرد.
با هیچ چیز.نه با کارت دانشجویی دانشگاه شریف و تهران،نه با رتبه ی 1 ،نه با بهترین شغل
و نه با هیچ چیز دیگر…
گاهی فکر میکنم تا چند سال دیگر در خلسه ی خاطرات مدرسه خواهم ماند. اما خوب می دانم روزی که آن خاطرات را فراموش کنم، فراموش کرده ام برای چه در این دنیا زندگی میکنم…
خیلی بده ک اخرین مهر هر کس سال کنکور…سالی ک نمیشه به هیچی جز کنکور فک کرد.
هیچی مدرسه و دوستان دبیرستان نمیشه … بزرگ شدن.دانشجو شدن.واسه من که دردناکه
هیچگاه خاطرات تلخ و شیرین مدرسه را فراموش نخواهم کرد
هیییییییییییی!
دانشگاه و مدرسه …..با واژه ای مث کنکور از ه جدا می شن ….
همه رفتن …ما هم چاره ای نداریم جز رفتن…
اگه خودتم نری تو رو خودشون می برن…
اره یادش بخیر کلی دلم برا مدرسه تنگ شده. خدا رو شکر من کنکور ندادم ولی اونقد دلم می خواد که یه روز هم که شده برگردم دبیرستانو پشت صندلی بشینم و رو دفتر حامد سای بکشم که صفوی منو حامد اخراج کنه بعد با مهربونی ببخشتمون. دلم برای داد های محمودی تنگ شده. دلم برای اون درخت کجو کوله ی پشت مدرسه تنگ شده. برای سمینار هاش برای شب موندناش. برای اینکه تو کتاب خونه بدوعم. برای اینکه از کلاس ها معاف شم. اخه چرا مدرسه ما یه دانشگاه نداره مثلن دانشگاه سمپاد بابا خب ادم اینجوری اواره نمیشه حداقل. 🙁
تمام سال اول دانشگاهو با حسرت دوران از دست رفته و گذشته مدرسه که دیگه تکرار نمی شن گذروندم…و باعث شد از سال اول دانشجو بودنم هیچ لذتی نبرم…
بعد تابستون همه خاطرات سال اول دانشگاه واسم شدن خاطره های شیرین و نشستم و به اونا فکر کردم!
بعد دیدم کن هی دارم زندگیمو با از دست دادن حال و زندگی کردن تو خاطرات گذشته می گذرونم…
تصمیمی گرفتم بیام تو زمان حال و از دانشجو بودنم،حتی تو یه سال خیلی سخت دانشگاه،تو اوج بدبختیها و سختیهاش،لذت ببرم.همونطور که یه زمانی از دانش آموز بودنم لذت می بردم. دوستهای دانشگاه هیچوقت دوستهای مدرسه نمیشن…اما ناگزیریم که گذران عمر…
خیلی دلم تنگ شده…