2008-10-31
و زماني ميشود…
و زماني ميشه كه دلت فرياد ميزنه يكي بيادو بلند تر از هر فريادي سرت داد بزنه!!
بكوبه تو سرت كه داري چي كار ميكني؟؟اين چه وضعيه؟؟…حتي اگه زنگ سوم چهارشنبه ها هم باشه….
الان هم لازمه كلا آدما همشون با هم بيانو سر من…شايد تو…و خيلي آدمهاي ديگه داد كه دارن اينجا زندگي ميكنن داد بزنن كه آهاي!!ميدوني داري به چي ميرسي؟؟اينجا كجاست؟؟اصلا تو اينجارو ميشناسي؟؟آدماشو…حرفاشونو…پيشارو…و اصلا زنگاي تفريح سومشو…زنگ تفريح سوم يكشنبه ها يادت نمياد؟؟زنگاي بارونيو يادت رفته؟؟چرا هيچ غلطي نميكني؟؟….
اين آدما كمن كه بيانو بگنو از روز زمين خاك گرفته بلندت كنن…ولي همين چهارشنبه اي كه فقط 2روزه ازش گذشته يكي اين كارو كرد…گفت و داد زد و ….
اميدوارم به خودم و آدمهايي كه شنيدن…
اميدوارم به اتفاقي كه قراره بيفته….
كه اگه شد كه بايد بشه ما باز…فرزانگان بشيم!!
4 نظر
مگه الان فرزانگانی نیستی؟
نفهميدم .
يه كم زيادي مبهم بود …
در هر صورت فكر كنم نويسنده ي جديد هستين . خوش اومدين …
اگه با اسم اصلي خودتون بياين خيلي خيلي بيشتر ممنون ميشيم …
مهم دله!
من حرفاتو خوب فهميدم.
خيلي خوب.
خوش اومدي!