tazhan
با تکاپوی عروق زندگی
از بطن لحظه به دهلیز خاطره
کودک لحظه ی خود را
در تاریکترین کوچه ی ترس
با بغچه ای حیرت
تارو پودش از دیروز و خیال
و جدارش ، شبنم گون [هوای اینجا از بغض شرجی است]
به دست طوفان زمان سپرده ام
که عصای حسرت را به دست پرچینش
که دیگر سرد و گرم چشیده [گرمایش ز اشک]
و به مقدار لازم فرسوده
و شوقش را در ترک های دیوار عبور
برجای گذاشته
بدهد
هر لحظه باریست بر وجدان من
که دست یاری
به فرو ریختنم در مرداب پریشانی می دهد
و کوهی
در ورای مهی که از وجودم برامده
و ساکن چشمانم شده است
پژواک دلیلم را
که هنگام ورود
با فریادی از چنگ وجودم[برای همیشه] خارج کردم
چه سرسخت
چه دلسوز
چه آشنا
چه غریب
و چه منتظر
لابه لای بافت گوشتی تپنده ای
میان سینه ام ، سمت چپ
به سرخی فریاد می کشد ..
و با آهی فرو خورده
به گوش جان تشنه ام
بی پناه در شعله ی عطش
رفته
و با پچپچی شرمناک می گوید
منشاء من هم
چه آمیخته به تن
چه جفاکار
مزدور چند موجود خاکستریست!
يه نويسنده ي جديد !
خوش اومدي !
البته اگه از اون قديميا هستي كه دوباره اومدي باز هم ميگم خوش اومدي … !
بغچه دیکتش درسته ؟ :اس!
ایول … اولین پست ادبی ! نیاز بود …
چنتا نکته ! : اسم نویسندتونو درست کنید … یعنی تو شناسنامتون برید و فارسیش کنید
2 هم اینکه خوش اومدی ، صفا آوردی … بزن زنگو واسه تازه وارد :دی
همونا كه نيما گفت!
همین که گفتم و بس ! :دی