هوای غم شسته


اون شب که بارون اومد من رفتم تا حس بقیه رو بفهمم. تا چیزای جدید درک کنم.

اون وقت بود که فهمیدم چه ذوقای باحال یه جوری ای تو جریانات ما هست.

حداقل نذاریم دست خالی برن.

اگه پنجره رو باز کنیم همه چی شفاف تر میشه.

(من از پنج شنبه داشتم تمام سعی خودمو میکردم که بهتر شه اما هر جاش رو درست میکردم یه بلای دیگه سر یه جای دیگه میومد. تا آخرین باری که پیش نمایش رو زدم. چشمامو بستم. به خودم گفتم: اگه این بار درست شد که شد، نشد بیخیال این مطلب. دیگه تا الان باید اومده باشه. نه. اما بالاخره که باید باز کنی چشماتو. یواش یواش یکی از چشمامو باز کردم و دیدم که بلای قبلی درست شده. به دلیل سرعت زیاد در بالا رفتن انرژی، نتونستم بشینم. شروع کردم به راه رفتن. اما بعد که برگشتم دیدم کامپیوتر reset شده. ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. اما من بازم دوباره تا جایی که کمتر احتمال خراب شدنش بود، درستش کردم. یه چیزی در این بین به ذهنم رسید. کاملتر که شد میذارم.)

4 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *