بابابزرگم از دار دنیا ی خواهر داشت که خیلیم دوستش داشت وقتی فوت کرد هیچ کس داوطلب نمیشد بش بگه .
خودش بعد ی ساعت گف معصومه مرد ؟ حس کردم صورتش تو اون لحظه مثل صورت بابات بود ...
من وضو با آبِ کیو میگیرم و مرغابی هایی که سر از آب به در می آرند ... می فشانند از نوکِ چشمانشان روشنی و می برند سردی این شب های تار !
چشمها را باید شُست !
جور دیگر باید دید