پر کن پیاله را،
کاین آب آتشین،
دیری است ره به حال خرابم نمیبرد!
این جام ها -که در پی هم می شود تهی-
دریای آتش است که ریزم به کام خویش،
گرداب میرباید و آبم نمیبرد!
من، با سمند سرکش و جادوئی شراب،
تا بیکران عالم پندار رفتهام
تا دشت پر ستارۀ اندیشههای گرم
تا مرز ناشناختۀ مرگ و زندگی
تا...
همچنان در ظلمتِ شبهای بیمهتاب،
همچنان پژمرده در پهنای این مرداب،
همچنان لبریز از اندوه میپرسم:
"جام اگر بشکست؟
ساز اگر بگسست؟
شعر اگر دیگر به دل ننشست؟"