تا حالا گم شدین؟

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع sepi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : تا حالا گم شدین؟

هه اين بنده خدا رو ببين.
اعتراف مي كنم انتظامات پارك رازي اسم من رو حفظ شده بودن انقدر گم شده بودم اون جا.
انقدر حال مي داد به محض اين كه احساس مي كردم گم شدم مي زدم زير گريه بالاخره يكي منو مي برد انتظامات.
 
پاسخ : تا حالا گم شدین؟

بابام بیمارستان جماران بستری بود منم مونده بودم پیشش باشم.گشنم شدم دیدم یکی بربری دستشه گفتم ازکجاخریدی گفت برو پیش همون پیرمرداست.عاقامارفتیم رسیدیم به یه جمع۲۰نفری پیرمرد.گفتم بربری کجامیفروشن گفتن این کوچه رومیبینی مستقیم برو پایین(سراشیبی بود)بعد میرسی نیاوران نباوران یکم بری جولوتر بربری میتونی بخری.پیرمردجفتیش نیش خند زد ولی من فکرنمیکردم پیرمرداهم بعله!خلاصه رفتم پایین ولی نبود.هی میپرسیدم هرکی یه آدرس میداد منم هی اینور اونور میرفتم تا گم شدم :-"۱۶سالم بود :-"کل نیاورانو زیرورو کردم لامصب یه تابلونبودبزنه جماران انگار ازلج من برداشته بودنشون :-"پس از۲ساعت!زیروروکردن نیاوران نتیجه این شد که منزل سفیر ونزوئلا وسوئیس و چندتاکشوردیگه رودیدم :-"کاملا شانسی داشتم از یه سربالایی بالامیرفتم که دیدم اه همون پیرمردا هستن.ازون جایی که من میرفتم بالا درواقع پشت سر پیرمردابودم.یه دفعه دیدم پشت دیواری که پیرمردابودن نونوایی بود!!!!!وصف نون بربری داشتم دیوونه میشدم رفتم نون بربری خریدم .خواستم یچیزبشون بگم ولی خیلی بودن :-"برگشتم بیمارستان
نتیجه اخلاقی:به پیرمردااعتمادنکنید.ایناهمون جوونای قدیمن ;D
 
پاسخ : تا حالا گم شدین؟

شاید خیلی فانتزی و احمقانه به نظر بیاد که مث اون داستانه تو بچگیامون دنبال یه پروانه یا قاصدک بری و گم شی ولی من و دخترعمم بچه که بودیم(فک کنم سه سالمون بود)داشتیم از مراسم عاشورای روستامون برمیگشتیم و از پدر و مادرامون افتادیم جلو ولی تا جایی که ببیننمون.تا اینکه رسیدیم به جایی که من فکر میکردم بقیه شو تا خونه بلدم(با یه کم جلوترش اشتباه گرفته بودم)برگشتم به سمت مامانم و گفتم ما میخایم بدوییم اونم گف بلدی بری خونه؟ منم با اعتماد به نفس تمام گفتم آره!خلاصه داشتیم میدوییدیم که رسیدیم به دوراهی!میدونستم باید از راست بریم ولی نمیدونم من یا اون یه قاصدک دیدیم و گفتیم ولش میکنیم هر طرف که رفت دنبالش میریم!!عاقا ولش کردیم اونم رفت طرف چپ و ما گم شدیم!!
البته اگر یکم میرفتیم جلوتر باز بلد بودم تا خونه برم ولی حیف که داداشم سرعتش از ما بیشتر بود و پیدامون کرد!حیف...
 
پاسخ : تا حالا گم شدین؟

پارسال ک رفتیم ویلاهای چادگان گم شدیم خانوادگی , ساعت 11 شب ! ;D

نمیدونم رفتین یا نع ولی اندازه یه شهر وسعت داره جنگل داره دسته دسته ویلا داره کلی راههای پیچ در پیچ داره اینا... ;D

ما روز پیاده رفتیم پیست دو چرخه و دریاچه برگشتمون خورد به شب بعد گم شدیم ;D

اخرم خوردیم جاده اصلی یه بنده خدایی بلد بود رسوندمون ویلامون ;D

مامانم ترسیده بود خسته شده بود فقط ;D 6 ساعت راه رفتیم هیچ جا نرسیدیم اخه ;D
 
پاسخ : تا حالا گم شدین؟

وقتی فک میکنی گوشیت تو جیبته بعد اتفاقی دست میکشی رو جیبت متوجه میشی نیست چه احساسی پیدامیکنی؟ من وقتی گم می شدم در کودکی این احساس رو پیدا می کردم.
بعد مث دیوونه ها جیغ میزدم و می دویدم. یه بار با خاله ام اینا رفتیم پارک من داشتم تاب بازی میکردم یه دفعه احساس کردم گم شدم دیگه اطرافم رو نگاه نکردم فقط جیغ زدم و دویدم (واین در حالی بود که خاله ام اینا داشتن بهم نگاه میکردن و من متوجه نبودم) هیچی دیگه میگن دو تا خیابون دنبالم دویدن تا تونستن منو بگیرن و بعدش برام توضیح بدن که گم نشدم.
اعجوبه ای بودم واسه خودم ;D
 
پاسخ : تا حالا گم شدین؟

###بچه که بودم،رفتیم پارک.من سوار تاب بودم داشتم حال میکردم.یه دفه گشنم شد.میخواستم برم پیش مامانم اینا.اونا پشت تاب بودن اما من پیاده شدم مستقیم راهمو گرفتم رفتم.اما رسیدم ورودی پارک.اول خیلی تعجب کردم ولی بعد یه هو گریبم گرفت.رو پاهام نشستم و گریه کردم.یه زن و شوهر بق بقویی(همون تازه ازدواج کردست.من بهشون میگم بق بقو.چون خیلی میحرفن با هم.)اومدن پیشم و باهام حرف زدن.بلند شدم تا بریم مامان بابامو پیدا کنیم،بابام اومد.حالا من فکرمیکردم اونا گم شدن.هی سینه ی بابامو مشت میزدم میگفتم چرا گم شدین؟ :)) :)) :)) :)) ولی مامانو بابام همیشه میگن با اینکه 10دقیقه بیشتر نبود،داشتن سکته میکردن.

###مسخرم نکنین ولی من کلا آدرس تو کلم نمیره.یه بار سوم ابتدایی بودم،با مامانم داشتم میومدم خونه.مامانم میخواست از سوپر سر کوچه یه چیزی بخره.انگار بهم گفت وایسا ولی من تو باغ نبودم.ته کوچه دیدم مامانم نیست.نزدیک بود گریم در بیاد ولی مامانم اومد.بهش گفتم کجا رفتی؟گم شدم.مامانم گفت خیلی خنگی. :)) :)) :)) :)) :)) :))
 
پاسخ : تا حالا گم شدین؟

بچگیا 2٬3 دفعه به شکل خفیف گم شدم٬ اما الآن گم شدن یکی ار تفریحاتمه! مثلاً پیاده میرم انور شهر٬ بعد میرم تو کوچه هایی که اصلاً نمی شناسمشون٬ بعد از اینکه گم شدم یه راهی رو میگیرم و به یه جای آشنا میرسم . البته یه دفعه رفتم اتوبان تبریز - تهران و گوشی هم با خودم نبرده بودم٬ هی از کنارم کامیون و اتوبوس رد میشد٬ شانسی رسیدم خونه دیگه. فکر کنم 3 ساعت تو اتوبان بودم !
 
آقا ما بچه بودیم(اول دبستان) خونه مون نزدیک خاله م اینا بود(در دو محله ی مجاور درواقع)
بعد یه پسرخاله دارم 2 سال ازم بزرگتره. خیلی گاو بود:))
اینا تازه رفته بودن توی اون محل و خونه خریده بودن. بعد ما بعضی وقتا میرفتیم مدرسه(یه مدرسه میرفتیم) مامانم میگفت با پسرخالت بیا خونه خالت من ظهر اونجام. بعد این پسرخالم قدش از من بلندتر بود و عین شتر مرغ میدوید. دقیقا از وسط راه که میدونست من دیگه هیچ جارو بلد نیستم شروع میکرد ذات شتر مرغ بودنشو نشون بده و میدوید میرفت. منم بهش نمیرسیدم. و اگر خیلی دنبالش میرفتم خودمم واقعا دیگه گم میشدم. فلذا وسط راه وایمیسادم و برمیگشتم خونه خودمون

بعد مامانم میومد با من دعوا میکرد چرا نیومدی خونه خالت. منم میگفتم بابا اون شتر مرغ منو وسط راه میذاره میره. مامانم باور نمیکرد و همش منو دعوا میکرد(چندین بار اینکارو با من کرد:)))
 
سه سالم بود یه بار موقع غروب با مامانم رفته بودیم یه مغازه ، همون موقع یه خانوم که ظاهرا آشنای مامانم بود با دوقلو هاش وارد مغازه شد منم که برای اولین بار دوقلو دیده بودم مات و مبهوت نگاشون میکردم یه دفعه به خودم اومدم دیدم مامانم پیشم نیست یه خانومی تو مغازه بود خواستم دستشو بگیرم دیدم مامانم نیست بهم گفتن همین الان مامانم از مغازه بیرون رفته... منم دویدم بیرون طرف چهاراهی که اون موقع اونجا سوار تاکسی میشدیم رفتم وقتی دیدم مامانمو پیدا نمیکنم یه جیغی کشیدم که همه سرشونو برگردوندن ببینن چی شده خوشبختانه مامانم هم میون اون آدما بود وقتی هم که پیداش کردم شروع کردم به گریه کردن
 
من همیشه تا مرز گم شدن رفتم ولی با تدابیر امنیتی و ارامش تونستم دوباره پیدا شم
 
من یه بار تاسوعا عاشورا بود به هوای بستنی از مامانم دور شدم بعدشم پیداش نکردم گریه زاری هم نکردم یاد حرب مربی مهدکودکمون افتادم که گفته بود برید پیش پلیس منم با اینکه ۴-۵سالم بیشتر نبود رفتم شماره بابام چون رند بود همیشه حفظ بودم دادم زنگ زد اومد دنبالم
هی
 
من هر بار میام تهران گم میشم
بعد به خودم میگم تو که کلا اینجا جایی رو نمیشناختی از اول پس اصولا از اولشم پیدا نبودی که الان بخوای گم شی و به همون مسیر گم شدن ادامه میدم...
 
تو بازار دریا یا دلفین درگهان بود،یادم نیس دقیقن ولی خب اونایی که رفتن میدونن چقدر بزرگه،من در 15سالگی اونجا گم شدم و چون گوشیم خاموش شده بود با خجالت رفتم تو یه مغازه ای تا به مامانم بزنگ مبعد یارو صاب مغازه گفت گم شدی؟؟؟گفتم نخیرم اینجا قرار بود جمع شیم اونا نیومدن ،منم میخام ببینم کجان،بعد که زنگ زدم مادر محترم اینقدر عصبانی بودن پشت تلفن که مرده شنید و غش کرد از خنده
 
من یه بار مشهد تو حرم گم شدم بعد به یکی از کارکنان گفتم میخوام زنگ بزنم به پدرم. گقت:بزن به من چه.:))
بعد گفتم بهش منظورم اینه گوشیتو بدی با اون بزنم گوشی ندارم.
گفت : بخاطر همینه الان گوشیت داره زنگ میخوره؟
دیدم گوشیم تو دستمه. چون دو دستمو از ترس مشت کرده بودم نمیدیدم.
البته گوشیم نوکیا بود :)):)):))
 
گم نشدم گمم کردن من راه خودمو میرفتم بقیه راه خودشونو انقد میرفتم آخرش از ی راه بهشون میرسیدم
گریه هم تو کارم نبود:))
 
گفتن یبار به من برو مرکزی دانشگاه تهران پردیس شمالی ... منم عین این اسکلا پاشدم رفتم دانشکده تربیت بدنی .. بعد بچه ها بهم میزنگن زینب داداش کجایی .. منم میگم جلو درم .. خلاصع ک نیم ساعت بیشتر ب دفاع از مقاله نموندده بودک من 1 ساعت تو اون ترافیک با مقصد فاصله داشتم ... وای خدا خیلی وحشتناک و باحال بود .. تا حالا اینجوری نشده بود... تجربه باحالی بود .. چقدرم سوژه شدم :D:)):)):))
 
بله
فکر کنم نه سالم بود یه بار توی کرج با خونواده رفتیم بازار داشتیم ویترینای مغازه ها رو نگاه می کردیم من یه لحظه غافل شدم و دیدم تک و تنها روبه روی ویترین وایستادم:)
خیلی خونسرد رفتم سمت مرد نسبتا مسنی که روی یه صندلی نشسته بود بهش گفتم آقا مامان منو ندیدین یه شال مشکی سرشه؟ : ))
خلاصه پیدام کردن خودشون وگرنه با ایشون به جایی نمی رسیدیم..!
 
ی بار تو پاساژ گم شدم اما جای عجیبش اینه که به گفته ی مامانم عمل کردم و تکون نخوردم ولی مامانو بابام همه جارو گشتن بجز همون طبقه:|:|
 
یه بار تو سرزمین عجایب یه بار تو وکیل آبادتو سن 5 6 سال
 
Back
بالا