پاسخ : خاطرات محرم
پارسال عاشورا رفتیم روستای همکار بابام
گفتند که بریم دسته ببینم،منم که به شدت با این کار مخافم دیدم جای غریب میخوام کجا بمونم
مجبور شدم برم،نگو دسته هه که رسیده جلو در مسجد چنتا گوسفند سر بریدند سرشم انداختند جلو در!
منم اصلن زیر پامو نگا نمی کردم
یه هو خاله جونم گفت مواظب باش!
پامو از رو زمین برداشته بودم داشتم میذاشتم رو سر گوسفنده
یه هویی که دیدم پامو برگردوندم عقب
سریع دستمو کوبیدم به دهنم که جغ نزنم!
وااااااااااااای یه حالی شدم!
خدارو شکر جیغ نزدم وگرنه آبروم میرفت!