- شروع کننده موضوع
- #1
علــی[میم]
!!!!!!!!
- ارسالها
- 1,097
- امتیاز
- 6,254
- نام مرکز سمپاد
- علامه حلی 1
- شهر
- کرمان
- سال فارغ التحصیلی
- 1393
- دانشگاه
- دانشگاه شیراز
- رشته دانشگاه
- سخت افزار
:: 1 :: پیرمرد عاشق
در آیین من عشق بازی هایِ خلق نادیده را سنگ و می پرستی های خلوت محراب را حد میزنند ... و شرمِ عاشقانه
- بلند تر آقا ... خواهش میکنم اندکی بلند تر حرف هاتون رو ادامه بدید ...
- اوه پیرمرد بیچاره گوش هاش سنگین شده ... چه بهتر شنیدن خیلی حرف ها مثل دیدن مرگ عزیزان و به مشام رسیدن عطر الهه ی مرگ است ... اشکال نداره پیرمرد من کمی بلند تر میگویم انچه را که محتاج آّن هستم تا بشنوی
- امیدوارم که مرا مورد عفو قرار دهید آقا ... چشم، سعی میکنم اندکی بلند تر و رسا تر صحبت کنم ... خب کجا بودیم ؟ ... آها بحث، بحث پر طرفدارِ عشق های امروزی بود ...
- ببخشید حرف شما رو قطع میکنم در هر صورت پیری است و بی صبری چه میتوان کرد ... اما آیا بهتر نیست از هوس های امروزی سخن بگویید ؟ ... گوش های منِ پیرمرد از سنگینی دروغ های عاشقانه دوران خود ، سخت میشنوند ...
- چه می گویی پیر خرفت ؟ دروغ های عاشقانه کجا بود ؟ حرف ، حرف دل است ، حرف ، حرف روز هاییست که در پیش دارم و آرزوهایم در کنار او ... کدام تلخی عشق ، شیرینی زبانت را برده ؟ ... آه چه می گویی پیرِ پا به گور ؟
اوه خواهش میکنم آقا مشکلی نیست اما برایم جالب شده بدانم که از چه جهت و چگونه است که اینگونه منزجر از واژه آشنا و زیبای عشق ، سخن می رانید ؟
- اوه فرزندم بر من ببخش خاطرات سال های آتش را ... ماه های گریه و هفته های دلتنگی ... روز های اندیشه و ساعت های فریاد و در نهایت ثانیه ای هم آغوشی ... اوه دوست جوان من قصد فتنه در افکارت را ندارم اما بر این پیر خرفت خرده نخواهی گرفت اگر هم سایه لحظات زندگی اش پیش آیی
- آه پیر مرد یاد خزان کرده و زردی های خاطراتت بر من افکندی ... شرمت باد این لحظه های رسوایی ات ... سال ها بر این زمین ها قدم نهادی و اکنون خستگی ات را در بالین نرم من به باد میسپاری ؟ ... شرمت باد ...
- شادمان خواهم بود از گوش فرا دادن به حرف هایتان و شنیدن ثانیه های تجربه
- شرمم باد ندای آن روز های تنهایی و درد هایم مستانگی ... داستان من قصه پسرکی سفید پوش و سیاه روی است و دیدار ماه روی آرزو هایش
عشق سال ها و مستی دیدن لبخند های بی رونقش
رسوایی یار و کوری چشمان عاشقش ... نفرت های نگار رویا ها و هول هولک گدایی های داشتنش
فرزندم من یادگار روز هایی هستم که مجنون بر بام فریاد های درد و فرهاد تیشه به سنگ های سخت ولی رو به رویش میزد.
فرزندم عاشق شو و به داشتن معشوقه ات ، بباز ساعت ها و ثانیه ها .... دوست من آرزوی هم آغوشی آرزو هایت را دارم ...
... سال ها و سال ها گذشته و هنوز هم حرف های آن پیر خردمند که گوش های جوار شقیق اش سنگین اما شنوا به گوش های نهفته در دلش بود در سرم میپیچد ... آن روز ها از دروغ های عاشقانه میگفت امروز گرمای آتش آن دروغ ها تمام احساسم را سوزانده ... آن روز ها شرم لحظه هایش میگفتم و رسوایی روز های گذشته اش و اکنون شرم رسوا شدنم را در دل دارم ...
یاد آن پیر به خیر
در آیین من عشق بازی هایِ خلق نادیده را سنگ و می پرستی های خلوت محراب را حد میزنند ... و شرمِ عاشقانه
- بلند تر آقا ... خواهش میکنم اندکی بلند تر حرف هاتون رو ادامه بدید ...
- اوه پیرمرد بیچاره گوش هاش سنگین شده ... چه بهتر شنیدن خیلی حرف ها مثل دیدن مرگ عزیزان و به مشام رسیدن عطر الهه ی مرگ است ... اشکال نداره پیرمرد من کمی بلند تر میگویم انچه را که محتاج آّن هستم تا بشنوی
- امیدوارم که مرا مورد عفو قرار دهید آقا ... چشم، سعی میکنم اندکی بلند تر و رسا تر صحبت کنم ... خب کجا بودیم ؟ ... آها بحث، بحث پر طرفدارِ عشق های امروزی بود ...
- ببخشید حرف شما رو قطع میکنم در هر صورت پیری است و بی صبری چه میتوان کرد ... اما آیا بهتر نیست از هوس های امروزی سخن بگویید ؟ ... گوش های منِ پیرمرد از سنگینی دروغ های عاشقانه دوران خود ، سخت میشنوند ...
- چه می گویی پیر خرفت ؟ دروغ های عاشقانه کجا بود ؟ حرف ، حرف دل است ، حرف ، حرف روز هاییست که در پیش دارم و آرزوهایم در کنار او ... کدام تلخی عشق ، شیرینی زبانت را برده ؟ ... آه چه می گویی پیرِ پا به گور ؟
اوه خواهش میکنم آقا مشکلی نیست اما برایم جالب شده بدانم که از چه جهت و چگونه است که اینگونه منزجر از واژه آشنا و زیبای عشق ، سخن می رانید ؟
- اوه فرزندم بر من ببخش خاطرات سال های آتش را ... ماه های گریه و هفته های دلتنگی ... روز های اندیشه و ساعت های فریاد و در نهایت ثانیه ای هم آغوشی ... اوه دوست جوان من قصد فتنه در افکارت را ندارم اما بر این پیر خرفت خرده نخواهی گرفت اگر هم سایه لحظات زندگی اش پیش آیی
- آه پیر مرد یاد خزان کرده و زردی های خاطراتت بر من افکندی ... شرمت باد این لحظه های رسوایی ات ... سال ها بر این زمین ها قدم نهادی و اکنون خستگی ات را در بالین نرم من به باد میسپاری ؟ ... شرمت باد ...
- شادمان خواهم بود از گوش فرا دادن به حرف هایتان و شنیدن ثانیه های تجربه
- شرمم باد ندای آن روز های تنهایی و درد هایم مستانگی ... داستان من قصه پسرکی سفید پوش و سیاه روی است و دیدار ماه روی آرزو هایش
عشق سال ها و مستی دیدن لبخند های بی رونقش
رسوایی یار و کوری چشمان عاشقش ... نفرت های نگار رویا ها و هول هولک گدایی های داشتنش
فرزندم من یادگار روز هایی هستم که مجنون بر بام فریاد های درد و فرهاد تیشه به سنگ های سخت ولی رو به رویش میزد.
فرزندم عاشق شو و به داشتن معشوقه ات ، بباز ساعت ها و ثانیه ها .... دوست من آرزوی هم آغوشی آرزو هایت را دارم ...
... سال ها و سال ها گذشته و هنوز هم حرف های آن پیر خردمند که گوش های جوار شقیق اش سنگین اما شنوا به گوش های نهفته در دلش بود در سرم میپیچد ... آن روز ها از دروغ های عاشقانه میگفت امروز گرمای آتش آن دروغ ها تمام احساسم را سوزانده ... آن روز ها شرم لحظه هایش میگفتم و رسوایی روز های گذشته اش و اکنون شرم رسوا شدنم را در دل دارم ...
یاد آن پیر به خیر