بر لبه قله ، پیرمرد خوش صدا ، کبوتران عاشق ، گدایان دوره گرد و یک روز مرخصی برای هر کدام ...
یک روز مرخصی ، نه آن پیر بی خرد و خرده سال ، صدایش را ، نه آن کبوتر بچگان پرکنده ، عشقشان را ، و نه آن گدایان سر تا پا بی سر و پا ، کودک دردمند و عریانشان را ، هیچ با خود نیاورده بودند ...
به تماشای این خلق ، روزگاری را به باد داده ام ، منو این دیوانه دلم من :)
نفس هایم بریده ، دیده هایم تاریک و گوش هایم جز خس خس سرفه هایم نمیشنوند ، در آستانه وداع ، ترک این کسالت ها ، در رویای آن صوت زیبا و عاشقان بی پروا و غروری پوچ ، دارم میروم خسته از نداشتن همه این ها ...
چه زیباست ، آواز آن دوست ، بهشتی از عشق بازی اینان ، صدای عجز و ناله گدایانِ خود فروخته سو سوی آخرین چشم هایم ، آخرین اصوات و در سکوتی مطلق و من میروم و آن یک لحظه ی پایانی که در مردگی ام زندگی کردم ...
در بهشت خیال ، دست تو در دست من ، گونه بر گونه هم ، در هوای سخت و سردِ کوهستانی ، قطره های بارن ، گوییا اشکِ شوقِ دلِ بیمارِ من است ...
با تو می گویم این راز ها
- دوش اگر هوا ابری بود ، در دیده ی من اکنون ، آسمان رنگین است .
- کاش در آن طوفان ها ، ابر ها و تاریکی ها ، کاش در آن غربت و تنهایی ها ، یاد خورشید بودیم ، یادمان بود که خورشید دوان است ؟ در پی روزنه ای ؟ تا که دیدار همه زیبایی ؟ ، آه ولی حالا چی ؟ این هوای آفتابی .
- گریه ای تلخ و ناپیدا ، زیر اشک های آسمان ، ناله ها فریاد ها ، در میان رعد ها ، گم میشد ، غریبانه ولی مغرور بودیم ، وای چه زیبا !!!!
تو اگر ناکرده وداع ، در پی نور شدی ، دست من بر خاک فتاد ، گونه ام مشکین شده از تنهایی ، تن من یخ ، سرد و بی روح دیدگانم ، این همه زیبایی ، این همه زیبایی ...
در واقع به گذشته که نگاه میکنم ، برای من قابل توجیح و بدیهی به نظر می رسد ، از همین رو حتی از سگ های ولگرد خیابان یا رفقای مشمئزکننده اداره بیمه ، خود را بی گناه تر میبینم .
روزگاری که در آن ، نگرانیَم ، بی موقع رسیدن مادرم ، برای بردن من از کلاس کاراته یا مطلع شدن دختر بچه ای هم سن و سالم ، از احساس بچه گانه ای بود که هر روز با خود تکرارش میکردم در آن روزگاری که تنها هم بازی من بود و تقصیری نداشت ، استدلال کودکانه و کوک ناشده دل من یا پس از آن روزگاری که ، پنهان کاری هایم پشت درختان ، و سنگ زدن ها با دوستان آن روزگار ، سخت ترین دل مشغولی من بود و حتی پس از آن روز های از دست رفته شادی های شیطنت آمیز با نگرانی های اندک ، و اضطراب های هورمونی ... نمیدانم قرار بود پس از این روز های پی در پی چه اتفاق هایی برایم پیش بیاید ، تنها میدانم که نقص و خلل در همه لحظه لحظه آن موج می زند و من تنها و تاریک به آن ها می نگرم و تصور میکنم .
کمی بیشتر به این اواخر نگاهی گذرا می اندازم ، مو های سیاه پر کلاغی و مرتب ، چهره ای بشاش ، قد بلند و تا خدودی سرخوش و فعال ، الگوی من یا شاید حسادت من ، حسرت من ، نمیدانم ! هر چه که هست ، او همیشه از من انتقاد میکرد ... .
بررسی مقطعی از زندگی فعلی من ، بررسی مغز ساقه های گل های اطلسی شاید ، باید صبر کرد ، تا رشدِ نهایی ، ساقه بلند شاید ، نشانه افتادگی ، خمیدگی ؟؟!!؟؟
توصیف یک دوران ، تنها به نگارش کلمه کلمه ی ثانیه ثانیه های آن نیست ، باید لحظاتی را نوشت و باقی را احستس کرد از آن نوشته ها ، یادمان باشد ، کلمات محدودیتند و خواندنشان بینهایتی روشن !!