+من عادت داشتم خمیر دندون میخوردم.ازون خمیر دندون ژله ای،خوشمزه ها
+پنج شنبه جمعه ها ک مامان بابا تعطیل بودن من کله ی سحر بیدار میشدم میدیدم هوا داره روشن میشه فک میکردم باید برن سر کار خواب موندن.بعد بیدارشون میکردم بعدشم ک بیدار نمیشدن جیغ جیغ میکردم ک پاشید ب من صبحونه بدید
+یادمه ی اتاقی بود تو خونه؛حکم اتاق دعا رو داشت واسم.همش میرفتم تو اون اتاقه میگفتم:خدیاا یه آجی کوچولو به من بده؛حالا داداشم بود اشکال نداره ولی آجی بهتره.
+خیلی کوچولو عم ک بودم عادت داشتم تا درِ کشو یا کمدی رو باز میکردن من سریع دستمو میذاشتم بین در ک نبندنش
@بالایی:من بچه بودم جلو آینه با خودم حرف نمیزدم ولی الان این کارو میکنم
من تو بچگی عادت کرده بودم وقتی غذا می خوردم دو تا دستامو بالا می گرفتم .البته فقط این حرکت رو فقط مامانم می دونست و هر وقت خالم می دید عصبانی می شد و میگفت تو همش این بچه رو لوس میکنی
من یه عادت عجیبی داشتم که روی نوک انگشتای پام راه میرفتم......خیلیم سریع!!!!!!!!اصن یه وضی.....
و اینکه خیلی موذی بودم کلا شیطنت نمیکردم ولی همه نقشه ها مال من بود......بقیه لو میرفتن!
من هنوز مدرسه نمیرفتم خواهرم بهم خوندن و نوشتن یاد داده بود میرفتم رو کاغذ مینوشتم "بابا واسم پیتزا بخر زود باش"
بعد میچسبوندم به در خونه مون از سمت راهرو که بابام از سر کار برگشت ببینه
هر کی از ساختمون از جلو خونمون رد میشد میدید کاغذو میخندید
یه مدت هم عادتم شده بود بازی تو راهرو چون خنک تر از خونه و کوچه بود یبار تو راهرو خوابم برده بود مامانم اومد جمع کرد منو از سر راه
منم رب می خوردم
هنوزم می خورم ((:
+پیاز سرخ کرده^^
رو جدول راه میرم، بعضی وقتا تو دانشگاه و حتی با دستای باز!
کوچیک بودم فقط رو کاشی سفیدای پیاده رو می رفتم و اگه رو قرمزا می رفتم می سوختم ^_^
وقتی ذوق زده میشم هنوزم بپر بپر می کنم.شاید وقتی دارم تنهایی تو پیاده رو میرم، یه دور روی یه پام دور خودم بچرخم^____^
یا جفت پا بپرم^^
پ.ن: چقد کودک درونم زندهست!
من رو هر چیزی ک دستم میرسید بابا می نوشتم اونم به این شکل اب اب (شما ا و ب رو به هم بچسبونید)
هنوز ک هنوزه رو قابلمه های خالم نوشته های من ک با ماژیک نوشتم موجوده.
اگه حس میکردم یکی داره بهم دستور میده ک فلان کارو بکن انجام نمیدادم و اون فرد رو مجبووور میکردم ازم خواهش کنه تا اون کارو انجام بدم.
اگه خیلییییییییی اذیت میکردم همه میدونستن چاره اش اسمارتیزه.بیچاره شوهرخاله ام انقد تو اثاث کشی شون جیغ جیغ کردم رفت یه بسته بزرگ اسمارتیز گرفت .
* تو فست فود میرفتم رو میز میشستم و یه لوز پیتزا رو از وسط مثل نون باگت باز می کردم و فقط سوسیس کالباس های وسطشو میخوردم.
*یه گوشه از پتوی کوچکم که بهش میگفتم لالا، تا خورده بود و یه جوری بود که خیلی کیف می کردم لمسش کنم چون خیلی نرم بود و اونطوری خوابم میبرد.
*شست پام رو میخوردم!
* اون موقع پیام بازرگانی شامپو بس که یه پسر کوچولو میگفت"بس" رو میدادن و منم جزو اولین کلماتم همین بود. تا یه قاشق میذاشتن دهنم، میگفتم :بس!
یه عالمه اسباب بازی با خودم جمع می کردم می رفتم خونه عمم از بالکن پرت می کردم پایین ......با هر بار که ماشین از روشون رد می شد و می پوکیدن خر کیف می شدم....