دوست خیالی بچگی

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع arezoo.s
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

arezoo.s

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
151
امتیاز
1,808
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک مشهد
شهر
مشهد
مدال المپیاد
فقط نه فصل مورتیمر خوندم......
فکرکنم تعداد زیادی بچگیاشون دوست خیالی داشتن....من خودم داشتم...اسمش ساناز بود وخب من علاوه براینکه باهاش حرف میزدم ...میرقصیدم حتی...
شما چی دوست خیالی تونو یادتون میاد؟

~سعی کنین خاطره بنویسین ازش، نه صرفا اسم.
 
پاسخ : اسم دوست خیالی بچگی

اسمش متغیر بود
یاس
یاسمنگولا
یاسَک
فرشته من
:))
ن خب فقط باهاش حرف میزدم...
 
پاسخ : اسم دوست خیالی بچگی

فک کردم فقط خودم اسکیزوفرنی دارم :-"
 
پاسخ : اسم دوست خیالی بچگی

واقعا این حجم از خیالبافی بی سابقه است.
من که اصلا درک نمیکنم آدم با یکی که نیست ! دوست باشه.
و ما ادراک الدختر
 
پاسخ : اسم دوست خیالی بچگی

اگر یادتون باشه قدیما خاله شادونه شبکه یک برنامه اجرا میکرد و توی اون برنامه یه غول بود به اسم شامیکاغولو :D همیشه اون کارای بد میکرد و خاله هم دعواش میکرد.من ازش خوشم میومد :-" .تا اینکه یه عنوان دوست خیالی من هم حساب میشد.
هر وقت هم که کار بد میکردم بابام منو با این اسم صدا میزد
هنوز هم همین طوری صدام میزنه.اوندفعه مهمونی بودیم یهو بهم گفت شامیکاغولو که رسما آبروم رفت :-L
 
پاسخ : اسم دوست خیالی بچگی

به نقل از wish :
فکرکنم تعداد زیادی بچگیاشون دوست خیالی داشتن....من خودم داشتم...اسمش ساناز بود وخب من علاوه براینکه باهاش حرف میزدم ...میرقصیدم حتی...
شما چی دوست خیالی تونو یادتون میاد؟

منم یه اسم ساناز یادم میاد فقط :دی
الکی این اسمه رو دوس داشتم تو بازیام همش بود :-" :))
 
پاسخ : اسم دوست خیالی بچگی

بچه ک بودم همش جلو اینه با خودم حرف میزدم
بعد از دوست خیالیم تایید میگرفتم
اسمش << بیشترین>> بود
 
پاسخ : اسم دوست خیالی بچگی

اسم دوسته منم «اقای پنج و.نیم»بود :D :D :D...تا شیش سالگی باهاش بودم...تازه یه بار مامانم روش نشست یه روز کاما غذا نخوردم =)) =))
 
پاسخ : اسم دوست خیالی بچگی

نصف بیشتر دوستای من تا راهنمایی خیالی بودن! :D
اولی اسمش "نضی" بود
"علی" هم داشتم
"الماس"
"پریا"
"مروارید"
"بهار"
هم دوستای بعدیم بودن!

پ.ن:هنوز هم یکی دارم :D
 
پاسخ : دوست خیالی بچگی

من هنوزم دوستای خیالی دارم و هرموقع از دست کارای این دنیا خسته میشم و یا از دست کسی عصبیم باهاشون حرف میزنم و خودمو تخلیه میکنم
 
پاسخ : دوست خیالی بچگی

من که نداشتم ولی یکی از دوستام یه دوست خیالی داشت اسمشم گذاشته بود نساء ... بالاخره دیگه اون دوست خیالی رو دیگه نداره .
 
پاسخ : دوست خیالی بچگی

من نداشتم...
شاید چون دورم پر کلی بچه بود ...
از صبح تا شب تو کوچه بودم و با دوستای واقعیم بازی میکردم ... هههعععیییی خیلی حال میداد ... خیلی دوس دارم برگردم به اون موقع...
 
پاسخ : دوست خیالی بچگی

همون هم مهدکودکی و همکلاسیای واقعیم بودن ولی اونجوری که دوست داشتم.
خعلی هیتلر وار. :D
 
پاسخ : دوست خیالی بچگی

من یادم نمیاد دوست خیالی داشته باشم
ولی داداشم یه دوست خیالی داشت اسمش گوگوجی بود
بابای گوگوجی هم آقا گرگه بود که هر وقت محمد لج میکرد نمیخوابید مامانم صداش میکرد :))
 
پاسخ : دوست خیالی بچگی

خب بذارید براتون بگم از دوست هایِ خیالیم ، یکیشون اسمش اُنیکا بود ، اُنیکا تویِ یکی از ستاره ها زندگی میکرده و میخواسته با خانوادش به مسافرت بره که وسطِ راه سفینشون منفجر میشه و اُنیکا تنها بازمانده اون خانواده بوده که خودش رو به زمین میرسونه و میاد خونه ی ما! :/
یکی از ویژگی هایِ اُنیکا این بود که خودش رو تبدیل به شخصیت هایِ کارتونی یا فیلمی موردِ علاقم میکرد و من رو خوشحال میکرد ، بعد برام خاطره تعریف میکرد ، اصلاً عالی بوود انیکا، من مدت ها واقعاً عاشقِش بودم... :x
تاثیری که اُنیکا رویِ شخصیتِ من داشت خیلی زیاد بود ، مثلاً چون نباید کسی میفهمید که اون داره با من زندگی میکنه و یکمی هم از تاریکی میترسید ، من اتاقم رو جدا کردم و شخصیتِ مستقل تری شدم ، اُنیکا مدت هایِ زیادی بام بود ، دقیقاً یادم نمیاد که کی واردِ زندگیم شد و حتی دقیقاً یادم نمیاد که کی خارج شد، بعد صورتش شبیهِ انسان نبود ، یک چیزی مثلِ ابر بود که شبیه به آدم بود... نمیدونم چطوری وصفش کنم...
یکی از ویژگی هاش مثلاً این بود که نقاشی هایی که میکشیدم رو باهاش براشون داستان درست میکردیم یا خونه چادری درست کرده بودم براش کسی به اون محوطه نزدیک میشد شخصاً یک دعوایی راه مینداختم که نگو =)) :x

دو تا دیگه از دوست هایِ خیالیم رو بگم براتون یکیشون یک شیرِ سخنگو بود، این بهترین و عالیترین و دوست داشتنی ترین دوست در تمامِ زندگیم بود :x با این شیر بنده به سفر هایِ فضایی میرفتم ، جنگ هایِ بینِ سیاره ای میکردم ،این شیر همواره پشتیبان و قهرمان بود ، هیچ وقت هم شکست نمیخورد یک چیزی تو مایه هایِ سوباسا بود مثلاً گردنشم قطع میشد دوباره یک سر دیگه در میاورد و یک حرکت میزد همه رو نجات میداد! :D

دیگه اون یکی هم ترکیبی بود ، یک خانومِ سفید پوش با لباسِ برفی[nb]قشنگ اگه این تاپیک رو سال 2010 میدیدم میتونستم بگم فروزن سرقت ادبی کرده[/nb] این خانوم نقشِ خدا و دانایِ کل و اینا رو داشت اما نکتش این بود که خیلی سخت گیر ، سرد و خشک بود ، و وقتی بنده در ناراحتی و دودلی و اینا بودم ظاهر میشد ، راهنمایی و کمک میکرد ، اما بد اخلاق بود! خیلی هم بد اخلاق بود ، من مثلاً هنوزم فکر میکنم بهش زیاد دوستش ندارم... :D

خب روانی هم خودتونید!
|:
 
پاسخ : دوست خیالی بچگی

من از بچگی رابطه ی خیلی خوبی با پروانه ها داشتم یه جورایی ازشون الهام میگرفتم :)) یادمه کلاس اول که بودم یه پالتو داشتم یه پروانه روش بود وقتی یکی ناراحتم میکرد میومدم بهش میگفتم که بره به خدا بگه :D زنگ تفریحام میومدم باهاش درد و دل میکردم و بهش غذام میدادم :| یه همچین نخبه ای بودم من واسه خودم :))
 
پاسخ : دوست خیالی بچگی

به نقل از m0rvarid :
من یادم نمیاد دوست خیالی داشته باشم
ولی داداشم یه دوست خیالی داشت اسمش گوگوجی بود
بابای گوگوجی هم آقا گرگه بود که هر وقت محمد لج میکرد نمیخوابید مامانم صداش میکرد :))
تا اونجا که یادم میاد یه برنامه برای بچه ها بود که توشم یه عروسک نسبتا بامزه توش بوود به اسم گوگوجی!! فک کنم داداشت از رو اون اقتباس کرده :))

https://www.google.com/search?q=%DA%AF%D9%88%DA%AF%D9%88%D8%AC%DB%8C&oq=%DA%AF%D9%88%DA%AF%D9%88%D8%AC%DB%8C&aqs=chrome.0.69i59.2150j0j1&sourceid=chrome&ie=UTF-8
همین الان که خودم یادش اوفتادم کلی از خاطراتم زنده شد
 
پاسخ : دوست خیالی بچگی

داداشم تا ۶ سالگی زیاد دوست داشت
آشیر
آقا کمی
اونگعلیش
اینا رفیق فابریکاش بودن یه ۷ تایی دیگه بود
 
پاسخ : دوست خیالی بچگی

دوست خیالی من دختر رئیس جمهور یکی از فیلما بود...اسمش دقیقا یادم نمیاد ولی تا همین چند سال پیش همیشه و در همه جا با من بود...در کل رفیق فابریکم بود...تازه چن تا از این بادیگاردایی که عین غول بودن هم همیشه مواظب ما دو تا بودن؛آخه کم چیزی نبود که ، دختر رئیس جمهور همیشه پیشم بود :)) :)) :)) ... و به همین دلیل هم بچه که بودم فکر میکردم از بچه های دیگه سرترم و گاهی اوقات خودمو میگرفتم B-) B-) B-) B-) :D :D :D :D :-" :-" :-" :-" :)) :)) :)) :)) :))
گاهی اوقات هم که با خواهرم دعوام میشد بهش میگفتم:وقتی رفتم خواهر دوستم شدم و تو دیگه خواهر نداشتی،اون وقت قدر منو میدونی و بهم میگی:فاطمه جوووون تورو خدا برگرد [-o< [-o< [-o< ... و اون موقع من دیگه برنمیگردم و تو تنها میمونی و در اون لحظات واکنش خواهرم چیزی جز این نبود :o :o :o :o :o
و توی دعوا ازم میپرسید:فاطمه مطمئنی حالت خوبه؟!!! :-? ... یه همچین بچه ای بودم من :D :D =)) =)) =)) =))
 
Back
بالا