تلخ ترین لحظه زندگی

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Rashowa
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : تلخ ترین لحظه زندگی

وقتی که از کنکور سراسری اومدم بیرون
وقتی که بی استرس رفتم و از همه بهتر و بیشتر بلد بودم
اما ساعت 12:15 جمعه بدترین لحظم بود...... :((
بی اختیار یه اشک از گوشه چشمم افتاده بود و سرم پایین بود :|
اما صدای گریه بقیه رو میشنیدم :((
میخاستم بلند گریه کنم یهو حس کردم یکی داره از دور بهم میخنده سرمو گرفتم بالا توی بغل مدیر مدرسه بودم :-<

اما کسی نمیدونست اونروز من محتاج 10 دقیقه وقت بودم ده دقیقه ده دقیقه هایی که الکی میگذرن و کسی نمیفهمه :-<

خدایا...ازینکه اونروز و اون ساعت نتونستم هرچی که دارم و نشون بدم
ازینکه تلاش دقیقا یکسال تمامم به هدر رفت ناراحتم :((

نمیدونم بقیش چی میشه؟

فقط تو میدونی و فقط تو میتونی کمکم کنی... :((.
 
پاسخ : تلخ ترین لحظه زندگی

چندروزپیش بودک مامان بزرگم حالش ی دفعه بدشد
نمیتونست حرف بزنه
دسشویی دیگه نمیتونه بره :((
همه براش دعامیکنن ک هرچی زودتربره...چون بیشترازاین زجرنکشه.. :((
حتی بچه هاش...
خیلی خیلی بدبود
حداقل برامن ک تازه زندگیم میخوادشروع شه
ا :((ون روزبااینکه روزه بودچندساهت فقط گریه میکردم
 
پاسخ : تلخ ترین لحظه زندگی

بدترین لحظه زندگیم روزی بود که مامانم بهم گفت مامان مامان بزرگم (مامان حوری، که خیلی دوستش داشتم.) فوت کرده :(
یه لحظه کاملا ماتم برد.باورم نمی شد.تا مدت ها به خاطر آلزایمر و بدرفتاری پرستارها خیلی اذیت شد.ولی از دست دادنش خیلی سخت بود.
اما لااقل بیش تر از این زجر نکشید :(
 
پاسخ : تلخ ترین لحظه زندگی

ورود ناگهانی یک ادم به یه سکانس شخصی
 
پاسخ : تلخ ترین لحظه زندگی

فوت یکی از بچه‎های مدرسه‎مون درست روز اول عید امسال. :)
رفته بودم کتابخونه،دوستم بهم گفت. خیلی لحظه‎ی تلخی بود.
روحش شاد.
 
پاسخ : تلخ ترین لحظه زندگی

من کل زندگیم تلخه
چون کسی رو که دوس دارم 8 ساله هر روز جلوی چشمام میبینم و غرور لعنتیم اجازه نمیده حتی نگاش کنم خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
برو سمتش . مطمئن باش پشیمون نمیشی . البته اگه بیشتر از غرورت دوستش داری :|

وقتی آدمی که با تمام وجودم دوستش داشتم بهم گفت دیگه سمتم نیا ...
 
تلخ ترین لحظه زندگی من لحظه ای بود که مادربزرگم رو افتاده رو زمین دیدم،
پاهاش سیاه شده بود.
نفساش کم و خشک
چشاش به بالا.

وقتی اومدیم بیرون، بابام گفت:
امشب دیگه شب آخره. روح از پاهاش بیرون رفته بود.

فرداش مامان بزرگم مرد
 
فوت پدرم ، تموم لحظه هایی که نتونستم کاری بکنم و آزار دیدم: ) از دست دادن عزیزام : ) از دست دادن کسی که دوسش داشتم حتی ...
 
هنوز که نمیتونم بگم : )زندگی هر لحظه سوپرایزمون میکنه :)))
 
تلخ ترین لحظه‌ زندگیم تا به این لحظه فکر کنم اخرین نگاهِ پدربزرگم بود: ))
پدربزرگم خیلی پیر بود و منم کم‌رو، خیلی وقتا روم نمیشد برم سلام کنم
اخرین روزی که خونشون بودم به بابابزرگم نه سلام کردم و نه خداحافظی
وقتی دم در بودیم از رو ویلچر چرخید بهمون نگاه کرد و لبخند زد
و من بعد از اون روز دیگه خونشون نرفتم تا وقتی که بابابزرگم فوت شد :' ))
 
من هنوز نمی تونم بگم تلخ ترین کدومه
لحظات تلخ داشتم ولی به نظرم نه اینقدر که بخوام بنویسم

اینم نیمه پر لیوان بینی من...
 
وقتی دخترخاله سه سالم تو بغلم تشنج کرد. یدفه تنش قفل کرد، لرزید،چشماش رفت بالا، از دهنش کف و خون زد بیرون
 
من هنوز نمی تونم بگم تلخ ترین کدومه
لحظات تلخ داشتم ولی به نظرم نه اینقدر که بخوام بنویسم

اینم نیمه پر لیوان بینی من...
آخ اقا حرفمو پس میگیرم
سخت ترین لحظه ی زندگی اونجاست که
مهمون میخواد ظرفارو بشوره ولی تو علیرغم میلت باید قسمش بدی که نه بابا خودم میشورم :-w :-<
 
تمام لحظه های زندگیم تا به الان
 
زندگی من تا الان اینجوریه که برای پیدا کردن روزهای تلخ زندگی؛فقط کافیه اون معدود روزای خوب رو در بیاری
همین قدر ساده...همین قدر سیاه...
 
Back
بالا