آشنایی مامان و بابا

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع >____<
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

>____<

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
244
امتیاز
11,533
نام مرکز سمپاد
Farzanegan1
شهر
Mashhad
سال فارغ التحصیلی
1396
شاید خیلی از ماها هنوز نمیدونیم که پدر مادرمون اولین بار چطور باهم آشنا شدن!
این تاپیک رو زدم تا با فرهنگ ها و روش های گوناگون آشنا بشیم:)
 
از خودم شروع میکنم
اولین بار یه روز سرد برفی بوده!ماشین داییم کنار خیابون خراب شده بوده و هیچ کس کمک داییم نمیکرده!
بابای من نگه میداره و کمک داییم میکنه،بعد داییمو میبره خونه شون و تو راه رفتن به خونه با هم گپ میزنن و دوست میشن
یه دو سه سالی باهم دوست بودن(تو این مدت کلیی مسافرت و بیرون شهر و... میرن و در این بین از مامانم خوشش میاد:دی)
 
ماماناشون همدیگه رو می بینن . با هم دوس می شن . بعد همینجوری دختر و پسرشونو با هم مزدوج می کنن. خیلی هم سنتی
 
بابام با دوستاش خونه دانشجویی داشته .یه روز یکی از همخونه ایاش به اسم ممد بهش میگه اصغر امروز تو دانشگاه یکیو دیدم راست کار خودت . بیا برو ببینش ! بابامم میگه باشه :| و میره تو محوطه ی دانشگاه وایمیسته زل میزنه به مامانم که ببینه دختر خوبیه یا نه ! ملاکشم این بوده که اگه مامانم متقابلا بهش زل نزد پس دختر خوبیه :))
بعد دیگه حالا نمیدونم چطوری مکالمه ی تلفنی بین بابام و دوست صمیمی مامانم تو دانشگاه شکل میگیره و از طریق اون واسطه قرار میشه اولین ملاقاتشون تو کتابخونه ی دانشگاه انجام بگیره ، چون مامانم توی کتابخونه یه مسئولیتی داشته و کار میکرده .
هیچی دیگه بعدشم سریع خونواده ها رو مطلع میکنن مزدوج میشن :|
 
مامان من که به دنیا میاد یه عمه بزرگ داشته که ماشالله تو هیبت و اقتدار چیزی از رستم کم نداشته و کسی نمیتونسته رو حرفش حرف بزنه این عمه خانوم تصمیم میگیره ک در اینده مامانم حتما باید با پسرش ازدواج کنه وبا اینکه پدربزرگ مادر بزرگم مخالف بودن نمیتونن چیزی بگن
سالها بعد دخترعمه مامانم که تازه عروسی کرده بود به همراه شوهرش و دوست شوهرش میان خونه بابابزرگم و خب مامان بابام اونجا از هم خوششون میاد بابام یه مدت بعد میاد خواستگاری که پدربزرگم میگه دختر من هنوز کوچیکه بابام میره و تا دوسال بعدش دوبار دیگه هم میاد خواستگاری که خب باز قبول نمیکنن از اون ور عمه خانوم از این ماجرا خبردار میشه و تصمیم میگیره هرچی زودتر بندو بساط عروسی رو راه بندازه
مامانم هم که میفهمه ه بابام خبر میده ک یه کاری بکنه و بابام از مامانم میخواد فرار کنن و این اتفاق میافته بعدش خانواده عمه خانوم میان دعوا ک چرا این کارو کردین بابابزرگمم که میبینه اینا اینهمه مصرن برای ازدواج باهم میگه دخترم خوب کاری کرده و به کسی ربطی نداره
وسرانجام این دوتا به خوبی و خوشی باهم ازدواج میکنن
قصه ما به سر رسید:D
 
مامان من که به دنیا میاد یه عمه بزرگ داشته که ماشالله تو هیبت و اقتدار چیزی از رستم کم نداشته و کسی نمیتونسته رو حرفش حرف بزنه این عمه خانوم تصمیم میگیره ک در اینده مامانم حتما باید با پسرش ازدواج کنه وبا اینکه پدربزرگ مادر بزرگم مخالف بودن نمیتونن چیزی بگن
سالها بعد دخترعمه مامانم که تازه عروسی کرده بود به همراه شوهرش و دوست شوهرش میان خونه بابابزرگم و خب مامان بابام اونجا از هم خوششون میاد بابام یه مدت بعد میاد خواستگاری که پدربزرگم میگه دختر من هنوز کوچیکه بابام میره و تا دوسال بعدش دوبار دیگه هم میاد خواستگاری که خب باز قبول نمیکنن از اون ور عمه خانوم از این ماجرا خبردار میشه و تصمیم میگیره هرچی زودتر بندو بساط عروسی رو راه بندازه
مامانم هم که میفهمه ه بابام خبر میده ک یه کاری بکنه و بابام از مامانم میخواد فرار کنن و این اتفاق میافته بعدش خانواده عمه خانوم میان دعوا ک چرا این کارو کردین بابابزرگمم که میبینه اینا اینهمه مصرن برای ازدواج باهم میگه دخترم خوب کاری کرده و به کسی ربطی نداره
وسرانجام این دوتا به خوبی و خوشی باهم ازدواج میکنن
قصه ما به سر رسید:D
فیلم رمانتیک قشنگی میشه
 
باهم همکار بودن. به این وسیله با هم آشنا میشن و ازدواج می کنن.
به همین سادگی! :D
 
مامانم با دختر عموي بابام دوست بودن تو يه اداره كار ميكردن
بابام دو تا دختر عمو داره هر دوشون دوستاي مامانمن
ولي يكيشون دوست مدرسه س يكي هم مال سر كار مامانم
همينجوري يه روز ك مامان بزرگم رفته به برادرزاده ي شوهرش سر بزنه(واقعا نميدونم چرا؟!)
از پله هاي اداره ميره بالا ب نفس نفس ميفته مامان منم ك اصن خبر نداشته جريان چيه قربون مهربونيش برم اخه سريع ي ليوان اب واسه خانوم ناشناس (همون مامان بزرگم)مياره
انقدر تعريف ميكنن از مامانم خلاصه
ديگه مامان بزركم فك ميكنه عروس روياهاشو پيدا كرده
و بقيشو برم بپرسم بهتون خبر ميدم
 
مامانم و عمم همکلاس بودن:D:D
از ی طرفم زن عموی مامانم میشد دختر عموی مامان بزرگم(مامان بابام):)):))
از ی طرفم مامان زنداییم با مامان مامان بزرگم (مامان بابام)باهم دختر دایی و دختر عمن......=))=))
 
من مامان بابام پسر دایی و دختر عمه بودن
از بچگی هم بازی بودن و همدیگر رو دوس داشتن
بابام تکلیفای مدرسشو میداده مامانم بنویسه
یا هر وقت مامانم اینا میرفتن خونشون یهو بابام به بابابزرگم میگفته "کی برام زن میگیری؟" : )))
یه خاطره خیلی جالب از بابام بگم
بابام سربازیش تو جنگ بوده
یه شب مرخصی میگیره و به جا اینکه بره خونشون میره خونه مامانم اینا (تو یه شهر دیگه بودن) بعد وقتی درو باز میکنن میبینن یکی کچل و پر از ریش جلو دره ، اول نشناختن و ترسیدن بعد فهمیدن بابامه
روز خواستگاری هم کپسول گاز تو زیرزمین خونه مامانم اینا میترکه کل همسایه ها میریزن تو خونه : )))

مامان روحت شاد : )
 
مامان من با زن پسردایی بابام دوست بوده:D همین زن پسردایی بابام مامنمو به بابام معرفی میکنه:D
 
عمه و مامانم با هم دوست بودن
مامانم میره خونه عمم اینا
مامان بزرگم ازش خوسش میاد
از مامان بزرگ دیگم؛مامانمو خواستگاری میکنه
 
بابام قرار بوده با دختر عمش ازدواج کنه و اسمشون یه جورایی رو هم بوده ولی این دختر عمه خانوم با پسر داییش زودتر ازدواج می‌کنه. ولی برای اینکه دل بابام نسوزه یه عکس از دو تا از دوستای خوبش رو نشون بابام میده و بابام از روی عکس، دست می‌ذاره میگه من اینو می‌خوام :))
بعدم میرن خواستگاری و با اینکه مامانم اول مخالف بوده ولی بابام راضیش می‌کنه.
 
مامانم و عمه م با دو تا خونه فاصله همسایه بودن و اینجوریا....
 
:)) بابام واسه دانشگاه میره کرمانشاه (خونه پدربزرگم اونجا بود)
خیلی شانسی تصمیم میگیره مزاحم تلفنی بشه
هیچی دیگه...زنگ میزه خونشون و میپسندن و دیگه خلاصه تصمیم میگیره همینجوری مزاحم تلفنی باشه
بعدم خواستگاری و ازدواج و این داستانا...
حاصل عشقشونم شد خواهرم و بعدش من با ده سال اختلاف :-"
 
مامان من دختر بزرگ یکی از استاد دانشگاهای دانشگاه اصفهان بوده بابامم اونجا داشته لیسانس میگرفته بعد یبار مامانم میاد دانشگاه چون بااقاجونم کارداشته. بعد بابام میبینتش و ی دل ن صد دل عاشق میشه بعد ب مامان بزرگم میگه اونا از بروجن بکوب میان خواستگاری بعد اقاجونم میگه دخترم باید کنکور بده بعد.بعدش مامانم کنکور میده پزشکی قبول میشه دوباره میان خواستگاری همه چی اکی میشه روز عقد دایی مامانم دری وری میگه و ب طرز خیلی مسخره ای مخالفت میکنه جلسه بهم میخوره و کلا کنسل میشه دوسال میرن میان نمیشه . هی خواستگار برا مامانم میاد مامانمم خسته میشه همون شبی ک قرار بوده ی خواستگارا بیان و بله بگیرن نیم ساعت قبل اونا بابام میاد بای دست گل و شیرینی با اقا جونم حرف میزنه قانعش میکنه و هیچی دیگه چند ماه بعد باهم مزدوج میشن
 
آخرین ویرایش:
مامانم آرایشگر محله بوده و به قول بابام داف ترین فرد محله بوده:)):)) بابامم بعد دانشگاه میرفته با موتور دم آرایشگاهش وایمیساده تا این بیاد بره خونه .(بعضی وقتا هم تک چرخ میزده:-"-همین قدر تباه) و بعدبه مامانجونم میگه من این دختر آرایشگره رو میخوام و بعدم وصلت انجام میگیره و کیلیلیلی:)):))

+جداََ عمه ها چقدر موثرن ! بابام اولین بار مامانمو وقتی دیده که میخواسته عممو از آرایشگاه بیاره خونه و مامانم دم در آرایشگاه بوده داشته از عمم خدافظی میکرده
 
عمه ام اومده با مامانبزرگم حرف زده که یه داداش دارم عین گل :))
بعد بین خودشون دختر میدن و میگیرن:-" (چقدر بد)
بعدم که دیگه هیچی مزدوج میشن
هربارم مامان با بابا بحثش میشه عمه ام با اجدادش به فنا میره :)) :-"
راستی اینم هست. زن عموم معلم مامانم بوده بعد هی میگه مامانت بهم میگفت خانوم پس کی برادر شوهرتون رو واسش زن میگیرن :))
مادر من به تو چه اخه بشین درستو بخون :))
 
مامانم و عمه م با دو تا خونه فاصله همسایه بودن و اینجوریا....
مفصل ترش:

مامانم پشت کنکور مونده بوده و خانوادش بدجور بهش فشار میاوردن که باید با پسرعمش ازدواج کنه. تا اینکه یه روز صبح سحر گریه کنان از خونه فرار میکنه و میخواد بره خونه بابابزرگش که تنها کس فامیل بوده که طرفشو میگرفته، سحر بوده و به دلایلی همچو درگیری ذهنی حواسش بد پرت بوده و در خونه عمه‌‌مو میزنه. عمه‌م هم درو باز میکنه چون بیدار بوده رفته بود دسشویی و میبینه عه! چه دختر خوشگلی(داداشش هم که سخت پسند بوده) و مامانم معذرت خواهی میکنه میره خونه بابا بزرگش.
بعد دو روز که اونجا بوده بابای مامانم میره اونجا و میگه که شرط میذاریم، اگه تا یه ماه برات خواستگار مناسب نیومد با پسرعمت ازدواج میکنی و مامانم ناچار قبول میکنه.
از اون طرف عمم میره به مامانبزرگ پدریم میگه یه دختری پیدا کردم اصن همونیه که جواد میخوااااااد!
خلاصه که از شانس مامان و بابام در همون مهلت یک ماهه بابام پیداش میشه و رضایت بابابزرگ رو جلب میکنه و بادا بادا مبارک بااادااا

اون عمه مذکور هم یه چند سالی قهر میکنه چون مامانمو به پسرش ندادن:)
 
Back
بالا