مامان من که به دنیا میاد یه عمه بزرگ داشته که ماشالله تو هیبت و اقتدار چیزی از رستم کم نداشته و کسی نمیتونسته رو حرفش حرف بزنه این عمه خانوم تصمیم میگیره ک در اینده مامانم حتما باید با پسرش ازدواج کنه وبا اینکه پدربزرگ مادر بزرگم مخالف بودن نمیتونن چیزی بگن
سالها بعد دخترعمه مامانم که تازه عروسی کرده بود به همراه شوهرش و دوست شوهرش میان خونه بابابزرگم و خب مامان بابام اونجا از هم خوششون میاد بابام یه مدت بعد میاد خواستگاری که پدربزرگم میگه دختر من هنوز کوچیکه بابام میره و تا دوسال بعدش دوبار دیگه هم میاد خواستگاری که خب باز قبول نمیکنن از اون ور عمه خانوم از این ماجرا خبردار میشه و تصمیم میگیره هرچی زودتر بندو بساط عروسی رو راه بندازه
مامانم هم که میفهمه ه بابام خبر میده ک یه کاری بکنه و بابام از مامانم میخواد فرار کنن و این اتفاق میافته بعدش خانواده عمه خانوم میان دعوا ک چرا این کارو کردین بابابزرگمم که میبینه اینا اینهمه مصرن برای ازدواج باهم میگه دخترم خوب کاری کرده و به کسی ربطی نداره
وسرانجام این دوتا به خوبی و خوشی باهم ازدواج میکنن
قصه ما به سر رسید