آشنایی مامان و بابا

ارسال‌ها
932
امتیاز
12,006
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امین ۱
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1397
رشته دانشگاه
بیوتکنولوژی
بابای من در حال گرفتن فوق لیسانس بوده و می رفته سر کار ولی چون اون موقع سیاست های شرکت با ادامه تحصیل موافق نبوده به بقیه می گفته میرم نامزد بازی در عین حال دل در گرو اولین خانمی که استخدام شرکت شده داشته و از دوررر دید میزده :-" بعد که درسش تموم میشه یه روز غمگین میاد و میگه دختره کات کرده :)) و چند هفته بعد حرف مامانم پیش میکشه و میگه ایشون پسند کردم و اینا آمار میدادن به بابام یه دفعه بهش میگن این خانومه یه حلقه با نگین عقیق دستش کرده و چون قدیمی بودن هر انگشتی و هر دستی براشون نماد مزدوج حساب می شده (:/
الانم نمیذارن من هیچ انگشتم انگشتر کنم:-w خلاصه بابام میره به مدیر قسمت میگه.
 

Farnaaaz

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
624
امتیاز
21,008
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
داراب
سال فارغ التحصیلی
1398
دانشگاه
بندرعباس
رشته دانشگاه
پزشکی
ماجرا اینطوری بوده که مامانم و مامانش، یه بار میرن مهمونی خونه ی یکی از اقوام بسیااار دورشون. اونجا، خانوم میزبان و چندتا از خانوم های همسایشون داشتن فرش میبافتن. مامانم میره میگه به به چه فرش قشنگی و اینا. میشه منم گره بزنم؟ میشینه پشت دار قالی به گره زدن. (: یکی از خانوم های همسایه میگه دارم این فرش رو میبافم واسه پسرم که الان سربازیه. وقتی اومد خواست ازدواج کنه بدم بهش.
چند ماه بعد که سربازی بابام تموم میشه، مادربزرگم میگه چه نشسته ای که یه دختر دیدم ماااه. برو ببین میپسندی. بابام هم با عموم و همسرش، میرن همینجوری الکی خونه ی پدربزرگم مهمونی. (:
بعد بابام میبینه عه! اینا یکی دوتا نیستن، 5 تا دخترن! (بله من پنج تا خاله و دوتا دایی دارم(: ) حالا کدومش همونه که مادر گفت؟ اشکال نداره یکیشو به سلیقه ی خودم انتخاب میکنم. (: و هیچکدوم پسندش نمیشه. (: تا اینکه یهو مامانم در رو باز میکنه میاد داخل. مثل اینکه رفته بوده خونه دوستش درس بخونه. بابام میبینه عه! یه دختر دیگه هم دارن اینا، خود خودشه! (و همون بوده که مامان بزرگم پسند کرده بوده)
میپسنده و بعد خواستگاری و ازدواج. اون فرشی که مامانم رج زده بوده هم هدیه میدن بهشون. (:
 
ارسال‌ها
262
امتیاز
13,862
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1403
رشته دانشگاه
بیوتکنولوژی
اولین بار مامانم اول دبیرستان بود داشت از مدرسه برمیگشت که یدفعه بابام که 6 سال از مامانم بزرگترهه با یه پیکان جوانان آبی رنگ مزاحمش میشه و مامانمم میشینه توی ایستگاه اتوبوس تا بابام بیخیالش بشه و بره این میگذره مامانم 19 سالش میشه که با دوستش و دوست پسر دوستش و دوست دوست پسر دوستش میرن کوه ، حالا این دوست دوست پسر دوست مامانم کی بود؟ بابام!
.
برگشتنی از کوه چون راه یکم دور بوده مامانم و دوستش با ماشین بابام اینا برمگیردن و بابام به مامانم میگه که اره من شمارو میشناسم چند سال پیش که دم در مدرستون دیدمتون از همون موقع ازتون خوشم اومد(جل الخالق! یکی هم نداریم بیاد دم مدرسمون ازمون خوشش بیاد:/ ). بعدشم باهم دوست میشن تا 2 سال دوست میمونن و بابام میاد خواستگاری و تمام!
 

مجهولツ

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
506
امتیاز
4,855
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
یه جای دور ...!
سال فارغ التحصیلی
1401
تو ستاد تهران بابا ، مامان رو میبینه 8->
و خب چون همشهری نیستن دیگه بعد اون سفر همدیگه رو نمیبینن تا وقتی که مامان یه اردوی جهادی میره شهر بابا و اتفاقا بابا هم مسئول راه اندازی و ... اکیپ مامان اینا بوده :-"
بعد خب همدیگه رو میبینن و از این حرفا ولی خب روحیه ی مذهبی عقیدتی هیچ کدوم اجازه ی پا پیش گذاشتن تنهایی نمیده :))
که بابا ، مامانش رو که فرمانده همون گردان بوده می‌فرسته جلو و دیگه خواستگاری و ازدواج و ... :>
 

.:یاسمن:.

کاربر فعال
ارسال‌ها
60
امتیاز
1,251
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
1401
شما چقدر داستان مامان بابا هاتون باحاله!
از ما که یه نفر مامان رو به زن عموم معرفی میکنه و زن عموم هم به عمم میگه.عمم به بهونه ی کتاب میره خونه ی پدربزرگم اینا و مامانمو میبینه. بعدشم بابام یه دور میره مدرسه ی مامانم اینا و بله میپسندش!از اینجا به بعد دیگه رسمی میشه...
+دقت کردین خیلیامون حاصل تلاش های عمه هامونیم ولی تهش فحشامون میرسه به اون طفلی؟:))
 

Asal :)

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
305
امتیاز
2,527
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ناحیه 2
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1401
مامان بابام ازدواجشون خانوادگی بوده
مادر بزرگ پدریم عمه مادر بزرگ مادریمه
کامل ترش
مامانمو از دبیرستان میخواستن برا بابام ولی بهش ندادن چون هنوز کنکور نداده و ۱۸ سالش نشده
خلاصه کلی رفت و آمد کردن تا اینکه در نهایت ۲۱ سالگی ازدواج کردن
 

big cat

SPHINX
ارسال‌ها
189
امتیاز
1,957
نام مرکز سمپاد
سمپاد:')
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
1400
مامانم با برادر کوچیکتر دوست بابام تو دانشگاه همکلاس بوده:/
بابام رو به مامانم معرفی میکنه.
مامانم در گذشته از بابام بدش میومده ولی نظرش تغییر می کنه انگار:-?
بعد مامانم میرم مثلا مغازه صحافی پدر که ازش جزوه بگیره و بابام که درسشو تموم کرده بوده به همون بهانه یه شماره لاش میزاره که اگه در زمینه ی درسی به مشکل برخوردین من می تونم کمک کنم:-"
(نمی دونم اینا پیش و پس بودن یا نه)
بعد انگار به مامانم پیشنهاد ازدواج میده، مامانم میگه بیا هنوز آشنا بشیم:)) بعد شروع می کنن دهه ی هفتاد با شکنجه قرار میزارن:|
مامانم برای بابام گل می‌گرفته و بابام هردفعه با کلی سختی اون گلارو می‌آورده می‌برده که خانوادش نفهمن:| بعد خانواده ی پدر که تا اونروز کلا از حضور بابام اطلاع نداشتن همشون یهو می‌فهمن که پدر هست و با یه دختر تو یه خیابونی دیده شده:))
مامانمم اذیت می‌شده چون بابام که می‌رفته دم خوابگاه مسئول اونجا همش به مامانم گیر می‌داده و می‌گفته اون پسره که چشم ابرو مشکیه و چهارشونه ست با کاپشن سیاه سر کوچه وایمیسته کیه؟ مامانم ساده دلانه می‌خندیده و می‌گفته واقعا اینطوریه؟ :)) بعد دوباره خوشش میومده و میخندیده:)) بعدشم می‌گفته پسرداییم، دفعه ی بعدش می‌گفته پسر عمومه و بدین منوال.
+ عمه های من برخلاف عمه های شما خیلی علاقه مند نبودن:| هنوزم با مامانم کنار نیومدن:|
+ اون همکلاسی مامانم که موجبات این عمل خیر رو که یه سنت الهی فراهم کرد خودش هنوز مجرده:))
 
بالا