مامانم با برادر کوچیکتر دوست بابام تو دانشگاه همکلاس بوده:/
بابام رو به مامانم معرفی میکنه.
مامانم در گذشته از بابام بدش میومده ولی نظرش تغییر می کنه انگار
بعد مامانم میرم مثلا مغازه صحافی پدر که ازش جزوه بگیره و بابام که درسشو تموم کرده بوده به همون بهانه یه شماره لاش میزاره که اگه در زمینه ی درسی به مشکل برخوردین من می تونم کمک کنم
(نمی دونم اینا پیش و پس بودن یا نه)
بعد انگار به مامانم پیشنهاد ازدواج میده، مامانم میگه بیا هنوز آشنا بشیم
بعد شروع می کنن دهه ی هفتاد با شکنجه قرار میزارن
مامانم برای بابام گل میگرفته و بابام هردفعه با کلی سختی اون گلارو میآورده میبرده که خانوادش نفهمن
بعد خانواده ی پدر که تا اونروز کلا از حضور بابام اطلاع نداشتن همشون یهو میفهمن که پدر هست و با یه دختر تو یه خیابونی دیده شده
مامانمم اذیت میشده چون بابام که میرفته دم خوابگاه مسئول اونجا همش به مامانم گیر میداده و میگفته اون پسره که چشم ابرو مشکیه و چهارشونه ست با کاپشن سیاه سر کوچه وایمیسته کیه؟ مامانم ساده دلانه میخندیده و میگفته واقعا اینطوریه؟
بعد دوباره خوشش میومده و میخندیده
بعدشم میگفته پسرداییم، دفعه ی بعدش میگفته پسر عمومه و بدین منوال.
+ عمه های من برخلاف عمه های شما خیلی علاقه مند نبودن
هنوزم با مامانم کنار نیومدن
+ اون همکلاسی مامانم که موجبات این عمل خیر رو که یه سنت الهی فراهم کرد خودش هنوز مجرده