iraj
اه والله
- ارسالها
- 16
- امتیاز
- 146
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- نزدیک دریا
- سال فارغ التحصیلی
- 1
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنویدر این کز دل بدی با من شکی نیست
که خوبان را زبان با دل یکی نیست
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنویدر این کز دل بدی با من شکی نیست
که خوبان را زبان با دل یکی نیست
شراب و عیش نهان چیست؟ کار بی بنیادتا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
در خرابات مغان نور خدا میبینمشراب و عیش نهان چیست؟ کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد
...در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی...
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
...
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکردنه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بینصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بیفروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من؟ آرزو گم کردهای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدندیاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
دلا دیدی که خورشید از شب سرددوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتَند و به پیمانه زدند
دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر برون کرد
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیمدیدنِ رویِ تو را دیدهٔ جانبین باید
وین کجا مرتبهٔ چشمِ جهانبینِ من است؟
ما را زِ خیالِ تو چه پروایِ شراب است؟تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود میگذرم
تنت به ناز طبیبان نیازمند مبادما را زِ خیالِ تو چه پروایِ شراب است؟
خُم گو سر خود گیر، که خُمخانه خراب است
دیدم به خوابِ خوش که به دستم پیاله بودتنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
دردی است غیر مردن، کان را دوا نباشددیدم به خوابِ خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
نیست در سودایِ زلفش کار من جز بی قراریدردی است غیر مردن، کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم، این درد را دوا کن
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشینلباننیست در سودایِ زلفش کار من جز بی قراری
ای پریشان طرّه ! تا چندَم پریشان می گذاری؟