- ارسالها
- 508
- امتیاز
- 8,311
- نام مرکز سمپاد
- _
- شهر
- -
- سال فارغ التحصیلی
- 1401
- دانشگاه
- پلی تکنیک
- رشته دانشگاه
- پلیمر
درس منطق نده دیگر تو به این عاشق کهدوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
از همان کودکی اش مدرسه را دوست نداشت :)
درس منطق نده دیگر تو به این عاشق کهدوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
تا که از طارم میخانه نشان خواهد بوددرس منطق نده دیگر تو به این عاشق که
از همان کودکی اش مدرسه را دوست نداشت :)
در نظر بازی ما بی خبران حیرانندتا که از طارم میخانه نشان خواهد بود
طاق ابروی توام قبلهی جان خواهد بود
دهروزه مِهر گردون، افسانه است و افسوندر نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
آسمان فرصت پرواز بلند است ولیدهروزه مِهر گردون، افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
یا رب سببی ساز که یارم به سلامتآسمان فرصت پرواز بلند است ولی
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی ^^
تو در عالم نمیگنجی ز خوبییا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
یک صبح دگر آمده و باز تو خورشیدشرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم، سوختم این راز نهفتن تا کی؟
نشود فاش کسی آنچه میان من و توستیک صبح دگر آمده و باز تو خورشید
بر بام دلم نور بیفشان، سحرم کن
دیریست که من منتظر فجر و طلوعم
از هر چه سیاهیست بتاب و به دَرَم کن!
یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیمتو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
دیدی که سخت نیست تنها بدون من؟یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم
ویران شود این شهر که میخوانه ندارد
نیست در شهر نگاری که دل ما بِبَرَددیدی که سخت نیست تنها بدون من؟
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من؟
دور از تو لیک مرا تاب سر شدهنیست در شهر نگاری که دل ما بِبَرَد
بَختَم اَر یار شود رَختم از اینجا ببرد
هرگزش باد صبا برگ پریشان نکنددور از تو لیک مرا تاب سر شده
جان پرکشیده و تن از او بی خبر شده
یک چشم خون و چشم دگر اشک گوئیا
جیحون برای چشمه خون همسفر شده
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتمهرگزش باد صبا برگ پریشان نکند
بوستانی که چو تو سرو روانش باشی
موی سپید را فلکم آسان ندادیاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشنایی داشتم
من از آن روز که در بَندِ تو ام آزادمموی سپید را فلکم آسان نداد
این رشته را به نقد جوانی دادهانم
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادندمی بی صفا، نی بی نوا، وقتاست اگر در بزم ما
ساقی می دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند
دمی با دوست در خلوت بِه از صد سال در عشرتدوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
محرم این هوش جز بیهوش نیستدمی با دوست در خلوت بِه از صد سال در عشرت
من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم