من غمای کهنمو ورمیدارم
که توی میخونه ها جا بذارم
میبینم یکی میاد از میخونه
زیر لب مستونه آواز میخونه:
«مستیام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده، منو رها نمیکنه»
مهههههتااااااب!
امشب که پیش توام
او رفته و من ماندهام
آه افسوس
رفت و آن دوران گذشت
سر نهم بر کوه و دشت
از هجرش
نزدت چه شبها با او در آنجا بودیم
فارغ ز دنیا لبها به لبها بودیم
با یکدگر ما پیش تو تنها بودیم
مفتون و شیدا غرق تماشا بودیم
ویگن