من به طرز عجیبی حس میکنم تو همه چی خوبم و تو هیچی خوب نیستم
تا همین چند وقت پیش فکر میکردم که من باید ریاضی میخواندم و ریاضی نخواندن من ظلم بزرگیست به خودم و بشریت. بعد که کمی غرق زیست شدم، آن را عمیقا فهمیدم و الان تقریبا نزدیک است با آن یکی شوم! به این فکر میکنم که نه، انگار درست انتخاب کردهام. انگار من برای تجربی ساختهشدهام. ساعتی بعد با سرودن یک شعر به این فکر میکنم که اصلا باید ادبیات میخواندم، آینده من در ادبیات من است. و روز بعد با خواندن کتابی فلسفی عمیقا تاسف میخورم که چرا انسانی را انتخاب نکردهام! اینها مرا دیوانه میکند. این حجم از سردرگمی چه کسی را دیوانه نمیکند؟
بعد دیوانهوار به فکر فرونیروم و میگویم اصلا چرا من یکی هستم؟ کاش چندتا بودم! یکی را میفرستادم فیزیک میخواند یکی پزشک میشد یکی شاعر میشد یکی روانشناس!
بعد شبها مینشستیم باهم تا صبح به بحث علمی و مشاعره
بعد منِ شاعر مشاعره را میبرد و قاهقاه به منهای دیگر میخندید...!
میبینید؟ اینها مرا دیوانه نمیکند. اینها مرا دیوانه کردهاست!
اینو از یه پیج اینستا کپی کردم
دقیقا حرف منه
هیچیم عالی نیست ولی همه بهم میگن تو این رشته خیلی با استعدادی://
و خودمم نمیدونم واقعا کودومشو بیشتر از همش دوس دارم