قبلش یه تمایزی رو بذاریم بین ارزش/معنا/هدف(که پوچی هم متضادشونه) درونی و بیرونی
درونی یعنی اینکه این ما انسانها هستیم که به زندگی خودمون معنا میدیم و براش هدف "میسازیم"، در حالی که جهان بخودی خود دارای هدف و چنین چیزی نیست. طبعا مخالف این تعریف، میشه اینکه فرد در زندگی شخصی خودش، هیچ هدف و ارزشی نبینه و حتی خودکشی کنه.
بیرونی هم یعنی اینکه جهان در بیرون از خودش، یک هدف و مسیر خاصی داره. متضادشم که واضحه، جهان هدفی نداره.
از روی این دو تعریف، میبینیم که این دوتا(بیرونی و درونی) تاحد زیادی باهم ناسازگارن. اگه جهان هدفی بیرونی داشته باشه(معمولا خداباوری رو میشه به عنواننمونه ای از این نگرش نام برد)، پس ما هم طبعا به عنوان موجوداتی از همین جهان، باید در راستای این هدف حرکت کنیم و منمیتونیم هر هدفی رو که دلمون میخواد انتخاب کنیم. توی این نگرش، هدف از خودمون نیست، بلکه از قبل و از بیرون، تحمیل شده. بخشی از درس های دینی دبیرستان هم در همین رابطه بود که هدف زندگی، رسیدن به قرب الهی ئه و بقیه اهداف فرعین و این از همه اصلی تره و این حرفا! (خودِ این موضوع، از نظر درونی، میتونه پوچ و ترسناک جلوه کنه! اینکه اصل زندگی ما، از قبل توسط یه فرمانروای الهی تعیین شده و خودمون در درجه دوم قرار داریم، حتی برای زندگی خودمون. حس زندگی تو یه حکومت فاشیست و دیکتاتور رو به آدم دست میده!)
برعکس، اگه هدف و معنا و ارزشی از بیرون تحمیل نشده باشه و در خودِ جهان وجود نداشته باشه، تعیین هدف میفته به عهده خودِ انسان.
از اونجایی که من اعتقادی به وجودِ خدا ندارم، از فرض درونی استفاده میکنم. یعنی جهان و زندگی ما، از نظر بیرونی اهمیتی نداره، اما بطور درونی، مهمه.
این هدف درونی، فقط وقتی معناداره، که با آگاهی طرف باشیم. بدونِ آگاهی بی معناست. همچنین این هدفِ درونی، برای کل جهان نیست، بلکه محدود به زندگی فردی و اجتماعی خودمونه. ما برای جهان، ناچیز و بی ارزشیم، و اینجاست که استدلال ناظر بیرونی درست میگه، اما برای خودمون و اجتماعمون، دارای ارزش هستیم. ما انسانها، ناظرانی متعالی نیستیم و نمیتونیم مدت زیادی در این حالت بمونیم، بلکه همون موجودات کوچیک و دارای سلایقیم، که زندگیمون برای خودمون ارزشمنده. همون جمله معروف که "ما برای جهان(ناظر متعالی) هیچی نیستیم، اما برای خودمون همه چیزیم". ما اون ناظر متعالی نیستیم و دلیلی نداره دیدگاه چیزی که نیستیم(ناظر متعالی) رو وارد زندگیمون کنیم و بهش اهمیت زیادی بدیم. این درسته که در هر ساختاری که آگاهی نباشه، این ارزش درونی هم بی معناست(مقیاس خیلی بزرگ مثل کل جهان، یا خیلی کوچیک مثل اتم ها)، اما مسئله دقیقا همینجاست که ما واجد کیفیتی به نام آگاهی هستیم، و همینجاست که هدف و ارزش درونی، محلی از اعراب پیدا میکنه.
ساده بگم، بطور خلاصه: "از منظر ناظر متعالی"، کارها و کل زندگی ما، کاملا بی ارزشه(برای یک ناظر بزرگ و متعالیِ فرضی). نسبت کل گوی آبی کوچک(زمین) به کل جهان، مثل نسبت یه ویروس به منظومه شمسیه. یک انسانش که بماند! اما مسئله اینجاست که ما، ناظر متعالی نیستیم و الزامی نداره نظرگاهمون مثل اون باشه، بلکه دقیقا همون افراد ناچیز روی اون ویروسیم، و "برای خودمون" و "از منظر خودمون"(بجای اینکه بگیم "از منظر ناظر متعالی")، زندگیمون مهم و ارزشمنده. همونطور که شاید یه مورچه به راحتی زیر دست و پای ما له بشه و بی ارزش جلوه کنه، اما زندگیش برای خودش، مهم و باارزشه و طی چندین میلیون سال هم سعی کرده حفظش کنه، یعنی حتی بیشتر از ما!(و چقدر زیباست که تا جای ممکن، این ارزش ها رو زیر پا نذاریم!)