از نظر روحی نیاز دارم برف بیاد
که (به جای لرزیدن از سوز سرمایی که بخاطر بارش تو شهر های دیگه نصیبمون شده) برم یه گوله برف بریزم تو یقه لباسش روحم شاد شه...
از نظر روحی نیاز دارم یک ماه و دوازده روز دیگه صبح روز تولدم پستچی یه کارتون بزرگ پر از کتاب بیاره دم در خونه
بازش کنم ببینم همشون اوناییه که تو ژورنالم نوشتم:)
من دارم داستانا و شخصیتاشونو قاطی میکنم تا یادم نرفته ادامشو برام بخرید خب
الان احساس میکنم که از لحاظ روحی نیاز دارم صبح ساعت6 بیدار شم صبحانه بخورم اماده بشم برم دنبال دخترعموم و بعد باهم پیاده بریم مدرسه و تمام پله هارو تا طبقه سوم بشمرم بعد درِ کلاسو باز کنم با داد بگم سلاااااام تا خواب از سر بچه ها بپره بعد پرده هارو بکشم به باغ ملی خیره بشم، زنگ صف بخوره بریم تو حیاط و توی خط دهمِ ریاضی(: بایستیم و موقع برگشت به کلاس واسه گلهای پشت پنجرمون آب ببرم، زنگ اول هم آزمایشگاه داشته باشیم بعدشم آمادگی بعدشم جغرافیا(چون سر این کلاسها کلا درحال خوشگذرونی بودیم) زنگ آخر هم تعطیل باشیم و من موقع بیرون رفتن یه دور دیگه تمام نوشته های روی دیوار انگیزههای کلاسمون رو بخونم، فرداشم بریم اردو چند روزه شیراز(شایدم اصفهان یا مشهد) ولی اینبار بگیم دوربین های حریم وحشت رو روشن کنن و فیلمشو بهمون بدن، بعدشم ما تا اخر سال هرروز برای همهی معلمها از خاطرات اردومون بگیم(((((: