۱_ میدانید کلمه کجا متوقف میشود؟ میدانید جهانی بدین فراخی، کجا تنگ میشود؟ کجا دست از نوشتن، فریاد از برآمدن و حتی نفس از دم زدن باز میایستد؟
وقتی که درد شعله می کشد، نوشتن، فریاد زدن و حتی دم زدن مقدور نیست. آتشِ درد، کلمهسوز است. فریادشکن است. تو گویی با هردردی که سر برمیآورد، هستی به سکوت محکوم میشود.
۲_ به حکمِ انسانبودگی، رنجِ انسان، دردآور است. رنجِ کودک با دردِ مضاعفی همراه است اما رنجِ کودکِ فهمیده [که عجبا، که دیگریخواهی را به حکمِ فطرتِ پاکش، نه تنها میفهمد، که زندگی میکند] مافوقِ تحمل است. [
+] سخن بر سرِ بیآبی نیست؛ غرض، دردِ تباه شدنِ انسان است. دردِ در خاک شدنِ فهم های متعالیست.
در اینجا دیگر تحلیلِ جامعهشناختی مسخره است. اینجا دیگر دشنام به حکومتِ ظالم بی فایده است. اینجا، باید آستینها را بالا زد و میانِ گود پرید. تنها باید "کمک کرد."
[نزدیکِ ما شبِ بیدردیست؛ دوری کنیم!
کنارِ ما ریشهی بیشوریست؛ برکنیم!
برخود خیمه زنیم؛
سایبانِ آرامشِ ما، ماییم! - سپهری]
۳_ دیگر دستم به نوشتن نمیرود. به گمانم، شرطِ بلاغ را ابوسعید ابوالخیر گفته است و "تو نمیآیی؟ میا! من میروم! -مولانا"
- شیخ ابوسعید یک بار به طوس رسید. مردمان از شیخ استدعای مجلس کردند. اجابت کرد. بامداد در خانقاه استاد تخت بنهادند. مردم می آمد و مینشست. چون شیخ بیرون آمد ، مقریان قرآن برخواندند و مردم بسیار درآمدند، چنانک هیچ جای نبود. معرف بر پای خاست و گفت: «خدایش بیامرزاد که هر کسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید.» شیخ گفت: «و صلی الله علی محمد و آله اجمعین.» و دست به روی فرو آورد و گفت: «هر چه ما خواستیم گفت، و همه پیغمبران بگفتهاند، او بگفت که از آنچه هستید یک قدم فراتر آیید.» کلمهای نگفت و از تخت فرو آمد و برین ختم کرد مجلس را. -