• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

داستان تخیلی سفر سمپادیا

  • شروع کننده موضوع
  • #1

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
سلام!
خب فکر کنم اکثرا با دنیای من آشنایی دارین، اگر هم ندارین، از اینجا میتونین آشنا بشین باهاش.
فکر کردم چی میشه اگر یه عده از اعضای سایت اشتباهی برن به اون دنیا؟
بنابراین برنامه ای چیدیم و عده ای داوطلب شدن و همه جوره به من اجازه دادن تا ببرمشون به دنیای خودم و با خطرات رو به روشون کنم.

بازیگران این داستان از سایت(فعلا):
@Artin...
@amir_
@Behrad-J
@Matin.ps
@merfan x1
@Fateme azr
@s@rah
@Bastani
@kimia+_+
@Karenn



با ما همراه باشید با داستان تخیلی و فانتزی سمپادیا در دنیای خیالی!

میتونید باز هم داوطلب بشید. این افراد گروه اولیه هستن، اما عده ای هم هستن که از قبل اونجا بوده ن، پس هنوز میتونید داوطلب بشید
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل یک/اپیزود یک

آرتین(@Artin... ):

آرتین پشت کامپیوتر نشسته بود و داشت گیم بازی میکرد. درسهایش روی هم تلنبار شده بود، اما نمیتوانست از گیم بگذرد. هدستش رو گوشش بود و همچنان که بازی میکرد و پفک میخورد، به داستانی که زینب گل نوشته بود هم فکر میکرد. به نظرش جنگیدن با شمشیر احمقانه بود، وقتی میشد با تفنگ بجنگند. اینجایش را نخوانده بود که آن بدبخت ها هنوز باروت را هم اختراع نکرده اند چه برسد به مسلسل!
ناگهان وسط گیم حرکتی را روی فرش حس کرد. ولی آن قدر سرگرم بازی بود که سرش را نچرخاند. صدایی مثل جاروبرقی به گوش رسید. آرتین بازی را نگه داشت و به صدا گوش داد. یک دفعه سرش را برگرداند، و دید وسط فرش اتاقش یک گودال درست شده. دور گودال انگار هوا فشرده بود و داشت دور آن حفره دایره مانند میچرخید.
آرتین بلند شد و عقب عقب رفت. چشمهایش را مالید. یعنی اینها تاثیرات گیم بود؟
گودال بزرگ و بزرگ تر شد و روی فرش به سمت آرتین پیش آمد. خاک بر سرش، این دیگر چه کوفتی بود؟!

سیم هدستش از کامپیوتر جدا شد. صدای جاروبرقی بلند تر شد و آرتین، در حالی که هنوز هدست روی گوشهایش بود، به داخل گودال کشیده شد. سعی کرد لبه گودال را بگیرد، ولی دستش به جایی بند نشد. آرتین به داخل گودال سقوط کرد و گودال بلافاصله از روی فرش ناپدید شد. مامان آرتین در را باز کرد تا بگوید:«بالاخره آدم شدی! داری اتاقتو جارو میکنی!»
اما اتاق آرتین خالی و ساکت بود.

کیمیا(@kimia+_+ ):

کیمیا داشت دور از چشم مامانش با نانچیکو تمرین میکرد. آن را در هوا میچرخاند. یک دفعه نانچیکویش را کوبید به مجسمه تزیینی. مجسمه افتاد پشت میز و صدای تیز شکستنش به گوش رسید.
کیمیا عرق سرد کرد.
میز را جلو کشید تا از پشتش تکه های مجسمه را بردارد و سر به نیست کند. اما با چیزی مواجه شد که هرگز به آن دقت نکرده بود.
پشت میز یک در کوچک بود. شاید یک کمد. چرا تا به حال به آن دقت نکرده بود؟! میز را بیشتر کنار داد و با زور و فشار در را باز کرد. داخل کمد سیاه سیاه بود. تاریک.
کیمیا کمی سرش را تو برد. انگار کمد کف نداشت، چون نانچیکوی توی دستش در هوا تاب میخورد.
صدای مامانش به گوش رسید:«باز چیو شیکوندی؟»
هول شد و تعادلش را از دست داد. با مغز به داخل کمد سقوط کرد.

امیر(@amir_ ):

امیر بالاخره رفته بود آمریکا. خیلی احساس شاخ بودن میکرد و اشت هرکار دلش میخواست انجام میداد. برای کل پس اندازش تصمیم گرفت.
رفت به یک مغازه اسلحه فروشی. ششصد تا فرم و کاغذ را امضا کرد و همه پولش را داد؛ اما وقتی بیرون آمد، یک اسنایپر با 25 تا گلوله در دستش بود.
چه خفن!

با خودش فکر کرد:«حالا با این چیکار کنم؟»
نمیدانست، فقط جنون خریدنش را داشت.

«آدم بکشم ینی؟»
دور و برش هیچ آدم قابل کشتنی نبود.

تصمیم گرفت اسنایپر را به خانه ببرد تا بعدا تصمیم بگیرد چه کارش کند. اما همین که اولین قدم را برداشت، زیر پایش خالی شد و با همان اسنایپرش داخل گودالی بی انتها سقوط کرد. گودال بسته شد و هیچ کس در خیابان شلوغ نیویورک متوحه غیب شدن او نشد.

زهرا(@Bastani ):
زهرا از نظر دیگران دختر عجیبی بود؛ به چیزهای ماورایی علاقه داشت. تازگی ها یک کتاب با نوشته های هولناک را خداتومن خریده بود. کتاب در باره جادوی سیاه بود، با عکسهای عجیب و غریب. کار زهرا شده بود گرفتن آن کتاب در دستش و ترساندن ملت.
به دوستش گفت:«این عکسش رو میبینی؟ این شیطان مانگالاست. به هرکس نگاه کن سنگ میشه. بو!» و دوستش را از جا پراند.

دختر که بهش برخورده بود، از پیش زهرا رفت. زهرا کتاب را ورق زد. ناگهان فهمید دو صفحه بهم چسبیده اند. آنها را با ملایمت جدا کرد و ناگهان، نور از صفحه کتاب چشمش را زد.

با خودش گفت:«شوخی خوبی بود!»
اما وقتی با سر به داخل کتاب کشیده شد، دیگر یک شوخی نبود. محکم به زمینی ناشناخته برخورد کرد، و کتاب هنوز هم دستش بود.

متین(@Matin.ps ):

متین داشت از خانه به مدرسه ترقه قاچاق میکرد تا بین رفقا پخش کند. لا به لای کتابهای مدرسه و رمانش، کوهی از ترقه در انواع و اندازه های مختلف داشت که اگر الان میترکیدند، ستون فقراتش فوتون میشد.
هنوز کلی راه تا مدرسه بود، و کلی وقت هم داشت. پیرزنی دید که داشت وسایل سنگینش را به زور و هن و هن به سمت خانه میبرد. متین که بسیار احساس نیکوکاری میکرد، به یاری او شتافت.«میخواین کمکتون کنم؟»
«نه.»
اما متین گوش نداد، وسایل را از پیرزن گرفت و در حیاط او گذاشت. پیرزن غرولند های نامفهومی کرد. وقتی متین از خانه اش بیرون رفت، پیرزن عصایش را از پشت به کله او کوبید:«احمق! میخواستم اینا رو بریزم دور!»

متین از هوش رفت. در اثر ضربه نینجایی عصا. هنوز در خواب و بیداری بود که حس کرد سر میخورد. بعد انگار سرسره به آخر رسید و او روی زمینی ناشناخته افتاد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل یک/ اپیزود دو

بهراد(@Behrad-J ):

بهراد داشت در یک کوچه تاریک تند تند پیش می رفت. میخواست هرچه سریع تر به خانه برسد. هوا سرد بود و کوچه باریک و ترسناک. یک دفعه سایه ای در سر کوچه دید. ایستاد. خواست دور بزند و راه رفته را برگردد، اما آن طرف کوچه هم چند سایه دیگر ایستاده بودند.

چند لحظه در سکوت گذشت. ناگهان سایه ها به سرعت به سمت او دویدند و بهراد که نزدیک بود خودش را خیس بکند سعی کرد جاخالی بدهد و فرار کند، اما نشد. سایه ها او را گیر انداختند. بالاخره صورتهایشان را دید. خشن و زخمی. یکیشان کلتی از جیبش درآورد و مثل چاقو جلوی بهراد گرفت و گفت:«گوشی و کیف پولتو بده!»

بهراد دست و بال خالی‌اش را نشان داد:«خدایی هیچی ندارم!»

زورگیر کلتش را به سمت او گرفت. بهراد بدون تفکر و تامل و تصمیم گیری، احمقانه ترین کار عمرش را کرد. پرید و کلت را از دست زورگیر چنگ زد. از آنجا که اعمال احمقانه معمولا موفق میشوند، موفق شد.

زورگیرها به سمتش آمدند. بهراد به سمت دیگر کوچه تنگ رفت، ولی راه فراری نبود. یک دفعه متوجه دری نیمه باز شد که قبلا ندیده بود. به سمت در دوید، آن را باز کرد و بی توجه به داخل آن، وارد شد؛ اما انگار زمین دیگر آنجا ادامه نداشت و زیر پایش خالی شد و سقوط کرد. از چاله به چاه افتاده بود.

زورگیرها ماتشان برده بود. از چه کسی میخواستند زورگیری کنند؟ از پسری که از دیوارها رد می‌شد؟



فاطمه(@Fateme azr ):

فاطمه داشت از سرکار برمی‌گشت. خسته بود و کلافه. همه چیز، حتی تق تق کفش هایش هم روی مخش بود. داشت به سرعت در مسیر پیاده رو پیش میرفت که یک موتور فیش! عبور کرد، کیف دستی‌اش را چنگ زد و برد. فاطمه جیغ کشید و به دنبال موتور دوید؛ موتور به داخل یک کوچه فرعی پیچید. فاطمه که علامت بن بست را سر آن کوچه می دید، خوشحال شد که موتوری را گیر انداخته؛ وارد کوچه شد و داد زد:«وایسا!»

اما کوچه خالی بود. تا ته کوچه رفت. هیچ خانه ای آنجا نبود. هیچ صدایی نمی آمد. سر در نمی‌آورد. گیج و سردرگم برگشت تا از کوچه بیرون برود. یادش آمد پلاک موتوری را برنداشته.

یک لحظه زیر پایش خالی شد، حس کرد داخل جو افتاده، اما انگار جو انتها نداشت. جیغ زد. جیغش در بینهایت طنین انداز شد.



عرفان(@merfan x1 )

عرفان در خانه تنها بود. تازه به این خانه آمده بودند و او احساس امنیت نمیکرد. اما قدر فیلشاه سن داشت و زشت بود بهانه بگیرد و تنها نماند. مثل مجسمه بودا نشسته بود و کوچکترین حرکتی را زیر نظر داشت.

از زیر پله صدایی آمد. زیر پلکانی که به طبقه دوم میرفت درست رو به روی پنجره اتاق او بود، اما تاریک بود و چیزی دیده نمیشد.

سر تا پای عرفان عرق سرد کرد. ستون فقراتش لرزید.

بلند شد. در فیلمها دیده بود این مواقع چوب بیسبال برمیدارند. اما نه تنها چوب بیسبال نداشت، بلکه تا به حال از نزدیک هم ندیده بود.

به دنبال سلاحی دور و برش را نگاه کرد.

شمشیر نینجایی متوسطش از روی دیوار چشمک میزد.

شمشیر را برداشت و با احتیاط به حیاط رفت. نفس عمیقی کشید و در زیر پله را باز کرد.

گربه ای گفت:«میاو!»

عرفان داد کشید و افتاد داخل اتاقک زیر پله. سقوطی بود طولانی؛ طبیعی نبود. به پایان نمی رسید.



کارن(@Karenn )

کارن خسته بود. روی نیمکت پارک نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود. دخترک آدامس فروش بامزه ای به او نزدیک شد. «خانوم یه دونه آدامس میخری؟»

کارن گفت:«نه، ممنون.»

دخترک کنار کارن نشست.«خانوم، تورو خدا یه دونه بخر. از صبح هیچکس نخریده، پس من امشب شام چی بخورم؟»

کارن در دل گفت:«دخترک زبون باز!»

اما دختربچه خیلی بامزه و خیلی هم پیله بود پس کارن دوهزارتومان از جیبش بیرون آورد و به او داد.«یه دونه از اون نعناییهاش بده.»

دخترک از روی نیمکت پرید و یک آدامس نعنایی به کارن داد. بعد پرید و محکم کارن را بغل کرد.«خیلی مهربونی خانوم!»

کارن لبخند زد. دخترک ولش کرد وجست و خیز کنان رفت.

کارن آدامس را در دهان گذاشت. جوید. مزه همه چیز میداد غیر از نعنا. دوهزار تومان بابت این آشغال داده بود.

مزه دهانش آنقدر تلخ شد، که تصمیم گرفت از دکه یک بطری آب معدنی بخرد. جلو رفت، به مرد سیبیلو گفت:«یه آب معدنی.»

آدامس را دور انداخت. مرد آب معدنی به سمت او گرفت و دستش را برای گرفتن پول یا کارت اعتباری دراز کرد. اما هرچه کارن کیفش را گشت، خبری از کیف پول نبود. دخترک کیفش را زده بود.

آب معدنی را به فروشنده پس داد. مزه دهانش تلخ بود. به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. سوار اتوبوس شد و به خودش یادآوری کرد کارتهایش را باطل کند. لعنت به این شانس! آمده بود ثواب کند، کباب شده بود.

در اتوبوس خوابش برد. چند بار بیدار شد و باز، به خوابی عمیق رفت، انگار بیهوش میشد. با خودش گفت:«معلوم نیست توی آدامسه چی ریخته بودن... شاید اصن آدامس نبود.»

بهتر بود خودش را به بیمارستان معرفی کند.

یک لحظه حس کرد در خواب می افتد. مثل رویای ترسناکی که همه میبینیم؛ انگار می افتیم. اما سقوط کارن زیادی طولانی بود. چشم باز کرد و دیگر در اتوبوس نبود، بلکه داشت واقعا سقوط میکرد!



سارا(@s@rah)

سارا روی تختش نشسته بود و داشت با روبیکش بازی میکرد. حوصله درس نداشت. در حالی که چشمش به روبیکش بود، به عقب خم شد تا روی تخت دراز بکشد. اما انگار تختش آنجا نبود، از پشت سقوط کرد؛ مثل غواصی که به آب میپرد. جیغ کشید و لحظه‌ای بعد، دیگر آنجا نبود.



نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما را در ناشناسمان پذیرا هستیم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل دو/اپیزود یک
اینجا دیگر کدام گوری بود؟ آرتین نمی‌دانست. در جنگل افتاده بود. جنگل انبوه نبود، بیشه ای بود با درختان پراکنده. آمد بلند شود، صدای فریاد به گوش رسید و دو سه نفر رویش افتادند.

آرتین داد زد و فحش داد، آن سه نفر هم فحش دادند و بلند شدند و کنار رفتند. چند لحظه به قیافه هم خیره شدند. سرانجام یکی داد زد:«آرتین؟! تویی داداش؟»

آرتین به قیافه او دقت کرد.«عه امیر تویی؟ چه عوض شدی!»

سومی گفت:«آرتین و امیر؟ از بچه های سمپادیا؟»

«عهههه اینم که بهراده!»

چهارمی داشت سرش را می مالید.

«عهههه متین تویی؟!»

چشمهای متین به اندازه بشقاب شدند.«من فک کردم رفته م تو کما.»

«با هم رفتیم تو کما فکر کـُ...» حرفش با صدایی جیغ قطع شد.

یک نفر روی درخت ها افتاد، چند بار بین درخت ها رد و بدل شد و در نهایت روی کپه نرمی از برگ افتاد.«اخ!»

دختری پانزده-شانزده ساله بود. متین گفت:«من اینو نمیشناسم؟»

امیر تقریبا داد زد:«کیمیا مثبت آندرلاین مثبت؟»

دختر به او نگاه کرد.«مثبت آندرلاین مثبت چیه؟ من کیمیام. اینجا کجاست؟»

بعد به آنها دقت کرد.«تو متین پی اس نیستی؟»

متین زد زیر خنده.«امان از این یوزرنیم های سمپادیا!»

جیغ بلند و متمادی دیگر. دختری صاف روی کیمیا افتاد. هر دو جیغ کشیدند و به سرعت بلند شدند.

امیر گفت:«عهههه فاطمه آذر!!»

فاطمه نفس نفس میزد و موهایش در صورتش پخش شده بودند. وقتی نفسش سرجایش آمد، با صدای جیغ دیگری، دختر پانزده ساله دیگری روی کیمیا افتاد.

کیمیا جیغ زد:«چرا همش میفتین روی من؟»

دختر بلند شد و وحشت زده این طرف و آن طرف را نگاه کرد.«چه خبره؟ اینجا کجاست؟»

کتابی را که در دست داشت تند تند تکان میداد.

فاطمه گفت:«این کیه دیگه؟!»

«من زهرام.»

متین گفت:«یوزرنیم سمپادیات چیه؟ اینا همه بچه های سمپادیان.»

«بستنی...»

«عههههههههههه این باستانیه!»

«زهرای باستانی وارد میشود!!!»

«گفتم بستنی! نه باستانی!»

«عههههه من همیشه باستانی میخوندمش!»

فاطمه گفت:«وقت شوخیه الان؟ اینجا کجاست؟»

بهراد گفت:«فک کنم زورگیرا به من شلیک کردن و الان تو کمام.»

امیر گفت:«منم فک کنم افتادم توی یکی از جوهای نیویورک رفتم تو کما.»

فاطمه چشم هایش را در کاسه چرخاند.«همه مون تو کماییم؟! اونم با هم؟!»

صدای جیغ دیگری به گوش رسید و دختر دیگری صاف روی کیمیا افتاد. بلند شد و سر و رویش را تکاند. «اینجا کدوم گوریه؟»

«یوزرنیم سمپادیات، چیه؟» آرتین و امیر مثل نکیر و منکر با هم این را پرسیدند.

دختر چند لحظه خیره ماند، بعد گفت:«کارن.»

صدای پسرها بلند شد:«بَه مدیر داخلی!»

«شما چجوری از اینجا سر در آوردی؟»

کارن زمزمه کرد:«این یه خوابه... به تو مخدر خورونده ن و رفتی توی کما...»

متین بلند گفت:«اشتباه نکنین! الان فاطمه آذر خانم گفت نمیشه همه باهم تو کما باشیم»

فاطمه گفت:«فاطمه آذر چیه دیگه؟! فاطمه.»

کارن گفت:«نه من همین الان یه آدامس مشکوک خوردم و توی اتوبوس بودم.. خوابم برد و رفته م توی کما...»

«خب میگم امکان نداره! باز خوبه شما خواب بودی، من که یه گودال وسط اتاقم درست شد افتادم توش!» و هدستش را که در دست داشت نشان داد.

بهراد گفت:«ولی من از زورگیرا فرار میکردم و رفتم توی یه خونه و افتادم اینجا.» و کلت را نشان داد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل دو/اپیزود دو

جیغ دیگری بلند شد. دختر دیگری روی کیمیا افتاد.

کیمیا جیغ زد:« من دیگه اینجا نمیشینم!»

دختر بلند شد و نفس نفس زد. مکعب روبیک حل نشده ای در دستش بود.«چی شد؟ چی شد؟»

امیر گفت:«مرگ تو را بلعید یوهاهاهاها!»

دختر اما جدی بود.«چی؟!»

فاطمه گفت:«انگار که همه مون رفتیم توی یه کمای مشترک. همه مون سقوط کردیم و افتادیم توی این جنگل.»

«حالا یوزر سمپادیات چیه؟»

«سارا... من سارام»

«عه این همون ساراس که نمیشه تگش کرد!!!»

«گفتین تو کماییم؟»

صدای نعره ای بلند شد، یک نفر محکم روی جای خالی کیمیا افتاد. بلند شد، شمشیر نینجاییش را به سمت آنها تکان داد.«کیههههه؟ کیههههه؟»

«هوووووی آرام باش!»

زهرا پرسید:«تو کی هستی؟»

«من عرفانم!»

آرتین گفت:«یوزرنیم سمپادیات؟»

عرفان شمشیرش را پایین آورد.«مرفان ایکس یک.»

«عهههههههه اینکه عرفانه!»

«پسر تو چرا پروفایل نمیذاری؟ همیشه میخواستم اینو ازت بپرسم!»

دخترها به هم نگاه کردند و چشمهایشان را در کاسه گرداندند. حتی در چنین موقعیت نامعلومی هم پسرها نمیتوانستند جدی باشند.

صدای خش خشی بلند شد. پسرها ساکت شدند. همه به سمت صدا چشم گرداندند. از پشت درخت ها، کسی بیرون آمد.

وقتی قیافه و ماهیتش معلوم شد، کیمیا جیغ کشید. زهرا هم جیغ کشید. جیغ های متوالی. عاقبت زهرا دست از جیغ زدن برداشت، اما کیمیا همچنان جیغ های کوتاه یک ثانیه ای میکشید.

غریبه جلوتر آمد و دست هایش را بالا برد.«ساکت باش! به همه خدایان قَسَمِت میدم!»

پسر ها تفنگ ها و شمشیر نینجا را به طرف او گرفته بودند. او رو به آنها گفت:«شمشیرت رو بیار پایین! من آسیبی نمی زنم!»

کارن گفت:«آره جون خودت!»

کیمیا بلندتر جیغ کشید.

فاطمه اما با چشم های تنگ شده او را بررسی کرد، و گفت:«بیخیال بچه ها، توی کما که نمیتونیم کشته شیم.»

حرفش باعث شد پسرها سلاحهایشان را پایین بیاورند، اما کیمیا همچنان جیغ میکشید.

غریبه التماس کرد:«خواهش میکنم ساکت باش! الان میشنون!»

کیمیا دست بردار نبود. کارن دهانش را گرفت و او کم کم ساکت شد.

با اینکه کیمیا دیگر جیغ نمیکشید، اما هیچ کس به غریبه نزدیک نمیشد. عاقبت زهرا گفت:«تو چی هستی؟!»

و سوالش کاملا به جا بود. غریبه زنی بود با نیم تنه بافته شده از الیاف گیاهان و دامنی که از برگ های پهن قهوه‌ای دوخت شده بود. پوستی سفید داشت و موهایی صاف و بلند و نارنجی رنگ. نکته عجیب این نبود؛ عجیب این بود که او یک دم پرپشت بلند نارنجی براق مثل دم روباه پشتش داشت که سر آن آبی تیره درخشان بود، و دو گوش روباه مانند از بین موهایش بیرون زده بودند. از سوال زهرا خنده اش گرفت و دندان هایش معلوم شدند: دندان های نیش بالا و پایینش بلند بودند.

«هر چی باشم، آدمخوار نیستم. من یه...»

صدای جیغی شیطانی بلند شد. رنگ از صورت دختر روباه مانند پرید. زمزمه کرد:«توضیح میدم، ولی اگه میخواید زنده بمونید، دنبالم بیاین.»

هیچ کس از جایش تکان نخورد. صدای جیغ شیطانی دیگری به گوش رسید، و خنده ای هولناک مثل خنده زیر یک جن.

صدای مردی از پشت درختان داد زد:«اوشا! کجایی؟ اونا دارن میان!»

دختر بلند گفت:«اینجام، الان میام!»

بعد رو به آنها گفت:«خواهش میکنم اعتماد کنین، اونا میکشنتون!»

چند لحظه بعد، یک مرد روباه‌مانند از پشت درختان بیرون آمد. مثل دختر موهای نارنجی و دم پرپشت داشت، اما موهایش کوتاه بودند و برخلاف دختر، نوک گوشهایش هم مثل نوک دمش، آبی بود. او هم نیم تنه مردانه ای از گیاه و شلوار کوتاهی به تن داشت. «اوشا! داری چیکار...» به غریبه ها خیره شد و آنها به او.

«ده تا انسان! اینجا چکار میکنین؟»

یک جیغ شیطانی دیگر.

مرد حرف خودش را نقض کرد:«مهم نیست چیکار میکنین، فقط بیاین!»

وقتی هیچ کس تکان نخورد، با عصبانیت دندان هایش را نشان داد:«میخواین بمیرین؟ مطمئن باشین اگه من بکشمتون دردش کمتره!»

همه به یکدیگر نگاه کردند، و پشت سر آن دو به راه افتادند.


نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما را در ناشناسمان پذیرا هستیم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل سه/ اپیزود یک

روباه‌مانند ها خیلی سریع حرکت می‌کردند، و انسان ها عقب می ماندند. چیزی که اغلب دنبال میکردند، سایه نارنجی دمهای بلندشان بود که پشت درخت ها ناپدید میشد. بعد از آخرین پیچ، روباه‌مانندها ناپدید شدند. کارن گفت:«چی شد؟ کجا رفتن؟»

دختر روباه مانند سرش را از داخل تنه درخت کهنه ای بیرون آورد.«بیاین این پایین!»

دریچه چوبی گردی را باز کرد و آن ها به زیر ریشه درخت رفتند.

دختر روباه مانند دریچه را بست. مرد روباه‌مانند با چشمانی قهوه ای و نگران مدام پنجره های کوچک را بررسی می‌کرد. ده نفر آدم وسط حفره زیر زمینی آنها ایستاده بودند.

نسبت به کنام یک حیوان، خیلی خیلی مرتب و تمیز بود. اصلا دلگیر نبود، نور سبز کمرنگ و خوشایندی از پنجره های کوچک و متعدد به داخل میتابید. شومینه کوچک خاموش بود، و دسته ای از قاب عکس های کوچک روی پیش بخاری بودند: عکس روباه‌مانند های متعدد.

قسمتی از ریشه کهنه درخت مثل چلچراغ از سقف آویزان بود. زیر پایشان قالی نازک زیبایی پهن بود. گوشه حفره آشپزخانه قرار داشت؛ اما چیزی در حال پختن نبود.

دختر روباه‌مانند گفت:«چای؟» می کوشید آرام باشد، ولی دستهایش می لرزیدند.

فاطمه از روی ادب گفت:«بدمون نمیاد.»

امیر غرولند کرد که یعنی بدش می‌آید. اما دختر روباه‌مانند با ترس لبخند زد و به سمت آشپزخانه رفت. گوشهای هردویشان صاف ایستاده بود و دمشان با موهای سیخ شده، عصبی و مضطرب در هوا تاب میخورد.

دختر به پسر روباه‌مانند گفت:«روشا، لطفا آتش روشن کن.»

پسر پاسخ داد:«بهتره آتش روشن نکنیم، شاید این دفعه خونه مون رو پیدا نکنن.»

«اونا خونه ما رو بلدن، روشا.»

«میدونم!» روشا تقریبا این را غرید. غرشی حیوانی.

دم دختر سیخ شد و با اخم به روشا نگاه کرد.«ما متمدنیم. یادت که نرفته؟»

«ترجیح میدم متمدن نباشم، وقتی اون ها به تو حمله میکنن.»

«نگران نباش... چیزی...»

«نگو که چیزی نیست، اوشا. انقدر حرف مفت نزن.»

اوشا زیر لب غرید.

ده تا آدم ایستاده بودند. اوشا تعارف کرد:«بفرمایید، بنشینید. ما دو تا کاناپه ببیشتر نداریم، یه کمی باید جمع و جور بشینید.»

دخترها روی یک کاناپه نشستند؛ پسرها روی دیگری. این عمل با چشم غره ها و پوزخندهای موذیانه فراوان انجام شد.

اوشا ایستاده بود و می‌لرزید.«ببخشید، برادرم نمیذاره آتیش روشن کنیم. نمیتونم براتون چای بیارم.»

فاطمه گفت:«اشکالی نداره.»

همه شان از این که مجبور نیستند چای یک روباه را بخورند، خوشحال بودند.

کیمیا جیغ خفه‌ای در گلو کشید. همینطوری، بیخودی.

فضا به شدت سنگین بود. اضطراب روباه‌مانندها به انسانها سرایت میکرد. اوشا سکوت را شکست:«پرسیدید ما چی هستیم، ما روباه های تونا هستیم.»

صدایی در نیامد، جز متین که گفت:«هن؟!»

«ما حاصل تکامل روباه های دیرا هستیم.»

«هن؟!»

اوشا با دست های لرزان کتابی از قفسه برداشت صفحه ای را پیدا کرد و به فاطمه داد. فاطمه بلند خواند:« روباه‌های دیرا خیلی عمر می‌کنند. آنها روباه‌های کمیابی هستند که نسلشان رو به انقراض است؛ در دوران جوانی سرخ آتشین‌اند و در گذر زمان، رنگ موهایشان ذره ذره کم‌رنگ می‌شود تا جایی که هنگام مرگ، مانند هنگام تولدشان، به رنگ خاکستری روشن در بیاید. اما نوک دم پرپشت و زیبایشان، همیشه آبی تیره و درخشان است. یک دم خاص، که جادو را جذب می‌کند. روباه‌های دیرا برای زندگی به نیروی حیاتی نیاز دارند که از جادو می‌گیرند. کافیست جادوگری در نزدیکی آن‌ها جادوی کوچکی به کار ببندد: دُمشان مثل فانوسی در دل شب به رنگ آبی تیره می‌درخشد و نیروی حیات را جذب می‌کند. طول عمرشان به همین بستگی دارد؛ به اینکه چقدر برای ادامه حیات، جادو در رگ خود داشته باشند.

آنچه روباه‌های دیرا را خاص می‌کند، دم منحصر به فرد یا مهارت انکارناپذیر در تشخیص جادو نیست؛ بلکه قدرتیست که جادو به آن‌ها می بخشد. روباه های دیرا می توانند فکر کنند، تفکر انسانی داشته باشند. افکار آنها محدود به شکار یا بقا نیست؛ آنها موجوداتی خردمندند که چیزهای ریز را-که معمولا به چشم نمی آیند- می بینند. آنها جواب سوالات بسیاری را می دانند، و با اینکه قدرت حرف زدن دارند، به ندرت سخن میگویند. شایعات و خرافات بر آن است که نوشیدن خون روباه دیرا، خرد آنها را به انسان منتقل می‌کند. همین باعث شده روباه‌های دیرا یکی پس از دیگری شکار شوند و صد البته که خردی را به قاتلشان منتقل نمی‌کنند؛ اما شکی نیست که در ثروت غرقش می‌نمایند: شکارچی با قاچاق خون روباه دیرا به سراسر پنج سرزمین، پول خوبی به جیب می‌زند. بی‌تردید شکارچیان روباه دیرا آنقدر در نظر مردم مقدس و ثروتمند هستند که به راحتی هر کسی را که مدعی بی‌اثر بودن محصولاتشان باشد، سر به نیست می‌کنند.
(برگفته از متن معرفی روباه های دیرا در داستان اصلی ای که نوشته م)»

اوشا گفت:«ما، روباه های تونا، نتیجه تکامل روباه های دیرا هستیم. ما تونستیم به حالت انسان دربیایم و هر وقت بخوایم به روباه تغییرشکل بدیم؛ و شکل روباه ما از دیراها بزرگتر و قویتره. دیراها تقریبا منقرض شده‌ن؛ اما تا جایی که من میدونم، سه تا تونا باقی مونده ن. من و برادرم -به خودش و روشا اشاره کرد- و یک تونای دیگه، تیکا.»

روشا دندانهایش را برهم میفشرد و به نقطه ای خیره شده بود. صدای جیغی دردمند به گوش رسید. نه آن جیغ شیطانی، جیغ پردرد و ناشی از زجر یک انسان، یا موجودی شبیه به انسان. ضجه ای پرطنین و دردمند.

اوشا دستهایش را مشت کرد و لرزید. روشا با خشم غرید. واکنش خشم آلود یک حیوان نسبت به شکار شدن عضو گله اش.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل سه/ اپیزود دو

جیغ ادامه داشت. موهای انسانها سیخ شده بود.

روشا از جا پرید و به سمت دریچه رفت. اوشا مثل تیر به سمت او دوید و جلویش را گرفت.«تو هیچ کاری نمیتونی بکنی!»

«اونا دارن میکشنش!»

«اگر تو رو هم بکشن من چیکار کنم؟»

«دارن منقرضمون میکنن!»

«مهم نیست! تو زنده بمون!»

«تیکا داره میمیره! این بار دیگه دووم نمیاره! تو حسش نمیکنی؟»

اوشا با بغض گفت:«تو رو به همه خدایان، روشا. من رو تنها نذار.»

روشا لحظه ای از خشم لرزید، بعد روی صندلی کوچک چوبی نشست و به موها و گوشهایش چنگ انداخت.

جیغ قطع شد. روشا سر بلند کرد و از پنجره به بیرون نگریست. زمزمه کرد:«نوبت ماست!»

اوشا از جا پرید و به انسان ها گفت:«بیاین! قایم شین!»

آدمها آن قدر ترسیده بودند که سریع بلند شدند. کیمیا جیغ کوتاه دیگری در گلو کشید.

اوشا کف دستهایش را روی دیوار کشید و روزنه‌ای پیدا کرد. با یک حرکت سریع دستش، ناخنهای بلندش بیرون زدند. ناخنها را وارد روزنه کرد و دری مخفی را گشود.

«برین این تو! صداتون هم درنیاد.»

همه به سرعت وارد آن کمد مخفی بزرگ شدند. اوشا گفت:«روش اونها برای کشتن خیلی دردناکه، اگه دوست دارید بمیرید خودمون بعد میکشیمتون ولی این که صدا دربیارید و گیر بیفتید راه خوبی برای مردن نیست!»

در را بست. متین زمزمه کرد:«اگر توی کما نمیتونیم کشته بشیم، الان چرا قایم شده یم؟»

زهرا گفت:«شاید تو کما نباشیم.»

امیر گفت:«شاید هم باشیم.»

«خب تو برو بیرون.»

فاطمه گفت:«عه از اینجا میشه بیرون رو دید!»

همه برای نگاه کردن از آن روزنه از هم بالا رفتند و جیغ دخترها در آمد.

کیمیا گفت:«ساکت!»

روی پنجره ها سایه هایی تاریک می‌افتاد. اوشا از ترس می لرزید و روشا با خشم می غرید. آدم ها متوجه شدند که دندان های او بلندتر و براق تر شده.

سایه ها روی دریچه افتادند. دریچه با صدای بلندی باز شد و سایه ها وارد شدند. آدمها هرچه دنبال صاحب سایه ها میگشتند، کسی را نمیدیدند. عاقبت فهمیدند آن موجودات خود سایه هستند، سایه های جامد. مثل ارواحی از دود حرکت میکردند. پنج یا شش تا بودند.

پشت سر هم جیغ می کشیدند و دور تا دور روباه‌مانندها می چرخیدند. اوشا دیگر از ترس نمی لرزید، او و برادرش مثل حیواناتی قوز کرده و رو به اشباح سیاه می غریدند. دندان های هردویشان بلندتر شده و صورتهایشان کشیده شده و تقریبا به شکل پوزه روباه در آمده بود.

هوا سرد شده بود. بازدم آدمها بخار میکرد.

اشباح با هم حمله کردند. سایه های سیاه رد می شدند و صدای غرش بلند میشد. روشا با ناخن های بیرون زده چنگ می انداخت، اما دستش از بدن اشباح رد میشد.

یکی از اشباح گلوی اوشا را چسبید، او را روی هوا بلند کرد. کارن زمزمه کرد:«انگار هر وقت بخوان جامد میشن!»

زهرا با حرص گفت:«هیس!»

امیر اسلحه اش را مسلح کرد. کارن گفت:«چیکار میکنی احمق؟ اونا جامد نیستن، نمیتونن تیر بخورن!»

امیر وا رفت. پس کی میتوانست از تفنگش استفاده کند؟!

دست سیاه و استخوانی شبح سیاه درخشید و روشن شد، اوشا جیغ دردناکی کشید. روشا گیر افتاده بود و صدایی بین فریاد و غرش در می آورد، اما نمیتوانست کاری انجام دهد.

انگار آن نور سفید از گردن اوشا به دست شبح منتقل میشد، در رگهای شبح جریان پیدا میکرد و به تاریکی می پیوست.

تن اوشا تشنج‌وار تکان میخورد. موی بلند و صاف نارنجی اش شروع به کمرنگ شدن کرد. تمام گیسو و دمش خاکستری شد. روشا نعره زد:«بسه!» به خاطر بیرون زدن دندان هایش سین را ش تلفظ می کرد.

شبح اوشا را روی زمین رها کرد. او مثل موجود ضعیفی در خودش جمع شد، مثل جنینی پیر. موهایش خاکستری شده و دستهایش پیر شده بودند.

اشباح بیرون رفتند. آفتاب با نوری سبز و شیرین دوباره به داخل لانه تابید. روشا دریچه را محکم بست. صدای جیغ های شیطانی دور می‌شد.

متین پرسید:«یعنی بریم بیرون؟»

«نمیدونم.»

روشا گفت:«رفتن. میتونین بیاین بیرون.»

در را هل دادند و باز کردند. به سرعت بیرون آمدند. کیمیا با دیدن اوشا دستش را روی دهانش گذاشت و جیغش را خفه کرد.

اوشا روی زمین جمع شده بود. ضعیف و استخوانی، اما زنده بود. دندانهای روشا کوتاه تر شدند و پوزه اش به حالت انسانی برگشت. خواهرش را آرام برگرداند
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل سه/ اپیزود سه

اوشا پیر شده بود. دختری که با صرف نظر کردن از دم و گوشهایش، دختری هفده ساله به نظر می رسید، حالا زنی پنجاه ساله بود. چشمهایش را باز کرد: عنبیه خاکستری. با خنده ای بیحال به برادرش گفت:«شد پنج بار!»

روشا لبخندی تلخ زد.«حالا انگار افتخاره!» خواهرش را بلند کرد و روی تخت خواب گذاشت.

عرفان پرسید:«اونا چین؟»

روشا که داشت به سمت آشپزخانه می‌رفت، گفت:«اونها؟ نمیدونم.»

اوشا بیحال گفت:«اونها سایه ن. ساحره اونها رو میفرسته، از نیروی حیات تغذیه میکنن و قوی تر میشن و سایه های بیشتری رو به دنیای مادی میارن.»‌ صدایش پیر شده بود.

روشا گفت:«اینها رو به زبون نیار!» او داشت از داخل کمد چوبی چند نوع گیاه و جواهر و سنگ بیرون می‌آورد.

متین گفت:«اینجا کلا کجاست؟»

روشا گفت:«جنگل های پراکنده. جنوبشون.»

«نه منظورم اینه که این جنگلها تو کدوم قاره ست؟»

«قاره چیه؟»

فاطمه گفت:«نقشه دارین؟ ما بتونیم خونه مون رو روش پیدا کنیم؟»

روشا سر تکان داد و از قفسه کتاب ها طوماری بیرون آورد و به آنها داد. فاطمه نقشه را باز کرد.

روشا با قاشقی چوبی که در دست داشت به قسمتی از نقشه اشاره کرد.«ما اینجاییم.»

آرتین گفت:«این یه کمی... آشنا نیست؟»

امیر گفت:«چرا... سرزمین رایانا... سوروانا... اینا رو من یه جایی خونده م!»

کیمیا گفت:«این نقشه سرزمین خیالی زینب‌گله!»

روشا سرش را برگرداند و اوشا چشمهایش را باز کرد. روشا پرسید:«شما زینب‌گل رو میشناسید؟»

«مگه اون هم اینجاست؟»

«هیچکس نمیدونه اون کجاست. اون زن هر موقع یه جاییه. اخرین بار چهار پنج سال پیش دیدمش... داشت میرفت به سرزمین رایانا. فکر کنم هنوز اونجا باشه.»

زهرا پرسید:«اون یه دختر پونزده ساله ست... چطوری پنج سال پیش برای آخرین بار دیدینش؟»

اوشا خندید.«پونزده؟ اون دختر الان باید بیست و چند سالش باشه.»

روشا گفت:«مرموزه. اون هیچ وقت پیر نمیشه. هربار میبینیمش بیست سال یا کمتر داره.»

امیر گفت:«فک کنم اینا یه زینب‌گل دیگه رو میگن.»

کیمیا گفت:«ولی این دقیقا نقشه اونه! توصیفش رو توی تاپیکش نخوندین؟»

کسی جوابی نداشت.

عرفان پرسید:«این زینب‌گل شما چیکارست؟»

«نمیدونم دقیقا. چند سال پیش مدرسه تربیت جنگجو میرفت و سه سال رو فشرده خونده بود، اگه موفق شده باشه الان باید سانورا باشه.»

«چه شکلیه این زینب‌گل؟»

«به قیافه ش چیکار دارین؟»

«میخوایم مطمئن شیم خودشه.»

«چشم و موی مشکی.»

زهرا زمزمه کرد:«این به خدا خودشه!»

بهراد گفت:«اون این دنیا رو ساخته، پس...»

کیمیا گفت:«اون همیشه میگفت هیچ نویسنده ای دنیایی رو خلق نمیکنه فقط کشفش میکنه... اون خودش اینجا رو نساخته، کشفش کرده!»

بهراد گفت:«داشتم حرف میزدما! حالا چه خلق چه کشف، تنها کسی که میدونه چطور باید برگردیم خودشه. اگه گاهی میاد اینجا و برمیگرده اونجا پس راه برگشت رو بلده!»

امیر از روشا پرسید:«این زینب‌گل رو کجا میتونیم پیدا کنیم؟»

روشا مقابل تخت خواب زانو زد، ظرف معجون براقش را روی زمین گذاشت، کف دستهایش را رو به آن گرفت و کلماتی زمزمه کرد. معجون آبی تیره درخشید و نوک دم بلند اوشا به رنگ آبی تیره روشن شد و برق زد. اوشا نفسی عمیق کشید، و موهایش شروع به نارنجی شدن کردند.

روشا در حالی که با چشم بسته روی معجونش تمرکز کرده بود، گفت:«باید برید به شمال. توی این اوضاع قطعا توی سرزمین رایاناست. شاید هم مثل خیلی وقت ها غیبش زده باشه.»

عرفان پرسید:«مسیر سرزمین رایانا امنه؟»

روشا بلند شد. معجون به درخشش کافی رسیده بود و آرام آرام قدرت اوشا را به او برمیگرداند. روشا گفت:«هیچ جا امن نیست، هیچ جا.»

اوشا که صدایش جوان و جوانتر میشد گفت:«به هر حال یک جا موندن خطرناکه؛ مخصوصا اگر خونه خودتون نباشه. اگر الان راه بیفتید و سریع و بی توقف برید، تا غروب به سرزمین رایانا میرسین. هنوز صبحه. سایه ها ظهر حرکت نمیکنن، چون آفتاب خیلی قویه.»

روشا گفت:«سریع تر هم میتونین برسین. اوشا، اونا از چیزی که به نظر میاد باعرضه ترن.»

اوشا با خنده گفت:«مشخصه.»

روشا زد زیر خنده.

امیر گفت:«الان منظورتون چی بود؟»

روشا گفت:«وقتی جنگجوها رو ببینین، میفهمین که در مقایسه با اونها خیلی بی عرضه به نظر میاین.»

اوشا اضافه کرد:«حتی در مقایسه با مردم عادی هم بی عرضه به نظر میاین.» خنده ای بامزه سر داد.

روشا چیزی را به زبان دیگری گفت و اوشا آن قدر به خنده افتاد که دمش سیخ شد. خود روشا هم خندید. بعد گفت:«به هر حال، هر چه زودتر راه بیفتین، زودتر میرسین.»

اوشا گفت:«فقط یه چیزی رو به من بگید ذهنم رو مشغول کرده... اونا چیه انداختین روی سرتون؟ مگه سوارکاری میکردین که موهاتون رو پوشوندین؟»

سارا گفت:«فرهنگ سرزمینمون اینه که زنها از اینا بپوشن.» همه به او نگاه کردند. چه پاسخ خلاقانه ای!

اوشا گفت:«چه عجیب!»

روشا گفت:«ما خیلی وقته وارد سرزمین های انسان ها نشدیم. شاید فرهنگ و رسوم عوض شده.»

یک کیسه کوچک سیب به دست امیر داد. امیر در حد ممکن تلاش کرد دستش با دست او تماس نداشته باشد.

روشا گفت:«اگر گشنه‌تون شد بخورید. برید به شمال، دروازه ها و دیوارها رو میبینین. خدایان به همراهتون.»

اوشا گفت:«به زینب‌گل سلام برسونین، اگر پیداش کردین. بگین غافل شده از توناها. این کارش بخشیده نمیشه!»

وقتی آدم ها برای رفتن آماده می شدند، روشا هم آماده شد. شنل کوتاهی که تا بالای دمش میرسید روی دوش انداخت. اوشا گفت:«کجا میری؟»

آدمها امیدوارانه به او نگاه کردند. آرزو میکردند او با آنها بیاید.

روشا گفت:«تو هم حسش کردی؟ تیکا خاموش شد.»

اوشا سرش را پایین انداخت.«توی عمق دفنش کن، روشا. نمیخوام جسدش رو پیدا کنن.»

روشا گفت:«اون قدر زمین رو می کَنَم تا به گِل برسم... شاید یه مقدار دیر کنم، نگران نشو.»

«مگه کجا میری؟»

«یه کمی قدم بزنم.»

«و شکار. آره؟»

«مجبورم نکن شکار نکنم، خب؟»

«ببین، من میدونم نرها بهش نیاز دارن، ولی مگه پدر نمیخواست ما کم کم بذاریمش کنار و به انسان ها نزدیک بشیم؟»

«یه بار به جایی بر نمی‌خوره.»

اوشا زمزمه کرد:«معلوم نیست چند بار رفتی و من نفهمیده‌م.»

«الان یعنی نرم؟»

«مگه به حرف من گوش میدی؟»

روشا گفت:«نه.»

او دریچه را باز کرد، و آدمها خارج شدند. خودش هم بیرون آمد و در را بست. گفت:«به شمال برید.از این طرف. از جاده خارج نشید، وارد سایه نشید. زیر آفتاب بمونید. هوا باید گرم باشه، اگر سرد شد فرار کنید. امیدوارم نَمیرید. شما هنوز خیلی جوونید.»

فاطمه گفت:«خودت هم خیلی از ما بزرگتر نیستی!»

روشا پوزخند زد.«من سیصد و شصت سالمه و اوشا بیست و شش سال از من کوچکتره.» در حالی که شنلش موج می‌زد به سمت غرب رفت تا دوستش را به خاک بسپارد. آدم ها در حیرت سن او مانده بودند.




پیشنهادات، نظرات و انتقادات شما را در ناشناسمان پذیرا هستیم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل چهار/ اپیزود یک

آرتین گفت:«من یه سوال دارم... سارا چرا کلا صحبت نمیکنه؟»

سارا گفت:«انقد چرت و پرت نگو، باشه؟»

جاده رو به رویشان پیچ میخورد. متین گفت:«اینا گفتن الان صبحه، پس این طرف باید شمال باشه.»

کارن گفت:«خسته نباشی، نابغه سمپادی. خود روشا گفت باید از این طرف بریم!»

در طول جاده به راه افتادند. امیر گفت:«بیاین این سیبها رو بخورین سنگینه!»

بهراد گفت:«گشنه مون نیست. می میری مگه دو کیلو بار میخوای بیاری؟»

متین به کوله پشتی اش اشاره کرد:«به نظرتون کتابای مدرسه م رو سر به نیست کنم؟»

زهرا گفت:«بین مرگ و زندگی شناوریم، تو فکر سر به نیست کردن کتابای مدرسه تی؟»

«بیخیال! این فقط یه کماست... شاید هیچ وقت بیدار نشیم.»

فاطمه گفت:«دست بردارین، خب؟ این کما نیست. ما کاملا بیدار و سالمیم.»

کارن پرسید:«پس چیه؟»

«نمی دونم.»

کیمیا گفت:«یعنی ما واقعا توی دنیای خیالی زینب‌گلیم؟ چطوری اومدیم اینجا؟»

امیر گفت:«من افتادم توی یکی از جو های نیویورک، شاید.»

کارن گفت:«باشه بابا فهمیدیم تو نیویورک بودی.»

آرتین گفت:«ته جو سکه هم افتاده بود؟ ده سنتی؟»

شلیک خنده به هوا رفت.

عرفان گفت:«اونا گفتن زینب گل بیست و چند سالشه... زینب گل سمپادیا فیک بود یا اینجا قوانینش فرق میکنه؟»

فاطمه گفت:«شاید همزادی، چیزیه.»

زهرا گفت:«خیلی تخیلی میشه که.»

کارن گفت:«شاید زمان دنیاها فرق میکنه... میفهمین چی میگم؟»

فاطمه گفت:«منظورت اینه که زمان اینجا سریع تر میگذره و اون بزرگ شده؟»

«اوهوم.»

آرتین گفت:«خب چجوری برمیگرده و دوباره پونزده ساله میشه؟»

«نمیدونم. من هیچ وقت به یه دنیای دیگه نیومده بودم.»

کیمیا گفت:«این دو تا خواهر برادر بودن؛ روشا و اوشا. وگرنه فکر کنین عجب شیپی میشد کردشون!»

زدند زیر خنده.

فاطمه گفت:«بیاین سریع تر بریم. هر چه زودتر برسیم بهتره.»

تقریبا شروع به دویدن کردند. مسیرشان از میان جنگلپیچ و تاب میخورد و هرچه بیشتر به سمت شمال میرفتند، از تراکم جنگل کم میشد و محیط پیرامونشان به چمنزار بدل می گشت. نزدیک ظهر بود که گرسنه شدند.

در حال که قدم زنان سیب های سرخ روشا را گاز می‌زدند، زهرا گفت:«نمیدونم سیب های اینجا کلا خوشمزه ست، یا سیبی که یه روباه پرورشش داده باشه خوشمزه ست. ولی هیچ وقت سیب خوشمزه تر از این نخورده م.»

سارا گفت:«واقعا شیرینه. تازه الان که فصل این نوع سیب نیست... به نظر میاد وسط تابستون باشه.»

آرتین گفت:«از کجا معلوم؟»

«نمیدونم. همینجوری.»

کیمیا یک دفعه جیغ خفه ای کشید و گفت:«قایم شین!!»

همه پشت درخت ها رفتند. سواری شنل‌پوش، آرام و آهسته، سوار بر اسبی قهوه‌ای روشن، خرامان پیش می‌آمد. او از اسب پایین پرید. ضربه کفشهای بندی‌اش صدایی ایجاد نکرد. پاهایش تا میانه ساق برهنه بودند و از زیر شنل دیده میشدند. بند کفشهایش را به صورت ضربدری تا زانو بسته بود. با گام های بلند قدم می‌زد و انگار منتظر بود. همان موقع روشا از پشت درختان بیرون آمد.

شنل‌پوش گفت:«سلام، روشا.» او زن بود.

روشا گفت:«سلام. آوردیش؟»

زن کیسه کوچکی به او داد.«مطمئنی میخوای ازش استفاده کنی؟ من اوشا رو میشناسم، اون از این چیزا نمی خوره.»

روشا گفت:«میریزم توی غذاش. متوجه نمیشه. گفتی دقیقا چیکار میکنه؟»

«دروازه قدرتش رو محدود میکنه. اونا دیگه نمیتونن بیشتر از یه حدی ازش نیرو بکشن. ولی بهت بگم روشا، اگر از اون نتونن بگیرن میان سراغ تو!»

«میدونم... برای همین هم اوشا اینو نمیخوره. میترسه من رو بکشن. ولی امروز بار پنجم بود. هر بار که ازش تغذیه میکنن ضعیف تر میشه... دوبار دیگه این طوری آسیب ببینه می میره.»

«کاملا مطلعی که داری خودت رو قربانی میکنی؟ شاید اوشا ندونه، ولی من که می‌دونم هربار اون معجون رو درست میکنی از نیروی خودت استفاده می‌کنی. از دفعه قبلی که دیدمت موهات کمرنگ تر شده‌ن.»

«لازم نیست تو من رو نصیحت کنی، زن کوهستان. اگر قرار باشه منقرض بشیم، اوشا باید آخرین روباه تونا باشه.»

«میفهمی که داری خودکشی میکنی؟»

«بس کن. خودم میدونم دارم چیکار میکنم.» چشم غره ای به او رفت و دندان هایش را نشان داد.

زن از جا پرید.«محض رضای خدایان، وقتی شکار میکنی دندونهات رو تمیز کن!»

روشا دستش را بالا برد و انگشتش را روی دندانهای خون آلودش کشید.

زن ادامه داد:«من زمانی محقق گونه شما بودم. ضعفی که حس میکنی به خاطر شکار نکردن نیست، خودت رو با شکار خفه نکن. به خاطر اون معجونیه که برای اوشا درست میکنی.»

«دخالت نکن، خب؟»

«هر طور راحتی. من باید برم به سرزمین رایانا.»

«مگه تحت تعقیب نیستی؟»

«تو تعقیب کننده ای می بینی؟»

لحظه ای سکوت برقرار شد، بعد زن گفت:«روشا، گریه کردی؟»

«نه.»

«دروغ نگو. چی شده؟»

«تیکا رو دفن کردم. همین الان.»

«وای...» در لباسهایش جست و جو کرد و یک نگین سبز به روشا داد.«این رو روی قبرش دفن کن... نشان احترام من.»

روشا گفت:«حتما.»

زن روی اسب پرید. «در پناه رایانا، روشا.»

«در پناه رایانا.»

زن به تاخت دور شد. روشا کیسه را در لباسش پنهان کرد و به سرعت میان درختان گم شد.

کیمیا با ذوق گفت:«شنیدین؟ اون زن کوهستان بود! آنیا! کیمیاگره!»

بقیه «هاااااا» و «عهههه» سر دادند تا شگفتی‌شان را نشان بدهند. فاطمه گفت:«پس دوست بود! کاش می‌رفتیم ازش می‌خواستیم ما رو هم ببره.»

آرتین گفت:«انگار این دنیا عوض شده... شما چیزی از اشباح سیاه از زینب‌گل شنیده بودین؟ شاید این آنیا هم یه قاچاق کننده مواد نیروزا روباهی بود!»

خندیدند. دوباره شروع به دویدن کردند. از ظهر گذشته و هوا گرم بود.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل چهار/ اپیزود دو

تا نزدیک عصر نایستادند. هر از گاهی یک نفر غر می‌زد اما هیچ کس نمی‌خواست که بایستد.

بالاخره بهراد گفت:«عه اونا دیوار نیستن؟»

کارن گفت:«اره... و انگار برج دیده‌بانی دارن.»

عصر بود که بالاخره به دروازه ها رسیدند. نمی‌دانستند باید در بزنند، صدا بزنند، چه کار کنند.

خوشبختانه نیازی به ابراز وجود نشد، چون دیده‌بان آنها را دید. از پله های برج پایین دوید و دریچه روی دروازه را باز کرد. «کی هستید؟»

چه باید می‌گفتند؟ به هم نگاه کردند. کارن گفت:«مسافریم.»

«چرا اومدید اینجا؟»

فاطمه گفت:«دنبال یک نفر میگردیم. ما تاریک و دشمن نیستیم.»

نگهبان لحظه ای با شک به آن ها نگریست، بعد دریچه را بست و دوان دوان رفت.

امیر گفت:«زرشک!»

کیمیا گفت:«فکر کنم رفت از یه نفر بپرسه.»

و حق با کیمیا بود. سرباز نگهبان در حال گفت و گو با یک زن به دروازه نزدیک می‌شد.

«نگفتن کی هستن، سانورا.»

«چشمهاشون رو چک کردی؟»

«بله. اونا تاریک نیستن.»

«پس چرا در رو باز نمیکنی؟ برو بازش کن.»

«بله سانورا.»

سرباز به در نزدیک شد، قفل را باز کرد.«به سرزمین رایانا خوش اومدید.»

با کم رویی از در رد شدند.

«صبر کنین!» زنی این را از کنار دروازه گفت. انگار تازه از راه رسیده بود و داشت افسار اسبش را باز می‌کرد. شال خاکستری نازکی روی مو و صورتش بسته بود و شنل بلندش پیراهنش را پوشانده بود. همان زنی بود که سرباز از او اجازه خواسته بود.

آنها به سمت او برگشتند. زن که در حال آمدن به سمتشان بود، یک دفعه خشکش زد. آنها هم بی حرکت ماندند. ترسیدند زن در چشمانشان چیزی دیده باشد و بیرونشان کند.

«کیمیا؟!» او با اشاره به کیمیا این را گفت.

«متین؟»همه شان شگفت زده بودند. او اسمهایشان را میدانست؟!

زن دست برد و نقابی که برای خود ساخته بود پایین آورد. همه تقریبا یک صدا گفتند:«زینب‌گل؟!»

زینب‌گل خندید. از سر شگفتی.«شما چطوری اومدید اینجا؟ من یادم نمیاد توی سمپادیا گفته باشم چطوری میشه دریچه رو باز کرد.»

بعد رو به سرباز دستور داد:«در رو ببند. به کارت برس. اونا دوستای منن.»

سرباز پیشانی اش را برای احترام لمس کرد و در را بست و از پله‌های برج بالا رفت. زینب‌گل به آنها خیره شده بود.«خب؟»

فاطمه گفت:«همه مون توی یه چیزی سقوط کردیم.»

زینب‌گل گفت:«وااای فاطمه آذر هم که اینجاست! داف سمپادیا... یادش بخیر. گفتی بهت نگیم در و داف. ببخشید. عجب روزگاری بود.» خندید و ادامه داد:«خب... دریچه وقتی باز میشه باید توش پرید. میگم چطوری دریچه رو باز کردین؟»

«نمیدونیم.»

امیر نتوانست جلوی خودش را بگیرد:«تو کی اینقدر بزرگ شدی؟!»

زینب‌گل دستش را روی گردن اسب مشکی‌اش گذاشت و آن را آرام هدایت کرد تا به داخل اصطبل برود.«زمان اینجا خیلی سریع تر میگذره. من قبلا چند روز یا چند ماه می اومدم اینجا و فقط یکی-دو دقیقه توی دنیای خودمون می‌گذشت. هربار هم که برمی‌گشتم توی همون سن قبلیم بودم. این بار اما هفت ساله که مونده‌م. نمی‌دونم چه مدت توی دنیای شما ناپدید بوده‌م.»

درب اصطبل را بست، دست برد و شالش را باز کرد. موی بلند سیاهش را بافته و جمع کرده بود.

آرتین گفت:«فکر می‌کردم چادری باشی.»

«هستم. توی دنیای شما. اینجا نه. اینجا اسلام معنایی نداره؛ متوجهین؟ من زینبِ اون دنیا نیستم. من اینجا اصلا زینب نیستم.»

به لباس های آنها اشاره کرد و ادامه داد:«با این قیافه خیلی جلب توجه میکنین. با من بیاین.»

همان طور که به دنبال او می‌رفتند، کیمیا زمزمه کرد:«چرا اینقدر عوض شده؟!»

فاطمه گفت:«شاید چون هفت سال اینجا زندگی کرده.»

وارد کلبه کوچک نگهبانی که پای برج بود شدند. زینب‌گل زانو زد و دری روی زمین را باز کرد.«این تونل به کاخ مرمرین میره. مواقع اضطراری ازش استفاده می‌کنیم.»

پایین پرید و گفت:«بیاید!»

یکی یکی پایین پریدند و به دنبال او، که مشعلی در دست داشت، به راه افتادند. امیر که آخرین نفر بود پرسید:«چجوری در رو ببندم؟»

زینب‌گل گفت:«نگهبان در رو میبنده. میدونه من همیشه از اینجا میام. از رد شدن از وسط شهر خوشم نمیاد. مخصوصا این روزا.»

کیمیا پرسید:«چرا؟»

«اوضاع خیلی خرابه، و ما نتونستیم هیچ کاری بکنیم. شاید بزرگترها درک کنن، ولی نمیتونم نگاه غصه‌دار بچه‌ها رو تحمل کنم.»

زهرا گفت:«خیلی تعجب نکردی از دیدن ما توی یه دنیای دیگه؟»

«هیچ اتفاقی غیرممکن نیست. قبل از شما هم بودن کسایی که اومدن اینجا و من دیدمشون. نه فقط از دنیای شما، از دنیاهای مختلف. لعضی از دنیاها توی این چیزها عقبن، مثل همون دنیای شما. ولی خیلی جهانها هستن که به جهانهای دیگه سفیر میفرستن.»

وقتی در تونل پیش می‌رفتند، سارا پرسید:«تو میدونی چطور میشه برگشت به دنیای خودمون؟»

«می‌دونستم.» با کمی آزردگی ادامه داد:«اما انگار مشکلی هست. دریچه باز نمیشه. برای همینه که هفت سال اینجا مونده م.»

غرولند گروه بلند شد. فقط آرتین آن وسط داشت با نور مشعل سایه بازی می‌کرد.



پیشنهادات، نظرات و انتقادات شما را در ناشناسمان پذیرا هستیم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل پنجم/ تک اپیزودی

متین پرسید:«اسمت زینب نبود مگه؟ اینجا زینب‌گل صدات میکنن؟»

«کی به شما گفته من رو زینب‌گل صدا میکنن؟»

فاطمه گفت:«روشا و اوشا... توی جنگل.»

زینب‌گل ایستاد.«شما پیش روباه‌های تونا بودین؟»

«آره.»

«حالشون خوب بود؟»

«بد نبودن... سایه ها بهشون حمله کردن.»

صورت زینب‌گل غمگین شد و دوباره راه افتاد.«روباه های تونا شفادهنده های قابلی ان، و سرشار از نیروی حیاتن. سایه ها ازشون نمیگذرن. همونطوری که از بچه ها نمیگذرن. اگر بچه ای نباشه، سراغ زن ها میرن و در نهایت مرد ها و بعدش پیرها.»

کیمیا گفت:«اوشا پیغام داد از روباه های تونا غافل شدی. این کارت بخشیده نمیشه.»

زینب‌گل خندید.«اوشا از دوستای قدیمی منه. آخرین بار پنج سال پیش زخمم رو شفا داد. از اون موقع اون قدر درگیر بودم که نتونستم برم جنگل. در ضمن، فقط اونا من رو زینب‌گل صدا می‌کنن. اینجا اسمم چیز دیگه ایه.»

همان موقع به انتهای تونل رسیدند. زینب گل مشعل را به زهرا داد و از نردبان کوتاهی بالا رفت و دریچه را باز کرد. گفت:«اون مشعل رو بذار روی گیره. آره همون. بیاین بالا.»

زهرا مشعل را روی گیره فلزی گذاشت و از نردبان بالا رفتند و در کاخ مرمرین بیرون آمدند. همه جا سفید و مرمرین بود با رگه های کرمی و گل‌بهی.

وقتی آخرین نفر بیرون آمد، زینب‌گل دریچه را بست. در یک راهرو فرعی ایستاده بودند. زینب‌گل وارد راهرو اصلی شد و بقیه هم به دنبالش راه افتادند. وقتی از پله ها بالا می‌رفتند، مردی گفت:«این بار تنها نیستی، لورینا.»

زینب‌گل جواب داد:«نه. یه عده از دوستان قدیمیم رو پیدا کرده‌م. تاریوس کجاست؟»

«هر جایی که خواهرش باشه!»

زینب‌گل خندید.«راهنمایی خوبی بود.» و به راه افتاد.

کیمیا گفت:«این یه ذره آشنا نمی‌زد؟»

«رادان بود. فکر کنم معرفیش کرده بودم. البته دقیقا مثل عکسش نیست، نه؟»

کیمیا ذوق کرد.«کراش من هم اینجاست؟»

«کراشت کی بود؟»

«جوزا!»

زینب‌گل هول کرد و گفت:«هیس! اسمش رو نیار.»

بعد دوباره راه افتاد.«به ما خیانت کرد. اون طرف همون سایه هاست.»

«تو می‌دونستی خیانت میکنه! تو اینا رو نوشته بودی!»

«گوش کنین. دنیا رو من خلق نکردم، ولی داستانش کاملا تخیلیه. اون اتفاقات داستان اکثرا اینجا نیفتاده‌ن و قرار هم نیست بیفتن. این یه ماجرای جدیده که حتی خودم هم نمیدونم چیه.»

فاطمه گفت:«پس اسمت لوریناست!»

«اوهوم.» و درب اتاقی در طبقه سوم را باز کرد. «اینجا اقامتگاه منه. بیاید تو.»

همه وارد اتاق شدند. اتاق تمیز، مرتب و جا دار بود. اما از تمیزی برق نمی‌زد. از ظاهر اتاق معلوم بود مدتهاست وسایلش استفاده نشده‌اند.

زینب‌گل گفت:«اگر می‌خواین، برین یه دوش بگیرین. ولی آب اینجا مثل دنیای شما داغ نیست، دوشش هم فشار نداره. فقط آب میریزه ازش. من براتون لباس جور میکنم.»

سر تکان دادند. حمام نسبتا جادار بود و دخترها با هم رفتند. آنقدر در حمام ماندند تا زینب‌گل با لباس برگشت. لباس ها را داخل حمام برد و بینشان پخش کرد.

دخترها لباس نو پوشیدند و بیرون آمدند. شالشان هنوز روی سرشان بود. زینب‌گل گفت:«اجبار نمی‌کنم، ولی بهتره برش دارین. اینجا فقط راهزن ها موهاشون رو می‌پوشونن.»

و اینطور شد که دخترها شالشان را برداشتند و در فاصله ای که پسرها به حمام می رفتند، موهایشان را شانه زدند. زینب‌گل گفت:«دل خجسته‌ای دارین... من یک ماهه موهام رو شونه نزده‌م.»

فاطمه پرسید:«این لباس‌ها یه کمی ناراحت نیستن؟»

«بهشون عادت میکنی. برای حرکت کردن خوبن. جنگجوها روی اینا زره می‌پوشن. همه شون نو هستن، جز اونی که کارن پوشیده. اون مال یه جنگجو بود که الان دیگه بهش نیاز نداره. روحش در آرامش باشه.»

کارن با انزجار به پیراهن سبز تیره‌اش نگاه کرد.

پیراهن‌ها در رنگهای تیره‌ای مثل سبز تیره، سرمه ای، مشکی و خاکستری بودند. آستینشان سه ربع بود و دامنشان تا میان ساق پا می‌رسید. زینب‌گل نزدیک به ده جفت کفش آورد و گفت:«اینها کفشهای زنانه ن. کفشهاتون به درد اینجا نمیخورن. ببینین کدومهاش اندازه تونه.»

خودش هم از آنها به پا داشت، کفش‌های بندی که زن کوهستان هم پوشیده بود.

سارا گفت:«بستن بندشون یه ساعت طول میکشه!»

زینب‌گل خندید.«وقتی این ها رو میپوشیم تا ساعت ها درشون نمیاریم.» خم شد و به سارا کمک کرد بند کفشها را دور ساق پایش بپیچد. دستش سریع بود و به این کار عادت داشت.

زینب‌گل می‌خواست لباس ها را از لای در به پسرها بدهد؛ اما امیر آنقدر داد و بیداد کرد که او مجبور شد لباس‌ها را جلوی درب حمام بگذارد. لباس پوشیدنشان نیم ساعت طول کشید چون مدام مسخره بازی در می‌آوردند و می‌خندیدند. هنوز بیرون نیامده بودند که کسی به در زد.«سانورا لورینا!»

زینب‌گل در را باز کرد.«بله؟»

«اتفاقی افتاده؟»

«نه، مهمونهام دارن حمام میکنن. الان تموم میشه. معذرت میخوام.» در را بست.

رو به دخترها گفت:«انقدر سر و صدا میکنن که مزاحم جلسه شده ن! پسرها اهل هر دنیایی باشن همشون یه جورن.»

کیمیا پرسید:«پیراهن جنگجویی حتی اندازه ما هم داشتی؟ این خیلی اندازه مه!»

«پس دخترهای مدرسه تربیت جنگجو چی میپوشن؟ همین ها رو میپوشن دیگه. جنسشون اینطوریه. اندازه هرکسی میشن، فقط کافیه قدش اندازه باشه.»

زهرا متفکرانه پرسید:«تو الان چند سالته؟»

زینب‌گل گفت:«بیست و دو»

«اها.»

سارا پرسید:«ما هم اینجا بمونیم بزرگ میشیم؟»

«آره. اما وقتی برگردین، دوباره همون سن قبلیتون رو دارین.» زمزمه کرد:«اگر برگردین. اگر بشه که برگردین.»

کارن گفت:«یعنی... ممکنه اینجا بمونیم و بمیریم؟»

«آره.»

«اگه اینجا بمیریم چی میشه؟»

«می میرید دیگه. دفنتون میکنیم. واقعا می میرید و اون دنیا هم غیب میشید. البته همین الانشم اونجا نیستید.»

«تو احتیاط نمیکنی؟ اگه بمیری خانوادت چیکار کنن؟»

«تا حالا که نمرده م.»

«دلت براشون تنگ نشده؟»

زینب‌گل آه کشید.«دلم حتی برای چرخ زدن توی سمپادیا و کوفته تبریزی تنگ شده؛ اما هم اینجا لازمم دارن و هم راه برگشت ندارم. وقتی فهمیدم دریچه بسته‌ست، سوگند نوزده سالگی خوردم. دیگه اگر دریچه باز بشه هم اینجا میمونم تا این بلوا تموم شه.»

چشمش به کیمیا افتاد و گفت:«وای اون نانچیکوعه؟»

«آره.» کیمیا نانچیکو را به سمت او دراز کرد.

«بلدی ازش استفاده کنی؟»

«آره!» و نانچیکو را هنرمندانه حرکت داد.

«خوبه... خوبه که حداقل استفاده از یه سلاح رو بلد باشین.»

فاطمه گفت:«نانچیکو که سهله، عرفان با خودش شمشیر آورده!»

چشمهای زینب‌گل گرد شد.«چه جور شمشیری؟»

«از این باریکا، نینجایی ها.»

«تیزه؟»

«نمیدونم.»

«اگر تیزشون نکنن باهاشون فقط میشه کره برید. به درد نمیخورن.»

پسرها از حمام بیرون آمدند. همه پیراهن و شلوارهای بومی سرزمین رایانا پوشیده بودند و سر کمربندش مشکل داشتند. کمربندهای رایانایی سگک نداشت و باید گره میزدند. بلد نبودند و تنبانشان داشت از پایشان می افتاد.

زینب گل با کمربندی که روی دامنش بسته بود، به آنها نشان داد که چطور گره بزنند. بالاخره موفق شدند.

لباس های مردانه هم تیره بودند؛ مشکی، خاکستری و سرمه‌ای. سبز رنگی زنانه بود.

زنگ گوشه اتاق به صدا در آمد. دینگ دانگ!

زینب‌گل گفت:«باید برم طبقه دوم، با من میاید؟»

از آنجا که بیکار بودند، قبول کردند. یک طبقه از پله ها پایین رفتند و به طبقه دوم رسیدند. زینب‌گل درب تالار را باز کرد، آنجا پر از آدم بود.




نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما را در ناشناسمان پذیرا هستیم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل ششم/ اپیزود یک

سلام. در این فصل ما سه تا کاراکتر جدید داریم که من فرصت نکردم توی تاپیکم معرفیشون کنم. دنیس در طول همین فصل معرفی شده و اطلاعاتی که ازش داریم کافیه. اما دو تا خواهر هم هستن، مورا و مونتا، که نیاز به اندکی معرفی دارن.

مورا_7xzo.png
این موراست، اون خواهر بزرگتره، شجاع و بی باکه و برای هر کار پرریسکی داوطلب میشه.
مونتا_lm5b.png
و این یکی مونتاست، اون خواهر کوچیکه ست، مهربون و به شدت مظلومه، خیلی هم کم پیش میاد حرف بزنه.


احساس ورود به آن اتاق، مثل رفتن به دنیایی بیگانه بود. اینجا کلا دنیای بیگانه ای بود، پس بیگانه اندر بیگانه میشد، و سمپادیها حس بدی داشتند. ده نفر آدم، کنار دیوار ایستادند تا حساب کار و جلسه دستشان بیاید.

کنار اتاق زنی به دیوار تکیه داده بود. موهای بلند خاکستری داشت و چین و چروک های صورتش در حال محو شدن بودند؛ چرا که آنیای کیمیاگر دست او را گرفته بود و زیر لب چیزهایی می‌خواند.

موهای زن از ریشه شروع به سرخ شدن کردند. وقتی کاملا به حالت اول برگشتند، بچه ها او را شناختند: او مورا بود، و خواهرش مونتا هم گوشه دیگری ایستاده بود.

مورا نفس عمیقی کشید.«ممنون آنیا.»

آنیا دست او را رها کرد و لبخند زد. رنگش کمی پریده بود. آرتین گفت:«پس بگو چرا داشت می اومد اینجا.»

زینب‌گل نزدیک آنها آمد و گفت:«مورا داوطلب شد که درباره سایه ها تحقیق کنه. یک دور کامل خودش رو توی تله انداخت و حالا اومده نتیجه رو بهمون بگه.»

مورا گفت:«اونا هر وقت که اراده کنن جامد میشن. بیشتر وقت ها هم فقط دستشون رو جامد میکنن. جامد شدن ازشون قدرت میگیره برای همین ترجیح میدن سایه باشن. قابلیت کشتن دارن ولی بیشتر وقتها نمیکشن، و اینکه از دیوار هایی که توش آهن یا گچ به کار رفته باشه نمیتونن رد بشن. به لطف خدایان شهر رایانا خانه های امنی داره.»

«همین؟» مردی حدودا 45 ساله این را گفت، با موهای جوگندمی که رگه هایی از قهوه‌ای داشتند. کیمیا گفت:«اون مارونه!» نخستین کراش کیمیا جاافتاده‌ترین مرد اتاق بود.

زهرا گفت:«چه خفنه!»

مورا جواب داد:«اونا واقعا پیچیده نیستن، سینور. باور کنین. موجودات بسیار ساده، ولی هولناکی‌ان.»

پسر جوانی گفت:«امیدوار بودیم راه مقابله باهاشون رو بفهمیم...» موهای بلوند استخوانی‌اش را پشت سرش بسته بود.

کیمیا داشت ذوق‌مرگ می‌شد.«رونان!»

رونان سرش را ناگهان بلند کرد، اما نفهمید چه کسی صدایش زده. زینب‌گل به کیمیا چشم غره رفت.

تاریوس از گوشه سالن گفت:«اونها کین اونجا وایسادن؟»

زینب‌گل گفت:«گروهی از دوستان من هستن، و طرف ما ان. اگر اجازه بدین خودشون رو معرفی کنن.»

سینور مارون به احترام سر خم کرد.«البته، بفرمایید.»

هیچ کس نمی‌خواست شروع کند، ولی از آنجا که زینب‌گل به کارن خیره شده بود، او شروع کرد.«من کارن هستم.»

به دنبال او سارا، کیمیا، فاطمه، زهرا، آرتین، امیر، عرفان و بهراد هم خودشان را معرفی کردند؛ اما وقتی متین اسمش را گفت، لحظه ای سکوت کم فرما شد. سینور مارون سرش را پایین انداخت تا خنده‌اش را پنهان کند، اما جمعیت زد زیر خنده.

متین نمی‌دانست چه اشتباهی کرده. عاقبت زنی با موهای کوتاه سیاه و زخمی بدشکل روی صورتش گفت:«متین که اسم دخترونه س!»

«چی؟!»

زن به تابلوی یادبود زنی روی دیوار اشاره کرد. زیرش نوشته شده بود: سانورا متین.

زینب‌گل زن صورت‌زخمی را نشان داد و گفت:«اون دنیسه.»

دنیس تنها زن موکوتاه جمع بود، و برخلاف بقیه لباس مردانه پوشیده بود؛ شلوار و جلیقه چرم، و پیراهن مردانه. زخم صورتش بدجوش خورده بود؛ زخم صورتی رنگ از کنار ابروی چپش شروع میشد، از روی گونه‌اش میگذشت و تا چانه‌اش ادامه داشت. پشت دستهایش پر از جای سوختگی بود.

متین که بهش برخورده بود، گفت:«من هم فکر میکردم دنیس اسم مردونه ست!»

سکوت برقرار شد. زینب‌گل به پیشانی اش کوبید. دنیس بلند شد. زینب‌گل جلو رفت.«دنیس! نه!»

اما دنیس گوشش بدهکار نبود، دست به کمرش برد، و متین دید که دسته کاملی از چاقو را به کمرش بسته. چاقوی بلندی بیرون آورد که تاریا از پشت او را گرفت. شیلار و زینب‌گل هم به کمکش رفتند و بعد از کمی کشمکش، چاقو را از دست دنیس بیرون کشیدند و او را نشاندند.

دنیس داد زد:«خوب دوست پیدا میکنی، لورینا!»

زینب‌گل که عرق کرده بود به سمت متین برگشت.«حالا می مردی مسخره ش نمیکردی؟ اون دنیسه، به پرخاشگری و وحشیگری معروفه. میدونستی کلکسیون گوش داره؟ میخواست گوشات رو ببره بذاره کف دستت. به خیر گذشت.»

سینور مارون با کلافگی گفت:«یک بار نشد جلسه‌ای برگزار بشه، و شما وسطش با چاقو به کسی حمله نکنید سانورا!»

دنیس صاف ایستاد. پاهایی کشیده و ظریف و فرز داشت که در لباس مردانه به چشم می‌آمدند.«معذرت میخوام، سینور.» با گامهای بلند جلسه را ترک گفت.

زینب‌گل زمزمه کرد:«دنیس تنها کسیه که من میشناسم که به سینور مارون احترام نظامی نمیذاره. ما از روی احترام یا تواضع اینکار رو میکنیم، به خاطر اینکه سینور باتجربه تره، ولی از لحاظ قانون درجه نظامی‌مون یکیه و نیازی به احترام نظامی نیست. دنیس این تواضع رو نداره و باهاش مخالفه.»

فاطمه گفت:«صورتش یه حالتی داره که آدم ازش می‌ترسه!»

«هیچکس نمیدونه اون از 19 سالگی که فارغ التحصیل شده تا 23 سالگی کجا بوده و چکار میکرده، ولی یه سری افسانه ها میگن دنیس قبل از نوزده سالگیش اینطوری نبوده.»

ظاهرا دنیس حرفش را شنید، چون همانطور که در راهرو پیش می رفت داد زد:«مزخرف نگو، لورینا.»

زینب‌گل جواب داد:«خودت تعریف کن تا برات افسانه نسازن.»

دنیس پاسخ نداد. متین گفت:«خب دنیس واقعا اسم مردونه ست! نیست؟»

«شاید باشه، ولی اسم اون همینه.»

سینور مارون به متین گفت:«من پدر سانورا دنیس رو میشناختم. اون به خاطر دختردار شدن از همسرش جدا شد. از دختر خوشش نمی‌اومد. تنها حقی که نسبت به اون بچه داشت انتخاب اسم بود، و براش اسم مردانه گذاشت.»

زینب‌گل گفت:«سینور، من شنیده‌م پدر دنیس مادرش رو کشته.»

«این ثابت نشده، سانورا. ولی از مردی که من میشناختم بعید نبود. سانورا دنیس چهارسالگی به مدرسه تربیت جنگجو اومد، دو سال زودتر از بقیه. چهار سال خودم معلمش بوده‌م و هرگز ندیدم کسی برای دیدن یا بردنش بیاد.»

کیمیا گفت:«کمبود محبت داره.»

امیر گفت:«توی اون مدرسه تون خاله ماله نداشتین بهش محبت کنه؟»

همه اتاق خشکشان زده بود و به او نگاه می‌کردند. تاریوس پرسید:«خاله ماله چیه دیگه؟»

«عه... هیچی بیخیال.»

یکی از ابروهای سینور مارون بالا پرید، و پرسشگرانه به زینب‌گل نگاه کرد. زینب‌گل توضیح داد:«همون دایه ست.»

بعد رو به امیر ادامه داد:«نظام آموزشی مدرسه تربیت جنگجو بر پایه پرورش آدمهای خشک و صرفا جنگاوره، اونجا هیچکس به یه بچه محبت نمیکنه.»
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل شش/ اپیزود دو

آنیا گفت:«بحث منحرف شد. در رابطه با سایه‌ها چیکار کنیم؟» او همچنان رنگ‌پریده بود و گودافتادگی زیر چشمانش خبر از بیماری می‌داد. شفا دادن مورا ضعیفش کرده بود.

رونان جواب داد:«چیکار میتونیم بکنیم؟ فکر کنم هنوز هم باید به همون روش سوت خطر ادامه بدیم.»

تینا گفت:«صبر کنیم تیلیا بیاد. افسانه ها میگن دختر ستاره میتونه قدرت ستاره ها رو به جنگ سایه بیاره. شاید ستاره ها بتونن از شهر محافظت کنن.»

سینور مارون پشت سرش را خاراند. مورا گفت:«دختر ستاره حقیقت نداره، تینا.»

«چرا نداره؟ ما خودمون اون رو به چشم دیده‌یم و باورش نداریم؟»

مونتا گفت:«تیلیا برامون توضیح داد که چرا دختر ستاره نیست. انتظار داری به منجی‌ای باور داشته باشیم که به خودش باور نداره؟»

«مهم نیست اون قبولش کنه یا نه، اون دختر ستاره ست!»

رونان جواب داد:«چه باشه چه نباشه، کاری از دست کسی که باور نداره برنمیاد.»

تینا ملتمسانه به سینور مارون نگاه کرد، به امید حمایت. سینور مارون دستش را لای موهایش فرو برد و گفت:«دیگه حرف این افسانه رو پیش نکشید، سانورا.»

دهان تینا باز ماند.«سـ... سینور! شما خودتون می‌گفتین هیچ چیز غیرممکن نیست!»

«غیرممکن نیست، غیرقابل استفاده ست. ما فرصت اثبات و به کار گرفتنش رو نداریم. هر روز مردم بیشتری کشته می‌شن، و ما توان محافظت از بزرگترین سرزمین رو نداریم، چون ازش تبعید شدیم. همه می‌دونیم که اونها در حال تکمیل ارتششون با سایه هستن، هر انسانی که میکشن یک سایه به ارتششون اضافه میشه. و مسلما هر ارتشی برای جنگ ساخته میشه.»

تاریا گفت:«ما نمیتونیم منتظر جنگ بمونیم، سینور!»

امیر یک دفعه پیشنهاد داد:«خب چرا مردم رو قرنطینه نمی‌کنین؟»

سمپادیها تعجب کرده بودند او چطور توانسته در بحث شرکت کند. سینور مارون پرسید:«قرنطینه یعنی چی، آقای... اَمتین؟»

سمپادیها به زور جلوی خنده‌شان را گرفتند. امیر گفت:«امیر. امیر هستم.»

چشم غره ای به آرتین رفت که داشت می‌خندید و ادامه داد:«یعنی دستور رسمی بدید مردم توی خونه‌هاشون بمونن. گفتین خونه ها امنن، خب بگید هر کس از خونه بیاد بیرون میندازیمش زندان.»

لحظه‌ای سکوت برقرار شد، بعد تاریوس گفت:«این هم فکریه!»

سینور مارون گفت:«به بخشی از حرفهام توجه نکردید. همه این جمع تبعیدی هستند، برای ابد. ما قانون رو شکستیم و کاخ مرمرین رو با کمک مردم فتح کردیم، چون مردم سرزمین رایانا میخواستن تحت حفاظت ما باشن. بیرون از این مرزها، ما مجرم‌های خائن به حکومتیم و اگر گیر بیفتیم اعداممون می‌کنن. ما به خاطر حمایت مردم امروز اینجاییم، و میتونیم ازشون محافظت کنیم. همین اندک کاری که از دستمون برمیاد به خاطر اعتماد اونهاست.»

«خب چه ربطی داشت؟»

«زندانی کردن مردم توی خونه شون شرایط رو سخت میکنه، اونها همین الان هم با کمبود جیره غذایی مواجه‌اند. سرزمین رایانا کمترین مزارع جهان رو داره و مواد غذاییش رو همیشه وارد می‌کرده، اما حالا یه سرزمین سرکش و خائن به حساب میاد و وارداتش متوقف شده. اون مقدار کمی که تولید میکنن هم جیره بندی میشه. اگر توی خونه هاشون زندانیشون کنیم، محصولات اندکشون از دست می‌رن و دامهاشون تلف می‌شن.»

رونان حرف او را کامل کرد:«که باعث میشه مردم ایمانشون رو از دست بدن!»

«بله، و به ما اعتماد نکنن و ما هم نتونیم ازشون محافظت کنیم. فرقی نداره توسط سایه ها بمیرن یا در اثر گرسنگی.»

فاطمه گفت:«مگه دیوارهای شهر از آهن نیستن؟»

تاریا گفت:«اونها پرواز میکنن، همیشه از بالای دیوارها میان.»

«پس چطور یک دفعه همه چیز رو تعطیل میکنین و مردم رو به خونه هاشون میفرستین؟»

«فعلا بهترین فکری که به ذهنمون رسیده سوت خطر بوده. صدای سوت که بلند میشه همه باید توی خونه برن، اما خیلی موثر نیست.»

«چطور؟»

زینب‌گل جواب داد:«همیشه کسایی هستن که جا می مونن و شکار میشن.»

سینور مارون گفت:«گوش کنید... چند تصمیم کوچیک باید بگیریم و جلسه به پایان میرسه؛ ازتون میخوام فکر کنید و سعی کنید راه حل بهتری پیدا کنید. اولین تصمیم، اینه: مواد غذایی انبار کاخ مرمرین به کمتر از نصف رسیده. با این حساب تا حدود پنج یا شش ماه دیگه به طور جدی با بحران غذا رو به رو خواهیم بود.»

شیلار گفت:«من یک سوال دارم. مردم این سرزمین مواد غذایی احتکار نمیکنن؟»

«نه، سانورا. فروشگاه های مواد غذایی همون اول تعطیل شدن و جیره هر خانواده به اندازه زنده ماندنشون بوده. چیزی برای احتکار نداشتن.»

آرتین زمزمه کرد:«این موقعیت هم به فکر خودتونین؟ میخواین انبار خودتونو پر کنین؟»

زینب‌گل به او چشم‌غره رفت.«نفهمیدی یعنی؟ هیچ کس توی این کاخ از مواد اون انبار نمیخوره. از اونجا جیره مردم رو میدن.»

«عه!»

رونان گفت:«سینور، من از سرزمین آزاد شمالی می‌آم. مردم اونجا تمایل دارن به سرزمین رایانا بیان. میخوان همراهیمون کنن. شاید بتونم برم و راضیشون کنم با دادن مواد غذایی به این سرزمین کمک کنن.»

«فکر خوبیه، به شرط اینکه عملی بشه. به خودت میسپرم، سعیت رو بکن.»

«بله، سینور.» رونان این را گفت و از اتاق بیرون رفت. سینور مارون ادامه داد:«دومین تصمیم، اینها هستن!» و به سمپادیها اشاره کرد.

کیمیا گفت:«ما؟!»

«بله. سانورا شما به ما نگفتید این افراد برای چی اومدن اینجا؟»

زینب‌‌گل من‌من کرد.«ام... به من نگفته‌ن، سینور... شاید می‌خوان برامون بجنگن!»

متین زیر لب گفت:«هن؟!»

سینور مارون با ابروهای بالا رفته به سمپادیها نگاه کرد.«بجنگن؟»

«ام... بله سینور!»

«شما... به مدرسه تربیت جنگجو رفتید؟»

کارن گفت:«نه...»

سینور مارون به زینب‌گل گفت:«سانورا، خودتون فرصت آموزش بهشون رو دارین؟»

رنگ زینب‌گل پرید.«من... من اونقدر مهارت ندارم که به همه شون آموزش بدم، سینور.»

تاریوس از جا پرید.«من کمکت میکنم!»

رادان گفت:«من هم. به هر حال از تاریوس بهتر نباشم بدتر هم نیستم!»

تاریوس خندید.«جرئت داری بگو از من بهتری!»

«میخوای مسابقه بدیم؟»

«آره، اگه من بردم تو باید جلوی همه این آدما کفشامو ماچ کنی!»

«قبوله، اگه هم من بردم باید خودتو دو ساعت از برج دیده بانی آویزون کنی!»

«قبوله!» با هم دست دادند.

میخواستند با هم گلاویز شوند که سینور مارون گلویش را صاف کرد.«اهم اهم... آقایون!؟»

تاریوس بینی رادان را گرفته بود و رادان داشت موهای او را می‌کشید. هر دو لحظه ای خشکشان زد، بعد با خجالت از هم جدا شدند.

سمپادیها جلوی خنده‌شان را گرفتند. تاریا هم بلند شد.«من هم کمکت میکنم، لورینا.»

تاریوس گفت:«بدبخت شدین همتون!»

تاریا به سمت برادرش چرخید.«الان منظورت چی بود؟»

تاریوس دستهایش را بالا برد.«هیچی! هیچی!»

سینور مارون گفت:«پس تمومه... جلسه رو تموم میکنیم. خسته نباشید.»

جمعیت بیرون رفتند. سارا به زینب‌گل گفت:«که میخوایم بجنگیم، ها؟»

«اگه اینو نمیگفتم مینداختنتون بیرون. این سرزمین فقط به جنگجو نیاز داره.»

کارن گفت:«ما بلد نیستیم!»

تاریوس داد زد:«خب یادتون میدیم دیگه!»

رادان خندان گفت:«داشتیم یه چشمه از استعدادمونو نشونتون میدادیم، مارون نذاشت!»

تاریوس گفت:«سوتی دادی که! قرار بود جلوی خانوما به اسم صداش نکنیم!»

رادان گفت:«اون مسابقه سر جاش هست؟»

«نه بابا. گشنمه حوصله ندارم.»

«خب منم گشنمه، شرایط برابره!»

«رادان، خفه شو داداش.»

«کم آوردی؟!»

«لورینا، تو بهش بگو من گشنمه حال ندارم. این زبون منو نمیفهمه.»

زینب‌گل حواسش نبود. در افکارش غرق شده بود. کیمیا روی بازویش زد.«با توعه!»

«ها؟ چی؟»

رادان گفت:«بازوی اشتباهو قطع کردی برادر! سانورا کلا خواب تشریف داشتن.»

زینب‌گل به سمپادیها گفت:«الان همه گرسنه ن... فردا صبح شروع کنیم خوبه؟»

کیمیا گفت:«خب یه چیزی بخوریم شروع کنیم دیگه!» خیلی شوق داشت.

زینب‌گل گفت:«چیزی نداریم که بخوریم. یه خوراکیهایی هست ک سهمیه روزانه هر جنگجو ازشون دو تاست، ما هم امروز سهممون رو خوردیم. براتون چند تا میارم بعدا. الان برین، فردا شروع میکنیم.»

متین گفت:«کجایی؟ ما نمیمونیم اینجا. دریچه رو باز کن ما برگردیم.»

«نشنیدی؟ دریچه باز نمیشه. دو راه دارین. یا میجنگین، یا میندازنتون بیرون و شکار میشین. شما خوش‌شانس بودین، همه موجودات اون بیرون مثل توناها خوب نیستن.»

فاطمه گفت:«فک کنم... چاره ای نداریم، نه؟»

«نه.»

«اها.»




نظرات و پیشنهادات و انتقاداتون رو بفرستین به این ناشناس
 
  • شروع کننده موضوع
  • #14

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل هفتم/ اپیزود یک

صدای موسیقی به گوش می رسید. یک موسیقی تند و شاد. زینب‌گل به سمت ایوان کاخ رفت و بقیه دنبالش راه افتادند تا منشا صدا را بیابند.

میدان شهر درست جلوی ایوان بود. تندیسی از رایانا، به شکل زنی قد بلند با موهای مواج و کمانی بر دوش، وسط میدان خودنمایی می‌کرد. تندیس با جدیت و نگرانی به غرب خیره شده بود، انگار انتظار حمله دشمن را می‌کشید.

مردی وسط میدان ایستاده بود. صورتش را نقاشی کرده، موهایش را به طرز مضحکی بسته بود و شلوار کوتاه و پروصله پینه و جلیقه چرم به تن داشت. ساز کوچک و گردی را به کمر بسته بود و انگشتانش روی سیمهای ساز می رقصیدند. موسیقی تند و شاد و زیبایی بود.

مردم دور او جمع شده بودند. بچه ها بلند بلند میخندیدند و بزرگترها لبخند میزدند. مردم همصدا با مرد می‌خواندند و دست می‌زدند. مرد آواز بامزه‌ای می‌خواند و می‌رقصید. می رقصید و شکلک در می‌آورد. می‌رقصید و با بچه ها شوخی میکرد. ساز را با یک دست نگه داشته بود، با دست دیگر دختربچه ها را وسط میکشید و می رقصاند.

صحنه شادی بود. تاریوس و رادان هم روی ایوان آمده بودند. سمپادیها می خندیدند و شادی مردم به آنها هم سرایت می‌کرد. فاطمه به زینب‌گل و تاریوس و رادان نگاه کرد، و دید هیچ کدام نمی‌خندند. پرسید:«چتونه؟ چرا نمیخندین؟»

رادان جواب نداد. تاریوس فکهایش را روی هم فشرد. زینب‌گل گفت:«واقعا خنده‌داره؟ این مرد هر روز غروب میاد اینجا و همین آوازها رو میخونه و همین آهنگ ها رو مینوازه و میرقصه. فقط برای این که مردم خوشحال شن و بخندن.»

«خب کجاش ناراحت کننده ست؟»

تاریوس گفت:«اون قسمتش که تنها وقتی از روز که بچه ها میخندن همین چند دقیقه ست.»

این بار وقتی به مرد دلقک نگاه کردند، چیز جدیدی می‌دیدند. شادی فضا از آن مرد سرچشمه نمیگرفت، از خنده بچه ها می‌آمد. رقص مرد، آواز مرد و نواختن او، همه غمی عمیق در خود داشتند. او تلاشش را میکرد، اما عمیقا شاد نبود. بزرگترها این را حس می‌کردند، و برای همین آواز مرد آنها را شاد نمیکرد. فقط بچه ها بودند که در آشوب گرسنگی و جنگ و خطر، به آواز مرد دلقکی دل خوش می‌کردند.

آواز مرد هنوز ادامه داشت که رادان به برج دیده بانی اشاره کرد:«لورینا! اون جا!»

زینب‌گل رد دست او را گرفت. مرد دیده‌بان داد می‌زد و دستهایش را تکان می‌داد؛ اما سر و صدای مرد دلقک نمی‌گذاشت صدایش را بشنوند. تاریوس گفت:«دارن میان! میخواد اینو بگه!»

«تو از کجا میدونی؟»

«واضحه. پس برای چی داره بال بال میزنه؟»

زینب گل از کمربندش یک سوت چوبی بیرون آورد، در آن دمید. تاریوس و رادان از به داخل کاخ رفتند و از پله ها پایین دویدند. به سرعت به میان مردم رفتند. سوت می‌زدند و مردم را متفرق میکردند. مرد دلقک ساکت شد. صدای سوتها به گوش رسید.

در یک آن، صدای خنده به جیغ تبدیل شد. بچه ها جیغ میکشیدند و گریه می‌کردند، مادران دنبال بچه هایشان میگشتند و تاریوس، رادان، تینا، شیلار و تاریا مردم را داخل نزدیک ترین خانه ها جا میدادند. مردم باقی مانده را به داخل کاخ میبردند.

حالا صدای فریاد دیده‌بان به گوش می‌رسید:«دارن میان! دارن میان!»

سرمای سایه ها زودتر از خودشان رسید. زینب‌گل سمپادیها را به داخل کاخ برد، در شیشه‌ای ایوان را بست و از پله ها پایین دوید. سمپادیها هم به دنبالش رفتند، بی گفت و گو به این نتیجه رسیده بودند که اگر قرار است بجنگند، از حالا نباید قایم شوند.

سایه ها زودتر از زینب‌گل به میدان رسیدند. از بالای دیوارها پرواز میکردند و می‌آمدند. خیابان خالی بود. کسی در میدان نبود، جز یک پسر بچه دو سه ساله، با موهای طلایی. بچه سردرگم و وحشت‌زده، وسط میدان ایستاده بود. گونه‌هایش گل انداخته بود و جیغ میزد و گریه می‌کرد.

سایه‌ها بالای شهر پخش می‌شدند. زنی از بین مردمی که داخل کاخ بودند جیغ کشید:«بچه‌م! بچه‌م!»

تقلا می‌کرد از دست شیلار و تینا خلاص شود و پسرش را نجات دهد. شیلار سرش داد می زد:«تو بارداری! اگر بری اونجا تو رو می‌کشن!»

ولی گوش زن بدهکار نبود. سایه ها به بچه رسیدند. از میان جمعیت، سینور مارون به سمت میدان دوید. تاریا داد زد:«سینور! برگردین!»

سینور مارون اما بی باک به سمت بچه می‌دوید. بیست متر با او فاصله داشت. سایه ها به بچه رسیدند. جمعیت داد می‌زدند و از سینور مارون میخواستند برگردد.

«برگرد! برگرد!»

«اون از دست رفته!»

شبح سیاه گونه بچه را لمس کرد و دستش درخشید. پسربچه جیغ کشید و گریه کرد. مارون به او رسید. پسرک را در آغوش کشید و او را از چنگ سیاه شبح دور کرد. خواست برود، اما میان اشباحی محاصره شده بود که تنها دستهای جامد داشتند، و آنها را به سمت او و پسرک دراز کرده بودند.

مادر پسرک جیغ می‌کشید و مویه می‌کرد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #15

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل هفتم/ اپیزود دو

مارون روی زمین زانو زد، به حالت سجده درآمد و پسرک را بین خود و زمین پنهان کرد. شبحی که جلوتر از همه بود، پایین تر رفت و دست سیاهش را به سمت مارون دراز کرد.

تاریوس نگاهش را برگرداند. توان دیدن مرگ معلمش را نداشت. سمپادیها ماتشان برده بود.

جمعیت به این نتیجه رسیده بودند که مارون دیگر از دست رفته. تینا گریه می‌کرد و آنیا با بی‌قراری دستش را تکان می‌داد. زینب‌گل لبش را گاز گرفته و رویش را برگردانده بود.

دست شبح ستون فقرات مارون را لمس کرد. ناله‌ای خفه به گوش رسید، ناله‌ای که حتی بین مویه های مادر پسرک و جیغ اشباح هم قابل تشخیص بود. او به زودی می‌مرد؛ یک مرد 45 ساله نیروی حیات چشمگیری نداشت. او را به سرعت می‌کشتند و به بچه می‌رسیدند. قدرت درون بچه آن قدر زیاد بود که همه شان می‌توانستند از او تغذیه کنند.

فیشت!

تیری از روی سقف خانه‌ای رها شد، در همان لحظه که دست شبح جامد شده بود، به آن دست استخوانی سیاه خورد و ضرب برخورد آن، دست شبح را پرتاب کرد.

شبح جیغی شیطانی کشید.

کسی که تیر را پرتاب کرده بود، دنیس بود. او بالای سقف شیروانی خانه ای ایستاده بود. همان دم که او را دیدند دوباره دست به تیردان روی کمرش برد و پیش از آن که شبح فرصت کند دستش را از حالت جامد در بیاورد، تیر دیگری شلیک کرد. دست استخوانی و سیاه شبح کنده شد و روی زمین افتاد.

اشباح جیغی از سر خشم کشیدند و به سمت دنیس پرواز کردند. او از طرف دیگر سقف شیروانی لیز خورد و در کوچه پشتی فرود آمد.

زینب‌گل داد زد:«تاریوس! در پشتی کاخ رو باز کن!»

تاریوس مثل اسبی که چهارنعل بتازد، به سمت در دوید. تاریا داد زد:«سینور مارون!»

مارون که باورش نمی‌شد نجات پیدا کرده باشد، سرش را بلند کرد. پسر را بین سینه‌اش و زمین نگه داشته بود. بچه را برداشت و به سمت کاخ دوید.

مادر پسرک وقتی فرزندش را در آغوش کشید، پیوسته مارون را دعا می‌کرد. پسربچه زنده و بیدار بود، ریشه موهایش خاکستری شده بودند. آنیا به سمتش رفت تا شفایش دهد.

دنیس از در پشتی وارد کاخ شد. صدای جیغ اشباح، که نتوانسته بودند از در آهنی عبور کنند، به گوش میرسید. معلوم بود که دنیس روی زمین افتاده بوده، چون سرتا پایش خاک آلود بود و پوست قسمتی از سمت راست پیشانی‌اش رفته بود. خون روی صورتش جاری بود، اما نفس نفس می‌زد و می‌خندید.«عجب کیفی داد!»

مادر پسربچه او را ناغافل در آغوش کشید.«ممنونم! ممنونم!»

دنیس که کلا میانه ای با این چیزها نداشت، زن را از خودش جدا کرد.«باشه باشه!» و با کلافگی زخم پیشانی‌اش را لمس کرد. گفت:«من کلا از صورت شانس نیاورده م!»

دستش را لای موهایش فرو کرد و گرد و خاک را از موهای کوتاه سیاه و نامرتبش تکاند. تاریا پرسید:«کجا افتادی مگه؟ انگار توی ساحل پشتک زدی!»

دنیس شکلکی در آورد و پاسخ داد:«وقتی میگم این سقف های شیروونی به درد نمیخوره، یه قسمتهاییش شُله، حرفمو باور کنین.»

راه افتاد تا از پشت شیشه درب کاخ به بیرون نگاه کند، همه متوجه لنگ زدنش شدند. آنیا که از شفا دادن پسر فارغ شده بود-و به طرز هولناکی رنگ‌پریده بود و موقع راه رفتن بدنش طوری تاب میخورد انگار سرگیجه داشت- گفت:«انگار زیادی به خودت آسیب زدی. بیا اینجا ببینم.»

دنیس گفت:«رفتن. ولی سرماشون رو هنوز حس میکنم.»

سینور مارون گفت:«من هم. فکر میکنم از دید ما خارج شده ن.»

آنیا که سرش گیج می‌رفت به دیوار تکیه داد.«من حس نمیکنم ولی. شما هنوز همون حس رو دارین چون... وایسا ببینم، دنیس اونها لمست کردن؟»

«یه لحظه فقط. لازم نیست از اون جادو جنبل هات بکنی.»

«اون جادو نیست، علمه. میفهمی؟ علم کنترل نیروی حیات.»

«شبیه علم نیست.»

«تو از علم چی می‌دونی؟»

تینا کلافه شد.«باز دعوا!»

تاریوس در را باز کرد.«میتونین برین بیرون... تموم شد.»

مردم آهسته آهسته خارج شدند. پسربچه موطلایی پدرش را پیدا کرد؛ مردی درست شبیه او، با موهای طلایی و چشمان نگران. وقتی بچه به آغوش پدرش پرید، کارن مطمئن بود سایه کم‌رنگی از لبخند را روی لبهای سینور مارون دیده است.





نظرات، پیشنهادات و انتقادات خودتون رو به صورت ناشناس بهم بگین!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #16

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل هشتم/ اپیزود یک

دنیس تا آخرین باری که آن شب او را دیدند هنوز می‌لنگید؛ اما نمی‌گذاشت آنیا نزدیکش شود. خمیر دست‌سازی روی زخم پیشانی‌اش مالیده بود که بوی تندی می‌داد و چندی بعد معلوم شد در آن ادرار گاو به کار رفته بوده، اما حاضر نشد صورتش را به آنیا بسپارد (و آنیا با حرص گفت جای زخم وسیع روی صورتش به خاطر همین درمانهای دستی و سرخود اینطور شده). او روی سکوی کوتاهی در راهرو طبقه سوم نشسته بود و با دستمال چرکی، چاقوهایش را تمیز می‌کرد. این کار را هر وقت بیکار بود انجام می‌داد.

تاریوس و رادان پسرها را با خود بردند، و دخترها با زینب‌گل به طبقه سوم آمدند. همان موقع که وارد طبقه سوم شدند بوی مرهم دنیس از حضور او خبر داد. همانطور که از کنارش رد می‌شدند، زینب‌گل گفت:«دنیس فکر کنم مرهم کار خودشو کرده. نمی‌خوای بشوریش؟»

«هنوز نه.»

کیمیا و سارا به هم نگاه کردند. نزدیک بود بالا بیاورند، اما از عصر آن روز یاد گرفته بودند با دنیس شوخی نکنند.

وقتی وارد اتاق زینب‌گل شدند، او با دو سنگ ارغوانی ریز، شمع ها را روشن کرد. سنگها را به کارن و فاطمه نشان داد و گفت:«اینها سنگ آتشن. یه چیزی مثل چخماق، ولی خیلی قویتر.»

از کیسه کوچکی به هر کدامشان خوراکی خشک عجیبی داد. «اینها رو به تعداد گرفتم. هرکدوم یه دونه. خیلی خوشمزه نیستن ولی وقتی بخورین، میفهمین که چقدر سیرکننده‌ن.»

خوراکیها چیزهای قهوه‌ای-کرمی سفت و عجیبی بودند. فاطمه آن را لای دندانهایش گرفت و کشید. کش می‌آمد، اما کنده نمی‌شد. پنج دقیقه با آن چیز لاستیک‌مانند در جنگ بودند و نفهمیدند زینب‌گل کی لباس عوض کرد.

او گفت:«دو تا تشک حصیری دارم، تخت هم هست. میتونین بخوابین.» به آنها نگاه کرد که با غذایشان می‌جنگیدند. خنده‌اش گرفت.«اونطوری نه! یه قسمتش رو بجو تا باریک بشه، بعد بکن و بخور.»

فاطمه گفت:«اینا چین؟!»

«نمیدونم. اینها رو بار اول دنیس از ناکجاآباد آورد، چندان جالب هم نبودن که من کنجکاو شم و ببینم از چی درست میشن. ولی آدمو سیر میکنن. همینش مهمه.»

کارن به او، که همان پیراهن قبلی را به تن داشت، اما رویش زرهی پوشیده بود، نگاه کرد و پرسید:«زره پوشیدی؟ جایی داری میری؟»

زینب‌گل گفت:«امشب نگهبانی دارم.»

کیمیا گفت:«زره مگه نباید توری باشه؟ این چرا این شکلیه؟»

«زره رایاناییه. برای جنگ‌های سریع. با اون نوع زره ها نمیشه سریع جنگید.» زره او تنها تکه هایی از فلز بود که سینه‌ و شانه‌اش را می‌پوشاند، شکم در معرض خطر بود و چیزی از آن محافظت نمی‌کرد. اما روی حلقه کمربند پیراهن، کمربندی فلزی بسته می‌شد که از کمر و لگن محافظت می‌کرد، و ساق‌بند‌هایی دور ساق دست و پا بسته می‌شدند که باریک و ظریف بودند.

سارا گفت:«اگر شکمت آسیب ببینه می میری که!»

زینب‌گل گفت:«توی فرهنگ رایانایی مرگ مهم نیست. اگر شکم یا سینه‌ت آسیب ببینه می میری، اما اگر دست و پا، کمر یا شانه‌هات آسیب ببینن ناتوان می‌شی. مردم رایانا معتقدن مرگ در جنگ بهتر از ناتوان بودن در جنگیدنه. حتی برای چند روز. این تکه زره که بخشی از سینه رو می‌پوشونه، از قلب حفاظت نمی‌کنه، داره از شانه‌ها محافظت می‌کنه.»

فاطمه گفت:«ولی تو اهل اینجا نیستی. اگه بمیری چی؟»

زینب‌گل به او نگاه کرد.«من رو ببین. من اهل اینجا نیستم؟»

فاطمه او را برانداز کرد. شمشیر بسته شده به پشت و تیردان روی کمرش. کمان بلندی از چوب سپیدار به دست داشت. موهای سیاهش چرب و خاک آلود، سفت و محکم بافته شده بودند و صورتش آفتاب سوخته، وحشی و جنگجو بود. فاطمه بیشتر دقت کرد، و بیشتر حس کرد این دختر را نمی‌شناسد. چیزی نگفت.

زهرا گفت:«یعنی خیال نداری برگردی به دنیای خودمون؟»

«من اینجا کسی هستم که همیشه می‌خواستم باشم. این دنیای منه. شاید اینجا رو ترک کنم، اما هرجا برم، حکم مسافری رو دارم که یه روز به خونه برمیگرده.»

هیچ کس چیزی نگفت. او درنگی کرد و ادامه داد:«یادمه یه نفر توی سمپادیا بهم گفت تو توی دنیای اشتباهی متولد شدی، تو مال دنیای افسانه هایی. یه مدت بعدش اینجا رو پیدا کردم، و فهمیدم که راست میگفت.»

«ولی مگه دلت تنگ نشده؟»

«تنگ شده؛ اما هیچ چیز رو با این عوض نمی‌کنم.» به سمت در اتاق رفت و اضافه کرد:«من اینجا آدم بیهوده‌ای نیستم.» از اتاق بیرون رفت و در را بست.

خوراکیهای لاستیکی به هر مکافاتی بود خورده شدند. تا نزدیک یک ساعت بعد، دخترها نشسته و آن خوراک خشک بی مزه را می‌جویدند. زهرا مدتی طولانی به بقیه خیره شده بود، و از تماشای دهانهایشان که مثل شتر می‌جنبید، خنده‌اش گرفته بود.

حق با زینب‌گل بود. خوراکیها واقعا آدم را سیر می‌کردند. آن روز آنقدر دویده بودند که زود خوابشان برد. کارن دیرتر از همه خوابید. فکرش درگیر بود. عجیب ترین روز عمرش را تجربه کرده بود، درست همان موقع که حس می‌کرد برای ابد در روزمرگی غرق شده، آدامس بدمزه دخترک دزدی او را به دنیایی از تنوع و ناشناخته‌ها آورده بود. حرف زینب‌گل در ذهنش می‌چرخید:«خیلی از جهانها به جهانهای دیگه سفیر می‌فرستن.»

چه دنیاهای دیگری بودند که او از آن ها خبر نداشت؟
 
  • شروع کننده موضوع
  • #17

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل هشتم/ اپیزود دو
(چه بر سر زینب گل خوشبین و خیالپرداز آمده بود؟)

زینب‌گل از پله‌های برج بالا رفت و به سرباز دیده‌بان رسید.«برو پایین. یه کم بخواب. من وامیستم.»

سرباز با نگاهی تشکرآمیز، احترام گذاشت و از پله‌ها پایین دوید.

زینب‌گل نفسی عمیق در باد خنک شب کشید. در این هیبت، بیشتر لورینا بود تا زینب‌گل. با خودش فکر کرد:«من واقعا کسی هستم که ادعا می‌کنم؟»

حس می‌کرد دوباره پانزده ساله شده، پشت صفحه لپ‌تاپش نشسته و کلماتی را بر صفحه کلید می‌نوازد. از وقتی دوستان آن‌دنیایی‌اش را دیده بود، حس می‌کرد دوباره به همان خامی و جوانی قبل شده؛ به بی‌تجربگی و حواس‌پرتی زینب‌گلی که دنیایش داستان‌هایش بودند.

چه مسیر طولانی‌ای را طی کرده بود. اولین باری که قدم به این دنیا گذاشت را به یاد می‌آورد. نزدیک بود شکار روشا شود، اما با او و خواهرش دوست شده بود. شصت سال پیش به زمان این جهان. آنها دنیا را به او نشان دادند. اوشا او را به مدرسه تربیت جنگجو فرستاد.

مدتی از این دنیا رفته بود. ترسیده بود و فکر می‌کرد دیوانه شده. در اتاقش احساس امنیت نمی‌کرد و آن موقع نمی‌دانست چرا. دوباره دریچه را باز کرد و برگشت، و بوی خانه را از خوابگاه دختران مدرسه تربیت جنگجو حس کرد. فهمید. او هیچ وقت متعلق به آن دنیا نبود.

با این حال، او دو هویت داشت. دوستان آن‌دنیایی‌اش هنوز او را زینب‌گل خیالپرداز و خوشبین می‌دیدند؛ حتی فکرش را هم نمی‌توانستند بکنند که او کسی را کشته باشد.

کشتن. اگر جیزی در این دنیا واقعا زینب‌گل را به لورینا تبدیل کرده بود، آن چیز کشتن بود. لذتِ هولناکِ وحشیانه دریدنِ یک انسان. اولین بار یک راهزن کوهستانی را کشت. اراده‌ای روی اعمالش نداشت، وقتی چاقو را بارها و بارها در سینه راهزن سی و چند ساله فرو می‌برد، دختر پانزده ساله‌ای بود در بدنی نوزده ساله؛ و وقتی خون داغ لزج را روی دستانش حس کرد و منشا آن خون، سینه‌ای دریده شده با چاقوی خودش بود، زینب‌گل پانزده ساله درونش از وحشت گریه کرد، اما لورینا وحشیانه خندید. از سر حیرت، تعجب، ترس، یا میل به انجام دوباره و دوباره.

هنوز هم از کشتن با چاقو نفرت داشت. حس ضعف و دوگانگی آن روز را در وجودش تداعی می‌کرد.

از کشتن راهزن پشیمان نبود، و همین او را می‌ترساند. روزگاری در جایی خوانده یا شنیده بود که کسی که از گناهش احساس پشیمانی نکند و آن را گناه نداند، با خود گناه یکی می‌شود.

آیا واقعا کشتن گناه بود؟

آیا او حالا خودِ مرگ بود؟

لورینا نمی‌دانست. زینب‌گل هم نمی‌دانست.

به گفته های خودش فکر می‌کرد، آنچه درباره برگشتن به دوستانش گفته بود. آیا واقع نمیخواست برگردد؟ آیا میخواست از تمام رویاهای پانزده سالگی اش چشم بپوشد؟ از خانواده‌اش؟

انصاف به او سرکوفت زد:«اونا تو رو بزرگ کردن!»

اما قلبش به او می‌گفت که جای او آنجا نیست.

و احساسی در گوشش زمزمه می‌کرد که اگر برود، دیگر نمیتواند برگردد.

می‌دانست. هرچقدر هم که با خودش می‌جنگید، باز هم قلبش پیروز بود. این را از همان روزی که سوگند خورد می‌دانست.

نسیم خنک شب، بوی وحشی غرب را داشت. بوی جادو، بوی تند مردگان و بوی خون می‌داد. زینب‌گل این بو را می‌شناخت. بوی تن کسانی که تاریک شده بودند.

کمانش را در چنگ فشرد. یادش می‌آمد که روزگاری عینکی بود. نمی‌دانست از وقتی به اینجا آمده عینکش را چه کار کرده؛ اما دیگر به آن نیازی نداشت. این از تاثیرات هوای این جهان بود، هوایی که زینب‌گل محتاط را به لورینای کله‌شق تبدیل کرده بود، می‌خواست لورینا نیازی به عینک نداشته باشد.

اگر کشته می‌شد چه؟ برایش مهم نبود.

اگر تاریک می‌شد؟ فقط برایش مهم بود که هرچه سریع تر او را بکشند و از بین ببرند تا به کسی آسیب نزند.

اگر دست یا پایش را از دست میداد یا کور میشد؟ ترجیح می‌داد بمیرد.

پایش به این دنیا نرسیده، از نیمی از آن تبعید شده بود. خوشحال بود با آدمهای خوبی همراه شده، آدمهایی که پاکند و به خودشان ایمان دارند. انسان هایی شریف و بی ریا، که وقتی کنارشان بود از خودش شرم می‌کرد. مردی فرمانده او بود، که به خاطر چند دقیقه بیشتر وقت خریدن برای زندگی کوتاه یک پسر بچه، خودش را سپر او کرده بود. شجاعت پذیرفتن مرگ؛ کمیاب بود و آدمهایی که تا این حد دلیر بودند مثل شنی که از لای انگشتان بریزد، از دست می‌رفتند.

دیگر چه چیزی می‌خواست؟ هدفی مقدس داشت و مسیری پرپیچ و خم، با روزهایی سخت که تکراری نمی‌شدند. حالا او خودش تاریخ را می‌ساخت، تنها نظاره‌گر یا گوشه‌ای نامریی از آن نبود.

نه، او نباید برمی‌گشت. هرگز نباید برمی‌گشت.

از اطمینانی که به خودش داشت، احساس رضایت و آسودگی می‌کرد. نفسی عمیق کشید و بوی تند غرب را استشمام کرد. دشت و کوهستان زیر پایش بود.





نظرات، پیشنهادات و انتقاداتتون رو در ناشناس بهم بگین.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #18

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل نهم/ اپیزود یک
(اپیزود دوم این فصل هنوز آماده نیست، لذا امروز فقط یک اپیزود داریم.)

صبح نزدیک سحر بود که تاریوس و رادان سر و صدا راه انداختند. رادان با صدای بلندگو قورت داده حرف می‌زد و تاریوس هر چه دم دستش می آمد را اتفاقی به هم می‌کوبید. پسرها از خواب پریدند، و از آنجا که دیشب در انبار سلاح‌ها خوابیده بودند، تمام تنشان خشک شده بود.

بهراد غر زد:«جایی بهتر از این سراغ نداشتین بخوابیم؟»

رادان با صدای بلند گفت:«اگه سراغ داشتیم که خودمون اینجا نمیخوابیدیم!»

«ولی من دیدم دخترها رفتن توی کاخ!»

«رفتن توی اتاق لورینا خوابیدن. اون هم فقط یه امشب بود، امروز لورینا اتاقشو میده به مردمی که خونه هاشون امن نیس.»

امیر گفت:«شماها اتاق نداشتین؟»

تاریوس خندید.«اتاقمون کجا بود؟! ما آواره های بدبخت!»

شکم آرتین سمفونی می‌نواخت. دیشب تکه‌ای خوراکی ناشناس کش‌دار خورده بود و حالا گرسنه بود. رادان به سمتش از همان خوراک های خشک پرت کرد.«بیا.»

هیچ‌کس نمی‌دانست آنها چه هستند، ولی از روی گرسنگی خورده می‌شدند. رادان به تاریوس گفت:«می‌دونی، فک کنم اینا باید جیره بگیرن. اینا که جنگجو نیستن.»

تاریوس جواب داد:«ساکن این سرزمین هم نیستن. جیره بندی مارون حساب کتاب داره.»

«شکمشون عادت نداره.»

«عادت می‌کنه. من خودم مگه خدای پرخورها نبودم؟!»

زینب‌گل در آستانه در پدیدار شد.«چه عجب شماها به موقع بیدار شدین!»

رادان گفت:«تو خودت شبها بیدار میمونی که زودتر از ما بیای بیرون اینو بگی!»

«نگهبانی بودم.» زیرچشمانش گود افتاده بود. ادامه داد:«بلند شین بیاین بیرون. تا دخترا میان یه چیزی بخورین، ببینم چی میتونم یادتون بدم.»

تاریوس رو به پسرها زمزمه کرد:«ترکیب لورینا و تاریا، یعنی میخوان دونیمتون کنن!»

رادان خندان خندان گفت:«ما میایم یه کمی فضا رو تلطیف کنیم!»

«و از گچ کاری در بریم!»

عرقان پرسید:«گچ کاری؟»

«امروز همه دارن میرن خونه های مردم رو گچ کاری کنن که امن شه.»

رادان گفت:«درواقع میخوان گچ مالی کنن. اونا که گچ کار نیستن!»

طلوع آفتاب بود که از انبار بیرون آمدند و به سمت محوطه خالی جلوی کلبه دیده‌بانی رفتند؛ کنار دیوار مرزی شهر.

زینب‌گل و تاریا آنجا ایستاده بودند، صاف و سرحال. اما وضعیت دخترها چندان بهتر از پسرها نبود. قیافه‌های خواب آلود داشتند و مدام خمیازه می‌کشیدند و آن چیز لاستیکی کشدار را می‌جویدند.

وقتی گروه کامل شد، تاریوس و رادان روی کپه‌ای هیزم نشستند و تماشا کردند. زینب‌گل چیزی را به سمپادیها نشان داد، یک طناب بلند که وسطش یک قسمت چرمی داشت.«این فلاخنه. اولین سلاحیه که توی مدرسه تربیت جنگجو آموزش میدن. به درد جنگیدن از فاصله ده تا شصت متر میخوره و خوبیش اینه که مهماتش تموم نمیشه. باهاش سنگ پرت میکنیم.»

خم شد و از سطل کنار پایش کلوخی برداشت. «این رو این شکلی میذاریم توی این قسمت چرمی، مثل آتش‌گردان می‌چرخونیم، و بعد...» با یک حرکت سریع دستش، طناب از چرخش ایستاد و سنگ درون قسمت چرمی رها شد، پرواز کرد و از بالای دیوار گذشت و به آن سو افتاد.

«فهمیدین؟ آخرش دستتون رو شلاقی حرکت میدین و پرتاب میشه. این کلوخهای نرم رو جمع کردم تا اگه خورد توی سر و کله‌تون آسیب نبینین.»

فلاخن را به کیمیا داد، تنها کسی که در آن جمع شوق و ذوق داشت. او کلوخی را از داخل سطل برداشت، درون قسمت چرمی گذاشت.«حالا چیکار کنم؟»

تاریا توضیح داد:«بچرخونش، ولی مواظب باش دور مچت نپیچه.»

کیمیا فلاخن را چرخاند. بعد از چند دور، دستش را مثل پرتاب توپ داخل حلقه حرکت داد؛ طناب لحظه ای موج برداشت، بعد مثل شلاق پرتاب شد و کلوخ را رها کرد. کلوخ پرواز کرد، از دیوار رد شد و آن سوی دیوار فرود آمد.

زینب‌گل گفت:«عالی بود!»

تاریا گفت:«برای بار اول بد نبود.»

تاریوس ادای خواهرش را در آورد:«بیریی بیر ایویل بید نیبید!»

چشم‌غره تاریا می‌توانست شیر را دلمه کند، اما روی تاریوس تاثیری نداشت.

کیمیا از موفقیتش به وجد آمده بود. فلاخن یک دور دست به دست چرخید و کسی نتوانست مثل کیمیا کلوخش را از دیوار بگذراند؛ فقط کلوخ عرفان به لبه دیوار برخورد کرد و به سختی از آن گذشت. بقیه طناب را دور مچشان میپیچاندند، یا نمیتوانستند سنگ را پرتاب کنند. حتی سنگ متین در رفت و نزدیک بود به سرش بخورد.

تاریا خیلی جدی گفت:«فقط به همین دختره یه دونه فلاخن میدم.» کیمیا داشت ذوق مرگ میشد.

تاریوس گفت:«حالا فلاخن همچین چیز تحفه‌ای هم نیست!» رادان به او سقلمه زد تا ساکت شود.

تاریا سلاح بعدی را آموزش داد. تازیانه‌ای بود از طناب های در هم پیچیده با دسته ای فلزی. گفت:«تازیانه فقط وقتی به کار میاد که سوار اسب باشین. سوارکاری که بلدین؟»

همهمه مبهم «نه» ها و چند «آره» بلند شد. تاریا گفت:«پس اون رو هم باید یاد بدیم. به هر حال، تازیانه هم طرز حرکتش مثل فلاخنه. به درد کشتن نمیخوره، بیشتر برای گرفتن استفاده میشه. شاید هم خفه کردن.»

تازیانه را تاب داد، و با صدای بلندی آن را به ستون چوبی کنار دیوار کوبید. طناب تازیانه دور ستون پیچید و قفل شد.«حالا فرض کنین این ستون گردن یه آدم بود.»

بار دیگر دسته فلزی تازیانه را کشید، و طناب باز شد. «میخواین امتحان کنین؟» ناغافل تازیانه را به سمت کارن پرتاب کرد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #19

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل نهم/ اپیزود دو

کارن نمیدانست با آن چیز باید چه کار کند، فقط آن را گرفت و سعی کرد مثل تاریا به ستون بکوبد. تازیانه از چیزی که فکر می‌کردند سنگین‌تر بود و نه تنها کارن، بلکه هیچ‌کس نتوانست از آن درست استفاده کند. تاریا تازیانه‌اش را پس گرفت، گفت:«با استعدادن، ولی قدرت بدنی ندارن.» طرف صحبتش زینب‌گل بود، اما داشت به بچه ها نگاه می‌کرد.

تاریوس از روی جایگاهش پایین پرید.«من یاد بدم بعدیو؟»

بهراد گفت:«چقد تند تند یاد میدین همون قبلیا رو یاد نگرفتیم هنوز!»

«خب بعد تمرین میکنین یاد می‌گیرین دیگه!»

زینب‌گل گفت:«بیا، تاریوس.»

تاریوس به سمت کلبه دوید و با تیردان و کمانی برگشت. گفت:«تیرکمون واقعا سخته، باید تمرکز داشته باشین و از این حرفا.» تاریا به پیشانی‌اش کوبید.

تاریوس ادامه داد:«کمان رو با دست چپ از وسطش می‌گیریم، تیر رو از قسمت زیر پر برمی‌داریم، انتهای چوبش رو روی این چیز کمان... کشه؟ نخه؟ چیه؟»

رادان خندید.

«حالا هرچی هست، روی اینش می‌ذاریم. میکشیم و حواسمون هست که تیر از این قوس کمان جدا نشه و کج و کنجل نشه. تا کنار گونه می‌کشیمش، هدف می‌گیریم، نفسمون رو حبس میکنیم و...» فیشت! تیر از چله کمانش رها شد و از آنجا که اصلا چیزی را هدف نگرفته بود، به دیوار سنگی شهر برخورد کرد و افتاد.

رادان گفت:«باشه حالا دیوار رو نیاری پایین!»

«خب، کسی هست که بخواد امتحان کنه؟»

امیر گفت:«زینب‌گل، من یه تفنگ اون بالا دارما، الان براچی داریم اینا رو یاد می‌گیریم؟»

«گلوله‌هاش تموم می‌شه. وقتی دشمن رو ببینی میفهمی چرا از این سلاحها باید استفاده کرد.»

رادان پرسید:«تفنگ چیه؟»

زینب‌گل قبل از امیر جواب داد:«سلاح بومی سرزمین اونها.»

تاریا گفت:«زینب گل اسم مستعارته؟»

«یه جورایی.»

تاریوس گفت:«توجه نمی‌کنین به کلاس! کسی نمی خواد اینو امتحان کنه؟»

هیچ‌کس.

تاریا تیر و کمان را از دست برادرش گرفت و گفت:«باید ترغیبشون کنی، نابغه.»

به دنبال حرفش شش یا هفت تا تیر از داخل تیردان برداشت و جلوی پایش در خاک فرو کرد. نفس عمیقی کشید، سپس با سرعت شگفت‌انگیزی تیرها را به سرعت در زه کمان می‌گذاشت و رها می‌کرد.تیرها زیر یکدیگر و به ترتیب، روی چهارچوب در کلبه می‌نشستند و در آن فرو می‌رفتند.

«اینطوریه، کسی می‌خواد امتحان کنه؟»

سارا دستش را بلند کرد. تاریا کمان را به او داد. سارا تیر را در کمان گذاشت و زه کمان را کشید.«حالا به چی بزنم؟»

تاریوس داد زد:«بزن به تاریا!»

تاریا به او چشم غره رفت و گفت:«به در کلبه.»

فیشت! تیر از زه کمان رها شد و به درب کلبه برخورد کرد. نوک آن در درب چوبی فرو رفت، اما از جا درآمد و افتاد.

زینب‌گل گفت:«باید بیشتر بکشی.»

رادان بلند شد و بی هیچ حرفی به سمت انبار سلاحها دوید. تاریا لحظه‌ای مشکوک به او نگاه کرد، بعد ادامه داد:«نوبت توعه.» به فاطمه اشاره کرد.

فاطمه زه کمان را کشید؛ تیر پرواز کرد و کمی جلوتر از هدف، در خاک فرو رفت. کارن جلو رفت و کمان را از او گرفت.

تیراندازی کارن حتی زینب‌گل را به تعجب واداشت. تیر از کمان او پرواز کرد و تا نیمه در درب چوبی کلبه فرو رفت. تاریا گفت:«آفرین.»

و آفرین گفتن تاریا، خودش به معنای شاهکار کردن کارن بود.

تیراندازی چشمان قوی و تمرکز بالا می خواست. از میان پسرها تنها بهراد توانست به هدف بزند، و تیر عرفان به جای اینکه صاف روی قوس کمان قرار بگیرد، مدام از آن جدا می‌شد.

تاریا زوبینش را از پای دیوار برداشت. رو به زینب‌گل زمزمه کرد:«شاید باید اول اینو یاد می دادیم.»

زینب‌گل جواب داد:«فرقی نداشت.»

تاریا گفت:«این زوبینه. کمان صلیبی. استفاده ازش آسونه. آموزشی هم لازم نداره. بگیر ببینم چیکار می‌کنی.» زوبین را به امیر داد.

امیر با بی‌میلی کامل زوبین را گرفت. خواست به سمت درب کلبه نشانه برود، اما از دستش در رفت، تیر رها شد و مستقیم به سمت تاریا رفت.

تاریوس از جا پرید.

تاریا نشست و جاخالی داد. وقتی ایستاد، صورتش برافروخته بود.«به این یکی سلاح نده لورینا. نه تا کامل یاد نگرفته.»

تاریوس که خیالش راحت شد بود گفت:«رفیق خودمی امیر!»

امیر خندید.

زوبین واقعا سلاح آسانی بود. خیلی آسان تر از تیر و کمان. اما سلاح رایجی نبود و با اینکه همه شان در استفاده از زوبین خوب بودند-جز امیر-، تاریا نمیتوانست به همه زوبین بدهد.

رادان بالاخره برگشت. با چهار- پنج تا آدمک نیم‌تنه چوبی و کاهی. تاریوس به کمکش رفت و دو تایی آدمک ها را آوردند.

وقت مهم ترین سلاح رسیده بود.

رادان شمشیرش را بیرون آورد. زینب‌گل عقب ایستاد و تاریا را با خودش عقب کشید.«بذار اونا یاد بدن.»

تاریا زیر لب گفت:«فقط امیدوارم بعدش هر ده تا انگشتشون سر جاش باشه.»
 
  • شروع کننده موضوع
  • #20

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
فصل نهم/ اپیزود سه

شمشیر رادان، بلند، قطور و سنگین بود. دسته فلزی ساده ای داشت و رادان دور دسته‌اش چرم پیچیده بود تا راحت‌تر در دستش بچرخاند. تیغه فولادین اما صاف و بلند بود و هر چه جلوتر میرفت باریکتر میشد.

رادان گفت:«اول اینکه... کسی میتونه اینو با یک دست بلند کنه؟»

شمشیر را به آرتین داد، آرتین با هر دو دست میتوانست کمی بلندش کند. بقیه هم بهتر از او نبودند.

رادان گفت:«خب، عیب نداره. انتظار دیگه ای نداشتم. نمیتونین چند روزه از این استفاده کنین، پس از اونا استفاده کنین!» به تاریوس اشاره کرد. او شمشیرهایی در غلاف به دست داشت. بلند و باریک، قطورتر از میل بافتنی، و گردتر از شمشیر رادان.

زینب‌گل گفت:«به اونا میگیم شمشیر های سوزنی. برای جنگ های سریع استفاده میشن، معمولا حرفه ای ها با دو دستشون از دو تا از اونا استفاده میکنن.»

تاریوس شمشیرهای باریک را پخش کرد. عرفان گفت:«من خودم شمشیر آوردم ها!»

تاریا گفت:«برو بیارش.»

عرفان به سمت انبار اسلحه دوید، و با شمشیر نینجایش برگشت. تاریوس گفت:«بده ببینم!»

لبه تیغ را لمس کرد، بعد ادامه داد:«بعدا میدم آهنگری تیزش کنن. به درد هویج خرد کردن میخوره. فعلا یکی از اینا بردار.»

رادان با همان شمشیر قطورش جلوی آن ها ایستاد.«نکته اول: شمشیرهای رایانایی طوریه که با هر دو طرفش می شه برید؛ اما اون شمشیر های سوزنی، نوکشون خیلی تیزتر از لبه هاشونه. اونها رو یا باید فرو کرد یا باهاشون خراش انداخت، اما به درد قطع کردن و استفاده از لبه هم می خورن. نکته دو: شمشیر هیچ وقت نباید کثیف در غلاف قرار بگیره، چون به زبان ساده، خراب میشه. کند میشه و به باد فنا می‌رین. همیشه باید تمیزش کنین، بعد از این که قائله خوابید. خون خشک کندش می‌کنه.»

همه به او چشم دوخته بودند.

«نکته سوم: وقتی با شمشیر به کسی آسیب می‌زنین، هر چقدر هم که پلید و تاریک و زشت و ترسناک باشه، باز هم صحنه های تهوع آوری خلق می‌کنه. اولین باری که دل و روده کسیو می‌بینین واقعا لحظه خاص و هولناکیه. شرط اول جنگیدن اینه که از پاره پوره کردن موجودات زنده نترسین. الان اگه من یه چن تا سگ هار بیارم باید بتونین ریزریزشون کنین.»

چشمهای کیمیا بیرون زده بودند.

«اصل جنگیدن بقاست، اگه نکشی میکشنت. مثل قضیه سگ هار، اگر نکشیشون گازت می‌گیرن و به دیار مردگان اعزام می‌شی.»

امیر گفت:«خب واکسن هاری می‌زنیم.»

«چی گفتی؟»

«هیچی اصن.»

«بله، میگفتم. ترسیدن و حالت تهوع یه چیز طبیعیه، الان من که خیلییی دلاورم هم موقع جنگ ترسم می‌گیره، ولی شجاع کسیه که ترسشو نادیده بگیره. این طور مواقع عربده زدن واقعا موثره»

تاریوس وسط حرف او پرید:«الان همین دلاور که میبینین، از بس داد میکشه نمیشه موقع نبرد از دو متریش رد شد!»

«باشه خب تو خوبی! حنجره نعره زدن هم نداری! می‌گفتم. داد زدن، فحش دادن، جیغ زدن و تاب دادن شمشیر کاراییه که همه می‌کنن. اون موقع از خود بیخود می‌شی و وقتی قائله می‌خوابه و دور و برت رو می‌بینی باورت نمیشه این همه آدم رو جرواجر کردی.»

ناگهان به سمت زینب گل برگشت.«بقیه تدریس رو به لورینا واگذار می‌کنم!»

زینب‌گل جا خورد.«خب خودت یاد بده دیگه!»

«خسته شدم!»

زینب‌گل چشمهایش را در کاسه گرداند و شمشیرش را، که به پشتش متصل بود، بیرون کشید. شمشیر او به سنگینی شمشیر رادان نبود، به همان اندازه بلند، اما باریک‌تر بود و دسته ظریفتری هم داشت. شمشیر را با دست راست گرفت.«هیچ اصل و قاعده‌ای توی شمشیرزنی وجود نداره. می‌خوای بکشی؟ به این جاها ضربه بزن: گردن، سینه، شکم، ران پا. ضربه زدن به گردن با لبه شمشیره، و سر رو قطع میکنه که صحنه دلخراشیه. با شمشیر سوزنی میشه گلو رو برید که اون هم کار موثریه، فقط یه مقدار کثیف‌کاری داره. به سینه و شکم باید با نوک شمشیر ضربه زد، هرچند من یک بار دیدم سینورمارون با لبه شمشیر یه نفر از شکم نصف کرد.»

درنگ کرد و ادامه داد:«ران پا طرف رو نمیکشه، اما فلجش میکنه و معمولا خونریزی زیاد داره. بعدش باید یه حمله دیگه کرد. حالا چجوری زنده بمونیم؟ نذار به این چهار نقطه ضربه بزنن.»

متین پرسید:«با کی قراره بجنگیم؟ اون سایه ها که مث شبحن.»

تاریا جدی گفت:«با تاریک ها.»

«چی؟!»

زینب‌گل توضیح داد:«سایه ها به جنگ نمیان. وقتی یه سایه یه نفر رو میکشه، روح اون فرد یه سایه دیگه میشه، و جسمش، مثل یک مرده متحرک. این مرده ها که تاریکی تسخیرشون کرده، تاریک نامیده میشن. اونها خنگ نیستن، از زیر زمین در نمیان، لنگون لنگون راه نمیرن، اصلا زامبی نیستن. همه اونها توسط ساحره کنترل میشن. بنابراین هر کدومشون که قبلا جنگجو بوده، هنوز هم جنگجوی خوب و قابلیه و بقیه شون هم آموزش دیده ن. کسی که تاریک شده باشه مثل یه مریض عفونی می‌مونه. اولش معلوم نیست. ممکنه سایه ها یواشکی کشته باشنش و بدنش انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده برگرده خونه. یه کمی مریض میشه، انگار سرش گیج می‌ره و سرفه می‌کنه. معمولا حرفی نمیزنه یا زمزمه‌های نامفهوم میکنه. چند تایی دیده م که هذیون می‌گفته ن یا حتی برای مرگ التماس می‌کرده ن.»

به تاریا نگاه کرد و ادامه داد:«اما کم کم کنترلشون رو از دست می‌دن. رنگ چشمهاشون کمرنگ می‌شه و به حالت وق‌زده می‌زنه بیرون. توی اون حالت هر کسی که ببینن رو میکشن. باید کشتشون. و روش خاصی هم نداره. نکته دردناک ماجرا اینه که اونا میتونن دوستای صمیمی، یا عزیزترین کسهامون باشن. یا حتی خودمون.»

تاریا آرام گفت:«یادته لورینا؟ خودشون رو کشتن.»

«آره. خانواده ای داشتیم توی همین شهر که بیرون دروازه ها مورد حمله قرار گرفته بودن. وقتی برگشتن، تا زمانی که اختیارشون دست خودشون بود خودکشی کردن. شما نزدیک بود شاهد تاریک شدن سینور مارون و اون پسربچه باشید... آره حتی پسربچه. جالبه که وقتی تاریک میشن زورشون چند برابر می‌شه.»

صاف ایستاد و ادامه داد:«به هر حال. اصل جنگیدن بقاست، پس بیاین جلو.»

عرفان داوطلبانه جلو رفت.

زینب‌گل گفت:«فقط نذار بکشمت.»

امیر وسط پرید:«وایسا وایسا! با شمشیر واقعی؟ چوبیو اینا ندارین؟»

تاریا گفت:«چوبی برای شش هفت ساله هاست. دو سه تا زخم که بردارین یاد میگیرین.»

شروع کردند. زینب گل ضربه های آرامی فرود می‌آورد و عرفان دفاع می‌کرد. زینب‌گل به هرجایی که میخواست حمله کند اول اعلام می‌کرد:«شکمت! پهلوت! پاهات!»

تاریا کلافه شد و گفت:«بس کن لورینا!»

زینب‌گل ایستاد.«چی؟»

تاریا شمشیرش را از غلاف پشتش بیرون کشید: به اندازه شمشیر رادان سنگین و قطور بود. حتی بلند تر از آن.

داد کشید و به عرفان حمله کرد. زینب‌گل سعی کرد جلویش را بگیرد، ولی نتوانست. ده ثانیه بعد عرفان نفس زنان نقش زمین شده بود و از بینی‌اش خون می‌آمد.

تاریا رو به بقیه کرد:«یکی دیگه!»

کسی از جایش تکان نخورد. زینب‌گل گفت:«این راه آموزش نیست تاریا! میخوام اونا یاد بگیرن نه که بترسن!»

تاریا شمشیرش را غلاف کرد و به حالت کنایه به زینب‌گل گفت:«هر طور مایلی. بهشون بگو دنیا لطیف و آروم می‌جنگه و قبل از حمله اعلام می‌کنه. آخرش که وقتی برن جلوی اون وحشیا میفهمن جنگ چیه. فقط داری بهشون دروغ می‌گی.» به او تنه زد و گذشت.

تاریوس گفت:«الان قهر کرد. بیخیال. بیاین این آدمک ها رو بردارین با اینا تمرین کنین.»

صدایی از بالای سقف کلبه گفت:«یه چیزیو فراموش نکردی؟»

دنیس از روی سقف پایین پرید. موقع فرود زانوهایش خم شد و سپس صاف ایستاد. در حالی که به دسته چاقوی بسته به کمرش اشاره می‌کرد، گفت:«چاقو خیلی مهمه ها!»

زینب‌گل گفت:«خب خودت یادشون بده.»

دنیس یکی از چاقوهایش را بیرون کشید و گفت:«هنر چاقو اینه!» چاقو را به سمت آدمک کنار دیوار پرتاب کرد. ضرب دستش آنقدر زیاد بود که چاقو تا دسته در آدمک فرو رفت.

بعد به سمت آن دوید، چاقو را بیرون آورد، آن را با دست راست گرفت و چندین بار پیوسته به سینه آدمک ضربه زد، تا جایی که کاه خرد و پراکنده شد و چیزی از آدمک باقی نماند.

تاریوس غر زد:«اونا رو با دست درست کرده بودما!»

«میخوای نمونه انسانی شی؟!»

تاریوس دستهایش را بالا برد.

تا عصر آن روز، سمپادیها به جان آن آدمک ها افتاده بودند، و نوبتی با زینب‌گل، تاریوس و رادان تمرین می‌کردند. زینب‌گل بعد از ظهر از همان خوراکی های خشک پخش کرد، و تمرین ادامه داشت. نزدیک عصر، سینور مارون با دست و بال گچی آمد تا ببیند چه کرده اند.

مدتی به تمرین نگاه کرد، بعد گفت:«صادقانه بگم، انتظارش رو نداشتم. خوب بود. آفرین.»

شمشیر رادان را گرفت. به صورت اتفاقی به متین گفت:«بیا اینجا، مرد جوون.»

متین به پشت سرش نگاه کرد؛ به این امید که با او نباشد. اما چاره ای نبود. با پس زمینه ای از خنده های شیطنت‌آمیز آرتین، متین به سمت سینورمارون رفت و شمشیر سوزنی را در دست عرق کرده اش گرفت.

سینورمارون شمشیر رادان را در دست چرخاند تا متین را بترساند. بعد همان لحظه که شمشیر را بالا برد، همان موقع که متین خشکش زد، شمشیر را انداخت و دستهایش را باز کرد.«من رو زخمی کن.»

همه، حتی زینب‌گل خشکشان زده بود. متین زمزمه کرد:«چی؟»

«من رو با شمشیرت زخمی کن.»

«چرا؟»

«چون اگر اینکار رو نکنی، خم میشم و شمشیرم رو برمیدارم و می‌کشمت.»

«ولی...»

«ده ثانیه وقت داری من رو بکشی.»

«اما...»

«نه ثانیه.»

«ولی تو ادم خوبی هستی!»

«اگر الان تاریک شده باشم چی؟»

«من بیگناه ها رو نمیکشم!»

«هفت ثانیه. همه تاریک ها بیگناهن، اختیارشون دست خودشون نیست. پنج»

«ولی!»

«چهار.»

می‌شد صدای تپش قلب متین را شنید.

«سه.»

کیمیا جیغ خفه ای در گلو کشید.

«دو.»

سارا چشهایش را گرفت.

«یک.»

امیر گفت:«بزن دیگه!»

سینور مارون خم شد، شمشیر را برداشت و به متین حمله کرد. متین فقط برای دفاع، ضربه آرامی به دست او زد، که خراش کوچکی ایجاد کرد.

سینور مارون عقب ایستاد.«یا میکشی یا کشته میشی، این ذات جنگه.» با خنده تلخی به بقیه نگاه کرد، ادامه داد:«یاد میگیرید.»

با قدم های بلند دور شد. زینب‌گل گفت:«الان مثل این بود که جلوی استاد ضایع شدم.»

تاریوس گفت:«مثل این نبود، رسما جلوی استادمون ضایع شدیم!»

رادان گفت:«اشکال نداره. یاد میگیرین.»

تاریوس به او سقلمه زد:«واسه من مارون بازی درنیار!»
 
بالا