- شروع کننده موضوع
- #21
- ارسالها
- 3,982
- امتیاز
- 44,414
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل دهم/ اپیزود اول
آن شب، همه خسته و کوفته شده بودند. پسرها به انبار سلاحها برگشتند. تاریا مدتی با زینبگل صحبت کرد، معلوم شد دخترها جایی برای خواب ندارند، پس زینبگل آنها را هم به انبار اسلحه برد.
وقتی معلوم شد دخترها هم همان جا میخوابند، خنده های شیطنت آمیز پسرها بلند شد، جز امیر. او انگار که زنبور نیشش زده باشد، بی قرار و عصبی شده بود.
وقتی زینبگل و تاریا به انبار برگشتند، دیدند تاریوس وسط انبار آتش روشن کرده. تاریا جوش آورد و خواست دعوا کند، اما زینبگل جلویش را گرفت.«چیزی اینجا نداریم که آتیش بگیره!»
همه دور آتش نشسته بودند و آفتاب تقریبا غروب کرده بود. رادان پرسید:«نگهبانی با کیه امشب؟»
تاریوس به کاغذ روی دیوار اشاره کرد.«با رونان. معلوم هم نیس کجا هست.»
تاریا گفت:«ماموریته.»
«خب کی به جاش میره نگهبانی؟»
سکوت.
تاریا گفت:«خودم میرم.» به کارن اشاره کرد.«تو هم با من بیا.»
کارن جا خورد.«من؟»
تاریا سر تکان داد و بلند شد. مثل زینبگل، که آماده شد، نبود. او همیشه زره به تن داشت. به بیرون اشاره کرد و رفت.
زینبگل گفت:«تیراندازی تو به طرز شگفت انگیزی عالیه، کارن. برای همین میخوادت که بری. ازت خوشش اومده.»
تاریوس خندید.«چه شود!»
آرتین گفت:«زینبگل...»
زینبگل اصلاح کرد:«لورینا. این جا به اسم دیگه ای صدام نزنین، برام شر میشه. دیدین که تاریا چجوری نگام میکرد.»
«خیله خب، لورینا. چرا هیچ تلاشی نمیکنی اون دریچه کوفتیو باز کنی؟»
«چی؟»
فاطمه گفت:«مشکوک میزنی.»
تاریا در چهارچوب در ظاهر شد.«کارن!»
زینبگل گفت:«کارش دارم. صبر کن الان میاد.»
تاریا رفت. زینبگل-لورینا- گفت:«ببینین، میلیاردها جهان وجود داره. هر کتابی که نوشته شده یک جهان رو توصیف کرده، و هزاران جهان که هنوز کشف نشدهن. این جهانها در کنار هم حرکت میکنن. دور یه چیز مرکزی میچرخن. تراکم اونقدر زیاده که گاهی میشه دو دنیا به هم بچسبن، گاهی هم میشه که از هم دور بشن. مثلا مدتی بوده که دنیای پریها به دنیای شما چسبیده بوده، و عده از اونا به اونجا اومدن. منتها دنیای شما، که اسمش رو گذاشتهن: واقعیت، اونقدر توی این مسائل عقب افتاده ست که فکر میکنه اونا ساختگین.
چرخه دور و نزدیک شدن یه چیز منظمه، منتها جهان واقعیت اون قدر بی اهمیته، که کسی محاسبه نکرده چقدر طول میکشه چرخه ش. از بین جهان هایی که شما میشناسین، این دنیا به آردا، وستروس و هاگوارتز سفیر فرستاده، که خب خبری ازشون نیست و این یعنی دنیاشون از ما فاصله گرفته. من این فاصله رو به طور نسبی محاسبه کردم. هفت سال پیش آخرین بار دریچه باز شد، و بعد دنیا فاصله گرفت. هر وقت دریچه دوباره باز بشه، اون مقدار میزان چرخه ست. برای همین مجبورم صبر کنم، تا دریچه دوباره قابل باز شدن بشه.»
سکوت برقرار شده بود. تاریوس پرسید:«این آردا و اینا چین؟ دنیای واقعیت چیه؟ سفیر کیه؟»
زینبگل به پیشانی اش کوبید.«چیکار کردم؟!»
رادان گفت:«اصن از چی داری حرف میزنی؟»
«ببینین، من الان سری ترین اسرار کائنات رو براتون فاش کردم، خیلی سنگینه، شما فراموشش کنین.»
تاریوس و رادان به هم نگاه کردند. رادان گفت:«ما رو چه به اسرار کائنات! بیخیال، انگار نشنیدیم.»
تاریوس با سر تایید کرد.
کارن گفت:«پس ممکنه بیست سال دیگه هم طول بکشه!»
«حتی بیشتر. چرخه دنیای ما و پریان دویست و پنجاه ساله! ممکنه تا این حد هم طولانی باشه. برای همین محاسبات و حقیقت سفرم رو نوشته م، که اگر چرخه بیشتر از عمر من طول کشید، بقیه محاسبه ش کنن.»
فاطمه گفت:«خب، پس ممکنه اینجا بمیریم.»
«در مورد جنگ، سعی میکنم کاری بکنم زنده بمونین. ولی در مورد گذر زمان کاری نمی تونم بکنم.»
لحظه ای سکوت حاکم شد، سپس زینبگل به کارن گفت:«بلند شو برو. اون طرف انبار یه کمان سریع هست، از این کمان های باریک. تیردان هم اونجا هست، به کمربند وصله، باید روی کمرت محکمش کنی.»
وقتی کارن با تیردانی روی کمرش بیرون رفت، زینب گل گفت:«باید براتون زره جور کنم. باید از شهر برم بیرون و از مدرسه براتون گیر بیارم.»
امیر گفت:«من دقت کرده م، همه رو داری اهل اینجا میکنی.»
«من؟»
«آره. کی فکرشو میکرد کارن اون دسته تیرها رو به کمرش ببنده؟»
آن شب، همه خسته و کوفته شده بودند. پسرها به انبار سلاحها برگشتند. تاریا مدتی با زینبگل صحبت کرد، معلوم شد دخترها جایی برای خواب ندارند، پس زینبگل آنها را هم به انبار اسلحه برد.
وقتی معلوم شد دخترها هم همان جا میخوابند، خنده های شیطنت آمیز پسرها بلند شد، جز امیر. او انگار که زنبور نیشش زده باشد، بی قرار و عصبی شده بود.
وقتی زینبگل و تاریا به انبار برگشتند، دیدند تاریوس وسط انبار آتش روشن کرده. تاریا جوش آورد و خواست دعوا کند، اما زینبگل جلویش را گرفت.«چیزی اینجا نداریم که آتیش بگیره!»
همه دور آتش نشسته بودند و آفتاب تقریبا غروب کرده بود. رادان پرسید:«نگهبانی با کیه امشب؟»
تاریوس به کاغذ روی دیوار اشاره کرد.«با رونان. معلوم هم نیس کجا هست.»
تاریا گفت:«ماموریته.»
«خب کی به جاش میره نگهبانی؟»
سکوت.
تاریا گفت:«خودم میرم.» به کارن اشاره کرد.«تو هم با من بیا.»
کارن جا خورد.«من؟»
تاریا سر تکان داد و بلند شد. مثل زینبگل، که آماده شد، نبود. او همیشه زره به تن داشت. به بیرون اشاره کرد و رفت.
زینبگل گفت:«تیراندازی تو به طرز شگفت انگیزی عالیه، کارن. برای همین میخوادت که بری. ازت خوشش اومده.»
تاریوس خندید.«چه شود!»
آرتین گفت:«زینبگل...»
زینبگل اصلاح کرد:«لورینا. این جا به اسم دیگه ای صدام نزنین، برام شر میشه. دیدین که تاریا چجوری نگام میکرد.»
«خیله خب، لورینا. چرا هیچ تلاشی نمیکنی اون دریچه کوفتیو باز کنی؟»
«چی؟»
فاطمه گفت:«مشکوک میزنی.»
تاریا در چهارچوب در ظاهر شد.«کارن!»
زینبگل گفت:«کارش دارم. صبر کن الان میاد.»
تاریا رفت. زینبگل-لورینا- گفت:«ببینین، میلیاردها جهان وجود داره. هر کتابی که نوشته شده یک جهان رو توصیف کرده، و هزاران جهان که هنوز کشف نشدهن. این جهانها در کنار هم حرکت میکنن. دور یه چیز مرکزی میچرخن. تراکم اونقدر زیاده که گاهی میشه دو دنیا به هم بچسبن، گاهی هم میشه که از هم دور بشن. مثلا مدتی بوده که دنیای پریها به دنیای شما چسبیده بوده، و عده از اونا به اونجا اومدن. منتها دنیای شما، که اسمش رو گذاشتهن: واقعیت، اونقدر توی این مسائل عقب افتاده ست که فکر میکنه اونا ساختگین.
چرخه دور و نزدیک شدن یه چیز منظمه، منتها جهان واقعیت اون قدر بی اهمیته، که کسی محاسبه نکرده چقدر طول میکشه چرخه ش. از بین جهان هایی که شما میشناسین، این دنیا به آردا، وستروس و هاگوارتز سفیر فرستاده، که خب خبری ازشون نیست و این یعنی دنیاشون از ما فاصله گرفته. من این فاصله رو به طور نسبی محاسبه کردم. هفت سال پیش آخرین بار دریچه باز شد، و بعد دنیا فاصله گرفت. هر وقت دریچه دوباره باز بشه، اون مقدار میزان چرخه ست. برای همین مجبورم صبر کنم، تا دریچه دوباره قابل باز شدن بشه.»
سکوت برقرار شده بود. تاریوس پرسید:«این آردا و اینا چین؟ دنیای واقعیت چیه؟ سفیر کیه؟»
زینبگل به پیشانی اش کوبید.«چیکار کردم؟!»
رادان گفت:«اصن از چی داری حرف میزنی؟»
«ببینین، من الان سری ترین اسرار کائنات رو براتون فاش کردم، خیلی سنگینه، شما فراموشش کنین.»
تاریوس و رادان به هم نگاه کردند. رادان گفت:«ما رو چه به اسرار کائنات! بیخیال، انگار نشنیدیم.»
تاریوس با سر تایید کرد.
کارن گفت:«پس ممکنه بیست سال دیگه هم طول بکشه!»
«حتی بیشتر. چرخه دنیای ما و پریان دویست و پنجاه ساله! ممکنه تا این حد هم طولانی باشه. برای همین محاسبات و حقیقت سفرم رو نوشته م، که اگر چرخه بیشتر از عمر من طول کشید، بقیه محاسبه ش کنن.»
فاطمه گفت:«خب، پس ممکنه اینجا بمیریم.»
«در مورد جنگ، سعی میکنم کاری بکنم زنده بمونین. ولی در مورد گذر زمان کاری نمی تونم بکنم.»
لحظه ای سکوت حاکم شد، سپس زینبگل به کارن گفت:«بلند شو برو. اون طرف انبار یه کمان سریع هست، از این کمان های باریک. تیردان هم اونجا هست، به کمربند وصله، باید روی کمرت محکمش کنی.»
وقتی کارن با تیردانی روی کمرش بیرون رفت، زینب گل گفت:«باید براتون زره جور کنم. باید از شهر برم بیرون و از مدرسه براتون گیر بیارم.»
امیر گفت:«من دقت کرده م، همه رو داری اهل اینجا میکنی.»
«من؟»
«آره. کی فکرشو میکرد کارن اون دسته تیرها رو به کمرش ببنده؟»