- شروع کننده موضوع
- #41
- ارسالها
- 3,982
- امتیاز
- 44,414
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل هفدهم/ اپیزود چهار
بلند شد و از بالا به زهرا نگاه کرد. چشمهایش را بست و پلکهایش را روی هم فشار داد. به سارا گفت:«من باید برم... امشب شیفت دارم.»
سارا اعتراض کرد:«ریلی؟ امروز تیر خوردی!»
«الان که خوبم. اگه کیمیا هنوز مشغول بود میفرستمش بالا.» یک بار دیگر به زهرا نگاه کرد، برای فاطمه سر تکان داد، و از اتاق خارج شد.
نزدیک نیمه شب بود. زهرا دیگر چیزی نمیگفت، دیگر تکان نمیخورد. آنیا یک بار آمد و نگاهی به او انداخت. تمام روز درگیر بود. صورتش از خستگی به زردی گراییده بود و پلکهایش سنگین بودند؛ به نظر رسید متوجه فاجعهای که داشت اتفاق میافتاد، نشد. وقتی اتاق را ترک کرد، زیر لب حرف میزد و دستش را تند تند تکان میداد.
سارا بود که دید: دید که زهرا تکان خورد، روی تخت نشست، با نالهای غرش مانند سرش را به چپ و راست تکان داد تا قولنج گردنش را بشکند. با چشان بسته از روی تخت بلند شد. سارا و فاطمه با حیرت صدایش میزدند.
امید در اتاق جریان داشت. سارا حس میکرد دیگر مجبور نیستند به خانواده او جواب بدهند، دیگر دینی بر گردنشان نخواهد بود.
این حس تا وقتی ادامه داشت که زهرا چشمهایش را باز کرد.
چشمهای بیرون زده و کمرنگ، وحشیگری هولناکی در چشمان دختر چهارده ساله موج میزد. لبهایش به لبخندی پهن و ترسناک باز شد. چنان سریع بود که کسی نفهمید چطور خنجر نقرهای فاطمه را از روی زمین چنگ زد؛ و چنان قوی بود که تا سارا به خودش آمد روی زمین افتاده بود و به طور غریزی داشت با دستان دوست سابقش کلنجار میرفت تا خنجر را به سینهاش فرو نکند.
دهان زهرا باز شد و صدایی بیرون آمد که متعلق به او نبود. جیغی زیر، و سپس خندهای هولناک مثل قهقهه یک جن.
فاطمه قبلا هم چیزی مثل این را دیده بود.
آیا تن نرم دوستش را هم میتوانست مثل یک فلز نرم، مثل تن آن استاد پیر، ببُرد و بدرد؟
وقت فکر کردن نبود. صدای دویدن میآمد، کسی آن خنده ترساک را شنیده بود. زهرا شاید قوی، سریع و تاریک بود، اما هنوز تازهکار بود. تاریکها میدانستند نباید بخندند. تاریک کردن زهرا برای جذب نیرو نبود. میخواستند انتقام آن روز را گرفته باشند.
فاطمه میدانست آن شخص هرکه هست، به موقع نمیرسد.
با قدرتی که هرگز در خودش سراغ نداشت، به پشت گردن زهرا چنگ انداخت و او را با هر دو دستش کشید.
موجود کریه و رقتانگیز، که روزگاری دختر بامزهای بود، از سارا جدا شد و روی زمین افتاد. فاطمه خنجر را از دست او بیرون کشید، هنگام کشتنش لختی درنگ کرد. آیا این همان دختری بود که میشناخت؟ روزگار یوزرنیم بستنی و روزگار زهرا به پایان رسیده بود. موجودی زشت در قالب آن دختر، به فاطمه چنگ میانداخت و میخواست خنجر را پس بگیرد.
فاطمه خنجر را بالا برد.
نه، آن صدای زهرا نبود که با خندهای هولناک از حنجره او خارج شد:«نمیتونی منو بکشی!»
فاطمه نفهمید دقیقا در جواب او چه فحشی داد، اما خنجر را با هر دو دست روی سینه او فرود آورد. این بار مثل فلزی نرم نبود، خنجر از میان دندهها میلغزید و به سختی فرو میرفت. با زاویهای رو به پایین.
زهرا به موهای فاطمه چنگ انداخته بود.
فاطمه دوباره خنجر را بالا برد. دیگر اختیاری روی دستانش نداشت. خنجر نقرهای را بارها و بارها در سینه او فرو برد. خون روی صورتش پاشیده بود و طعم آن را در دهانش حس میکرد.
آنچه او را به خود آورد، جیغ سارا بود و باز شدن درب اتاق. زینبگلو تاریا به داخل اتاق دویده بودند و فاطمه هنوز دیوانهوار سینه دوست نوجوانش را میدرید. جسد او بیجان روی زمین افتاده بود، با نگاهی پر از سوال و به دور از تاریکی.
تاریا با حیرت به آنجه او انجام داده بود نگاه میکرد. زینبگل شانههای فاطمه را گرفت و او را عقب کشید.«بسه! بسه! مرده!»
سارا ناخودآگاه گریه میکرد. خون روی دامن او هم پاشیده بود.
اما فاطمه با صورت، سینه و دامنی پرخون و لکه لکه، به طرزی هیستریک میخندید.
با تشکر از @Bastani عزیز، برای شرکتشون در این داستان، و برای اینکه شجاعت مرگ رو داشتن. روحشون شاد
https://harfeto.timefriend.net/16384213436735
بلند شد و از بالا به زهرا نگاه کرد. چشمهایش را بست و پلکهایش را روی هم فشار داد. به سارا گفت:«من باید برم... امشب شیفت دارم.»
سارا اعتراض کرد:«ریلی؟ امروز تیر خوردی!»
«الان که خوبم. اگه کیمیا هنوز مشغول بود میفرستمش بالا.» یک بار دیگر به زهرا نگاه کرد، برای فاطمه سر تکان داد، و از اتاق خارج شد.
نزدیک نیمه شب بود. زهرا دیگر چیزی نمیگفت، دیگر تکان نمیخورد. آنیا یک بار آمد و نگاهی به او انداخت. تمام روز درگیر بود. صورتش از خستگی به زردی گراییده بود و پلکهایش سنگین بودند؛ به نظر رسید متوجه فاجعهای که داشت اتفاق میافتاد، نشد. وقتی اتاق را ترک کرد، زیر لب حرف میزد و دستش را تند تند تکان میداد.
سارا بود که دید: دید که زهرا تکان خورد، روی تخت نشست، با نالهای غرش مانند سرش را به چپ و راست تکان داد تا قولنج گردنش را بشکند. با چشان بسته از روی تخت بلند شد. سارا و فاطمه با حیرت صدایش میزدند.
امید در اتاق جریان داشت. سارا حس میکرد دیگر مجبور نیستند به خانواده او جواب بدهند، دیگر دینی بر گردنشان نخواهد بود.
این حس تا وقتی ادامه داشت که زهرا چشمهایش را باز کرد.
چشمهای بیرون زده و کمرنگ، وحشیگری هولناکی در چشمان دختر چهارده ساله موج میزد. لبهایش به لبخندی پهن و ترسناک باز شد. چنان سریع بود که کسی نفهمید چطور خنجر نقرهای فاطمه را از روی زمین چنگ زد؛ و چنان قوی بود که تا سارا به خودش آمد روی زمین افتاده بود و به طور غریزی داشت با دستان دوست سابقش کلنجار میرفت تا خنجر را به سینهاش فرو نکند.
دهان زهرا باز شد و صدایی بیرون آمد که متعلق به او نبود. جیغی زیر، و سپس خندهای هولناک مثل قهقهه یک جن.
فاطمه قبلا هم چیزی مثل این را دیده بود.
آیا تن نرم دوستش را هم میتوانست مثل یک فلز نرم، مثل تن آن استاد پیر، ببُرد و بدرد؟
وقت فکر کردن نبود. صدای دویدن میآمد، کسی آن خنده ترساک را شنیده بود. زهرا شاید قوی، سریع و تاریک بود، اما هنوز تازهکار بود. تاریکها میدانستند نباید بخندند. تاریک کردن زهرا برای جذب نیرو نبود. میخواستند انتقام آن روز را گرفته باشند.
فاطمه میدانست آن شخص هرکه هست، به موقع نمیرسد.
با قدرتی که هرگز در خودش سراغ نداشت، به پشت گردن زهرا چنگ انداخت و او را با هر دو دستش کشید.
موجود کریه و رقتانگیز، که روزگاری دختر بامزهای بود، از سارا جدا شد و روی زمین افتاد. فاطمه خنجر را از دست او بیرون کشید، هنگام کشتنش لختی درنگ کرد. آیا این همان دختری بود که میشناخت؟ روزگار یوزرنیم بستنی و روزگار زهرا به پایان رسیده بود. موجودی زشت در قالب آن دختر، به فاطمه چنگ میانداخت و میخواست خنجر را پس بگیرد.
فاطمه خنجر را بالا برد.
نه، آن صدای زهرا نبود که با خندهای هولناک از حنجره او خارج شد:«نمیتونی منو بکشی!»
فاطمه نفهمید دقیقا در جواب او چه فحشی داد، اما خنجر را با هر دو دست روی سینه او فرود آورد. این بار مثل فلزی نرم نبود، خنجر از میان دندهها میلغزید و به سختی فرو میرفت. با زاویهای رو به پایین.
زهرا به موهای فاطمه چنگ انداخته بود.
فاطمه دوباره خنجر را بالا برد. دیگر اختیاری روی دستانش نداشت. خنجر نقرهای را بارها و بارها در سینه او فرو برد. خون روی صورتش پاشیده بود و طعم آن را در دهانش حس میکرد.
آنچه او را به خود آورد، جیغ سارا بود و باز شدن درب اتاق. زینبگلو تاریا به داخل اتاق دویده بودند و فاطمه هنوز دیوانهوار سینه دوست نوجوانش را میدرید. جسد او بیجان روی زمین افتاده بود، با نگاهی پر از سوال و به دور از تاریکی.
تاریا با حیرت به آنجه او انجام داده بود نگاه میکرد. زینبگل شانههای فاطمه را گرفت و او را عقب کشید.«بسه! بسه! مرده!»
سارا ناخودآگاه گریه میکرد. خون روی دامن او هم پاشیده بود.
اما فاطمه با صورت، سینه و دامنی پرخون و لکه لکه، به طرزی هیستریک میخندید.
با تشکر از @Bastani عزیز، برای شرکتشون در این داستان، و برای اینکه شجاعت مرگ رو داشتن. روحشون شاد
https://harfeto.timefriend.net/16384213436735