امروز دوست داشتم چه کسی باشم؟

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع venusi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

venusi

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
539
امتیاز
50,923
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
ادبیات نمایشی
دیدین یه موقع هایی دلت میخواد یکی دیگه باشی؟
هر روزی طبق احوالات اونروزت

بیاین بنویسید امروز دلتون میخواست کی باشین؟

من دلم میخواست امروز یه شف فرانسوی باشم توی پاریس
از اون مدل مردای فرانسوی که آدرین برودی میتونه نقشش رو بازی کنه با یه سیبیل قیطونی و نازک
از این مدل وسواسی های منظم که همه ازش میترسیدن و احتمالا توی سال 1940 توی دهه چهارم زندگیش بود
و کسی نمیدونست توی تنهاییش چه موجود مظلوم و آروم و مهربونیه
و امروز اون روزی بود که یه غذای جدید رو برای اولین بار سرو میکرد و یکم بعد سرو غذا میرفت سراغ مشتری تا نظرشو بدونه
و مشتری هم گند میزد بهش که غذات زیادی چرب بود یا زیادی بی نمک بود و منم سعی میکردم باهاش مهربون باشم چون شبیه اکسم بود!
 
امروز دلم میخواست خودم باشم ولی اون اتفاقی که خیلی میخواستم افتاده بود ولی راضی نبودم ازش
تقریبا مطمئنم که راضی نیستم ولی گاهی هوسش به سرم میزنه
 
سنیور یک مرکز ناباروری بودم.
صبح به صبح میومدم پشت لوپ، مراحل تکوین رویان های آزمایشگاهیم رو چک میکردم که قرار بود ۹ ماه دیگه هر کودوم یه فرشته کوچولو باشن
 
یه روانشناس تو کانادا که بعد یه روز سخت و پر مراجعه کننده داره پیش خانواده اش برمیگرده و برای خانومش گل و برای دختر و پسرش خوراکی خریده:‌( بسی امیدوارم که یه روز واقعا این من باشه="
 
امروز دلم میخواست جای یکی از فامیلامون باشم تا ببینم پشت سرم چیا میگن اون ور
 
یه نوجوون توی کره که روپوش کیوت مدرسش و پوشیده و داره میره مدرسه و امیدوار اینسری بتونه مخ کراشش و بزنه
 
دلم میخواست یهو هیچکس نشناستم بتونم با خیال راحت بزنم تو دهن اونایی که قضاوتم کردن بگم حرف دهنتو بفهم قربونت برم
 
می‌خوام مثل یه سربازی که از ماموریت خیلی سخت موفق اومده، برم و یه سخنرانی کوتاه و تاثیر گذار کنم
 
امروز دوست داشتم سارای پارسال باشم
سارای پارسال امروز داشت پلن تولد می‌چید، هماهنگی می‌کرد، خونه رو تمیز می‌کرد و برق می‌نداخت و هر چی مامانش می‌گفت نکنننن! عصبانی نمی‌شد و گوش نمی‌داد
چند ساعت بعد هم مامانش رو برای تولدش سورپرایز کرده بود 👩‍🦯
 
امروز بیش از هر روزی دلم میخواست خواهرِ یه داداش بزرگی میبودم که بی اندازه خواهرشو دوست داره.
آرزوی های محال و خواسته های غیرممکن..
 
امروز دلم میخواست اوتیسم نباشم حداقل برای یه روز... بعد میرفتم و همه احساسات دنیا رو تجربه میکردم... پ.ن: البته من از این که طیف اوتیسمم اصلا ناراحت نیستم ولی بعضی روزا دوست دارم معمولی بودنو تجربه کنم
 
Back
بالا