امروز دوست داشتم هیچی نباشم.
یه "هیچی" عه پولدار که ۲۰۰ سال قبل زندگی میکنه.
اونقدر پولداره و اونقدر دنیا براش بی ارزش عه که به هیچی جز غذا و خواب فکر نمیکنه.
هیچی ناراحتش نمیکنه.
هر شب مهمونی میگیره و بریز و بپاش میکنه و روزا تا بوق سگ میخوابه....
امروز دوست داشتم
جاب اون دختری بودم که قبل از ورود به سر جلسه دیدمش..
کلا فیسش لبخند داشت ؛ریلکس و خوش برخورد و اروم و خونسرد ..
فقط با یه کارت ورود به جلسه و شناسنامه و مداد اومده بود ...
کلی باهم حرف زدیم و خب ابن مهربونیش برای منی که اون وسط با به عالمه استرس چشمام بغض آلود شده بود خیلی ارزشمند بود ..
کلی حالم خوب کرد ♡
امروز
دلم میخواست ماهی فروش باشم
از این مدلای قدیمی که همرو روهم روهم لابلای یخ میچیدن بیرون مغازه و مغازه در نداشت
الان هم اگر برین سرچشمه تهران لابد باید همین شکلی باشن.
بعد میگو میاوردم چه شاه میگویی
لهجه رشتی میداشتم
مرد میبودم ولی از این ماهی فروش پلشت هایی که نمونش توی فیلم بله برون دوماد جمشید مشایخی و ثریا قاسمی بود نه!
بعد صب که میشد خودم چکمه پلاستیکی میپوشیدم اون کثافتای خوشمزه ی بوگندو رو از ماشین پیاده میکردم چون خیلی دل رحم بودم و دلم به حال شاگرد طفلکم میسوخت
عای جیگرم خنک میشد وقتی طرف میگف سلامتیش صلوات و کساییم ک داشتن حرف میزدن ساکت میشدن تا سکووووت باشه :)
اسپمزدا
امروز دلم میخواست س. میبودم تا ننم بهم نگه اگه به حرف من گوش میکردی رشته باارزشی میاوردی.
یه سرخپوست کنار آتیش یا یه کولی کنار یه کامیون زوار در رفته که داره با ریتمی که رو یه طبل از جنس پوسته میرقصه و به این فکر می کنه امشبم اینجا بمونه یا حرکت کنه ...
اون پیرمرد چروکه که عینک آفتابی زده بود و نصف دکمه های پیراهنش باز بودن و تو هوای گرم و آفتابی تو سایه لم داده داده بود و آبجو میخورد و سیگار میکشید و هیچی به تخمش نبود.
امشب دلم میخواست
یه خونه که نه یه اطاق بیست متری بود که کرم رنگ یا خاکستری بود.
توش هیچی نبود جز یه رخت خواب بود و چهار تا کاسه بشقاب و گوشه ی دیوار بزرگ عه دو ردیف کتاب بود.
کتابارو اون آقا مو بلنده عه که جلیقه خبرنگاری داشت و خیلی گنده بود و خیلی مرید من بود و ماشین سنگین داشت با یه سری مواد غذایی میاورد اونم ماهی یکبار!
هربارم میومد بم خبر میداد که "خوش باش و آروم که شهر در امن و امان است و عزیزای دلت همه به عیش و طرب مشغولن و اصلا یادشون نمیاد تویی هم وجود داشته" و منم تا ماه بعدی خوش بودم و آروم و نه دل تنگ بودم و نه نگران!
میتونست توی کوهستان باشه اما اگر کنار جنگل بود خوشحال تر میبودم!
کاری نمیکردم جز نوشتن که دلم میخواست توش خیلی توانا باشم و تفریحی نداشتم جز همون دو ردیف کتاب که باید تا اول ماه بعدی تموش میکردم چون اگر تموم نمیکردم برمیگشتن به شهر و به مرید مو بلندم گفته بودم دیگه حق نداری بیاریشون چون تا الان نخونده باقی موندن!
دلم میخواست جای سامانتا تو کتاب پیش از انکه بمیرم باشم یا جای توماس تو کتاب گریز از هزارتو باشم یا جای جان اسنو یا آریا تو کتاب بازیه تاج و تخت باشم هر کدوم باشه حالمو خوب میکنه
من امروز میخوام خودم باشم. کلیشهاست ولی از این تاپیک خوشم اومد... روزای بعد میام میگم میخوام چی باشم :))
من امروز میخوام مارال باشم
مارال
نسبتا قوی ولی احساساتی
با نقاط ضعف خودم
مارال عاقل
مسئولیت پذیر
دارای کمی اضافه وزن
مارال مهاجر
مارالی که مرد نیست و با زن بودن خودش کنار اومده
من امروز دغدغههام رو دوست دارم
تلاشم و و برنامه ریزیم برای آینده
ذوق و غم و همه چیزم رو میپذیرم
گذشتهای که بر من گذشته و آیندهی نامعلومم
من امروز مارالم
امروز دوست داشتم خدا باشم .
از بالا بقیه رو ببینم دو سه تا مشکل حل کنم
خیلی چیز ها رو درک کنم و درد فهمیدن از روی دوشم برداشته بشه و دلیل اینکه چرا حقیقت ظاهرا از منطق ساده ای پیروی می کند ولی انگیزه ای پیبچیده ای پشتشه.